9/15/2003
نجاتم بدهيد!!:دوازده تا هستند.هرروز باآن ها چاق سلامتي مي کنم.رفتگر محله باشگفتي ولبخند نگاهم مي کند.به گمانم فکرمي کند که بالاخانه رااجاره داده ام.فرصت داشته باشم دستي هم به قامت شان مي کشم.نداشته باشم به تماشا بسنده مي کنم.بستگي دارد شتاب داشته باشم يا نه.چشم چراني هم عالمي دارد.همگي شان استوارند وبي اعتنا به هياهوي ماشين ها وآدم ها.انگاربه خاطره اي دوردست مي انديشندهنگامي که زمين درسيطره اشان بود.هربامداد که مي بينم شان دوست دارم فريادبزنم نجاتم بدهيد.همين که نگاه اشان مي کنم سرکيف مي آيم.چيزي ازدست رفته را به يادم مي آورند.بوي خوش کودکي ام رامي دهند.ياد دوردست ها.يازده تاي شان چنارند يکي هم بيد!!!هرروزباآن ها سلام عليک مي کنم.
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا