9/08/2007
درگلستان ممیزی
بازارلیلی گلستان در دوماه گذشته داغ داغ بود.گفت وگو با فصل نامه ی مترجم و چاپ کتاب لیلی گلستان از مجموعه ی تاریخ شفاهی ادبیات معاصر که نشر ثالث در می آورد.عکس بزرگش روی جلد هردو.یکی خندان و دیگری جدی.کتاب نشر ثالث درواقع مروری است برزندگی این مترجم سرشناس درقالب گفت و شنودی بلند.مصاحبه ی فصل نامه ی مترجم هم بیشتر درباره ی ترجمه و چم و خم های آن است.
خودم که خاطرات مترجم جماعت را می خوانم یا می شنوم بیشتراز هرچیزی سرشاخ شدن شان با سانسور برایم جالب است یا به قول مقامات میهن آریایی اسلامی همان ممیزی.درخاطرات لیلی گلستان هم درباره دردسرهای ممیزی فراوان آمده است اما رگه های جالب دیگرهم درآن می توان یافت مانند هنگامی که از دیدارش درکودکی با صادق هدایت می گوید در کافه فردوسی(ص 14) یا واکنش پدرش ابراهیم گلستان دربرابر مرگ رفیق استالین("....دردورانی که آبادان بودیم یک روز صبح پدرم با چشمانی اشک آلود به من گفت الان رادیو خبرداد که «عمواستالین مرد!»وهروقت یادم به آن روز می افتد خنده ام می گیرد.عمو؟!"ص 16) یا وقتی از تبدیل خانه ی صادق هدایت به مهد کودک بیمارستان می گوید(ص 65).ولی خاطرات درگیری با ممیزی چیز دیگری است.این هم بخش هایی از این گونه خاطرات لیلی گلستان:
"یادم می آید وقتی مرا برای توضیح،محاکمه یا تنبیه یا تشویق به سانسور کردن متن خودم به امیرکبیر احضارکردندچقدرعجیب بود.یک اتاق با یک میز دراز با هفت هشت نفر پشت آن میز و همه مرد و سرها پایین.کنار میز نشستم و سکوت.بعدیکی از آن آقایان گفت خجالت نمی کشید این کلمه ها را این طور ترجمه می کنید؟شروع جلسه این طور بود!یک استقبال واقعی!بعد کتاب را به طرفم هل دادو گفت مثلا صفحه ی فلان.من هم فکر کردم باید صفحه فلان را باصدای بلند بخوانم.تا شروع کردم به خواندن یکباره دادزد نخوان،دهانت را کثیف نکن!آن چنان خنده ام گرفته بود که نگو.اماکی جرات داشت بخندد!.
بعدازمن خواستند تا کتاب را سانسورکنم که قبول نکردم وبعد همه یک به یک اتاق را ترک کردندویادم می آید که نیم ساعت پشت میز مات ومبهوت نشسته بودم.اوایل انقلاب بود و هنوز متوجه نشده بودیم که در چه فضای سوررئالیستی داریم زندگی می کنیم"(ص 72)
"کتاب «قصه ها وافسانه ها » که مال بچه ها بود و پانصدسال پیش نوشته شده بود و تمام شخصیت ها ی قصه ها هم یا حیوانات و پرندگان بودند یا گل ها و گیاه ها!ناشر هرچه کرد نتوانست بررس را مجاب کند.پس من رفتم جلو.ده روز تمام رفتم در یک اتاق نشستم و قصه ها را دانه دانه خواندم تا اورا مجاب کنم و 9 قصه از 10 قصه را نجات دادم!هورا!اما حسابی انرژی از کف دادم.قصه ای که اجازه نگرفت درچاپ دوم اجازه گرفت .یعنی حدود ده سال بعد."(ص85)
"کتاب «اگر شبی ازشب های زمستان مسافری»ایتالوکالوینودرسال 1368درآمدوخیلی از آن استقبال شداماچاپ دوم دچارمشکل شد.هرچه گفتیم کجای کتاب اشکال داردگفتند تمام وکل کتاب!بعد هم بعد از سال ها تمام وکل کتاب درآمد.الله و اعلم(خنده)"(ص88)
کتاب ازاین جور خاطرات درگیری با ممیزی زیاد دارد.عکس های جالبی هم درانتهای کتاب آمده است.به خصوص یک عکس رنگی و سربرهنه از لیلی گلستان و مادرش و برادرش.البته سربرهنه بودن کاوه گلستان را خیالی نیست ولی سربرهنگی دوزن که اززیر دست ممیز دربرود به گمانم آن دنیا سرپل صراط چند امتیاز منفی درست و حسابی برایش داشته باشد.
پیامک روز :ریزش موهای خودرابه دست خدا بسپارید.شامپو یدالله

بازگشت به بالا