10/21/2003
نامه ي دوست:امروز توي آزمايشگاه داشتم كار مهمي انجام مي‌دادم و تا ظهر بايد تحويل مي‌دادم كه ديويد رييسم تلفن كرد و گفت كار مهمي با من دارد گفتم سخت گرفتارم صبر كن تا ساعت ۹ صبح ،وقت استراحت . گفت مي‌آيم آزمايشگاه. آمد وگفت : ديشب پسرم از نزديك بغداد كه مقر گردانش است تلفن كرد گفتم: خوب شكر كن كه زنده است. گفت: ولي از من خواست كه سريع برايش چندين كالر ( قلاده مانند است دور گردن سگ و گربه ميبندند كه كك و شپش نگيرند ) بخرم بفرستم پسرم گفت از توي خاك و زمين عراق حشره اي سياه و كوچك مي‌جهد و مي‌رود توي تن‌شان . سربازان امريكايي به تنگ آمده اند از اين جانور. تن‌شان را مي‌گزد و همه سخت خارش گرفته اند دكتر جبهه گفته تنها چاره بستن كالر دور گردن و نزديك زير بغل و كشاله ران است . مخصوصا توي شورت سربازها پر شده از اين جانور .. به شدت خنده ام گرفته بود و داشتم غش مي‌كردم ديويد هم از خنده من مي‌خنديد . گفتم :
پس خاك عراق كك (سوبول----->گيلکي ) انداخته تو تنبان امريكايي ها ؟ ديويد گفت: حالا بي شوخي اين همه كك چطور در خاك عراق هستند و مردم با آن ها چه كار مي‌كنند گفتم: تو داستان نمرود را شنيدي حتما . گفت: نه . گفتم: در كتاب‌هاي مذهبي قديم آمده كه نمرود ادعاي خدايي داشت . ولي ناراحت بود كه يك اوسا كريمي ( بقول بامداد!! )اون بالا نشسته . تصميم گرفت با خدا بجنگد داد برج بلندي درست كردند و به
لشگريان‌اش دستور داد از بالاي برج با تير كمان به طرف آسمان شليك كنند . اوسا كريم ديد روي نمرود ]يلي زياد شده سريع سپاهي عظيم از پشه هاي كار كشته و تعليم ديده در اردوگاه‌هاي بن لادن را فرستاد سراغ نمرود و سپاهيان‌اش . اين پشه ها رفتند توي چشم و گوش و دهان آن ها و شروع كردند به نيش زدن . سپاه نمرود گروه گروه از برج مي افتادند و مي‌مردند .... حالا هم فكر مي‌كنم اوسا كريم تباني كرده با صدام و كك فرستاده در تنبان ارتش و در نتيجه به تنبان رامسفيلد و بوش ..

ديويد مي‌خنديد و فكر مي‌كرد اين قصه را خودم ساخته ام و جوكي است براي بوش
حالا مي‌خواستم از بامدادك بپرسم : فدايت شوم تو كه داناي كلي چه فكر ميكني ؟
بامدادک:ازاين اوسا کريم هرچي بگي برمي آد غيرازدورکعت نماز!!!!
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا