2/28/2002
طنزهفته: در روزنامه ی نوروز گفت وگويی با بهزادنبوی منتشرشده است ودربخشی ازآن خبرنگار(ژيلا بنی يعقوب) از نبوی می پرسددرباره ی دانشجويانی مانند احمد باطبی که مظلومانه درزندان به سر می برند نمی توانيد اقدامی بکنيد؟
پاسخ نبوی به راستی خواندنی است:البته شما هم در باره ی زندان وزندانی های سياسی جوری حرف نزنيد که مردم بترسند.زندان خيلی هم چيزبدی نيست.هروقت باشهيدرجايی دردوران نخست وزيری يا رياست جمهوری اش درباره ی مشکلات روز صحبت می کرديم بی اختيارمی گفتيم "يادش به خيرزندان" .به راستی زندان دوران خيلی خوبی است وفکرمی کنم برای هر کسی حداقل يک دوره زندان رفتن لازم است.
2/27/2002
کتاب: ديروز جلسه نقد کتاب ماه بود و موضوع هم کتاب"ساربان سرگردان"(نوشته ی سيمين دانشور).همان گونه که پيش بينی می کردم خانم دانشور به دليل بيماری درجلسه حاضرنشد(بخت يارش بود که نيامد!!!).
*سخن ران نخست خانمی به نام شريف زاده بود که به زبان بی زبانی می خواست بگويد کتاب خانم دانشورمالی نيست!!اماگويا چندان جسارت نداشت که به وسط هدف بزند!!
*سخن ران دوم آقای دکترپاينده نيز مطالعات ژرفی در باره نظريه ی رمان داشت وخيلی زور زد که نشان دهد درکتاب "ساربان سرگردان" هم شيوه های نوين رمان نويسی به کاررفته است.درحالی که اين مصداق به آنچه آقای دکتر می گفت هيچ ربطی نداشت!!
*سخنان دوسخن ران نخست را که می شنيدم با خودم می گفتم اين هم يکی ازآن جلسات کسل کننده است اما سخن ران سوم خانم بلقيس سليمانی چنان آتشی به پا کرد که برق ازسرم پريد!!خانم سليمانی سخنان اش را با بسم الله غرايی آغاز کرد(يعنی اين يک روشنفکر دينی است که سخن می گويد!!!) ودرهمان
آغاز تمثيلی محشررا به کار گرفت که چرت را ازسرم پراند وراست سرجايم نشستم:
درمنظومه ی آثار دانشور کتاب سووشون چون خورشيد است وباقی آثارش سياراتی که بافواصلی به دورآن خورشيد می چرخند.دراين منظومه کتاب"جزيره ی سرگردانی" همچون کره ی زمين است که سه چهارم اش آب است،بيابان فراوان دارد اما جاهای سرسبز هم دارد.در اين منظومه "ساربان سرگردان"حتی سياره هم نيست بلکه از اقمار است يعنی کره ماه است که به دورزمين می گردد،حياتی درآن نيست اما نوری هم دارد هرچند اين نورهم از خورشيد است.مبادا که جلد سوم يعنی "کوه سرگردانی"که قراراست درآينده منتشر شود سياره ی پلوتون باشد يعنی سرد ويخبندان ودورترين از خورشيد!!
هنوز درخلسه ی اين تمثيل زيبا بودم که سخن ران موج حملات منطقی اش به خانم دانشوررابه خاطر نوشتن چنين کتاب ضعيفی آغازکرد وآن هم به چه شيوايی!!حيف که اندکی هم ازپايگاه روشنفکری دينی ناله سرايی کرد که چندان خوشايند نبود برای مثال گفت که چرادانشوردرکتاب چندان به شريعتی نپرداخته است؟چرا سليم(روشنفکردينی داستان) به اندازه ی مراد(روشنفکرغيردينی داستان)پرداخت ندارد؟والی آخر.ازهمه جالب تر نگرش فمنيسم دينی سخن ران بود که در ابراز شادمانی برای اين که دانشور پدر آل احمد تنوع طلب(ازلحاظ امورجنسی)رادرآورده است نمايان بود.يکی نبود به سخن ران محترم بگويد خانم گرامی در اسلام که تنوع طلبی جنسی مردان حالت قانونی و شرعی دارد وفمينيسم را ديگر نمی توان از موضع روشنفکری دينی مصادره به مطلوب کرد
*سخن ران بعدی يعنی آقای حسن عابدينی نيز حمله به دانشوررا به خوبی پی گرفت وگفت چنين رمان هايی که جنبه ی خودزندگينامه ای دارد فقط از لحاظ اعترافی ارزش دارد واين رمان درواقع پاسخی بود به کتاب سنگی بر گوری آقای جلال آل احمد.اينک ديگر آل احمد هيچ بختی برای بت شدن ندارد.(چه زبان شيوايی دارد اين آقای عابدينی!!!)
*آخرين سخن ران هم آقای گودرزی بود که تيرخلاص رازد!!
چهره ها: فرهنگستان کنونی ايران درروزگاررضاشاه پاگرفت تا زبان پارسی را از واژگان بيگانه وبه ويژه واژگان تازی بپالايد.کمابيش همه ی چهره های فرهنگی که برخی را هم رضاشاه وادارکرده بود به عضويت فرهنگستان درآيند از شيوه های واژه سازی ناخشنود بودند.جالب اين جاست که رضا شاه دوست داشت همه ی چهره های فرهنگی درفرهنگستان باشند تا از جايگاه اجتماعی شان بهره برداری کند در حالی که زمام داران کنونی حتی تا اين حد هم ظواهررارعايت نمی کنند.به هرحال در آن دوران طاغوت نيز مثل اين دوران ياقوت واژه های مصوب فرهنگستان بايد به تاييد رييس حکومت می رسيد که شخص شخيص اعليحضرت بود.در آن هنگام تقی زاده که دربرلين به سر می برد واستخاره می کرد که به ايران برگردد يا نه(رضاشاه سر خيلی ها را زيرآب کرده بود)،به درخواست علی اصغرحکمت وزير فرهنگ وقت ايران مقاله ای برمجله ی ادبی نوپای وزارت فرهنگ فرستاد ودرآن به شيوه ی کار فرهنگستان خرده گرفت.شاه به شدت از انتقاد تقی زاده خشمگين شد.در نتيجه تقی زاده تاسرنگونی رضاشاه جرات نکردبه ايران بازگردد.
تاريخ ما: جناب شاه عباس کبير گل سرسبد پادشاهان ايران،دسته ی جلادان ويژه ای داشت که محکومان به مرگ رازنده زنده می خوردند!!!چه کسی می گويد ما جلو نرفته ايم بلکه فرورفته ايم؟
2/26/2002
نگاه: سرانه ی مطالعه درميهن آريايی اسلامی روزی دودقيقه است يعنی ملت برای قضای حاجت هم بيشتروقت می گذارند تامطالعه!!آن وقت تويی که روزی 3 تا 4 ساعت صرف مطالعه می کنی مگر می توانی درون پرتگاه خودشيفتگی در نغلتی!!راستی چرا دانش آموختگان نيز غم خواندن ندارند؟چرا اهل کتاب چون موجوداتی غريب جلوه می کنند؟شايد فراگيرشدن ارزش های پوچ بورژوازی اين بلا راسرمان آورده است.ارزش هايی که ارزش های ديگر را کنار زده اند يا ناچيزشان جلوه داده اند.هستی انسان از روح،شادابی وعاطفه تهی شده است.دراين فضای بی روح وبی عاطفه بروز هرگونه پيچيدگی در نگاه زانوزدگان دربرابرسيطره ی نابخردانگی بورژوازی،غريب وناهنجار می نمايد.نمی پذيرند که بشود جورديگرزيست وبشود بيرون از ساحت باورهای به گمان خودشان خدشه ناپذير تنفس کرد.در اين ميان آنان که انديشه شان دربرابر نگرش ماشينی سرفرودنياورده است ژرفا و پهنای فاجعه را می بينند وواقعيت هستی شان می شود همدردی با انسان ها،روی برنگرداندن وشرمندگی مداوم.اين چنين است که روز شرم ساری جبران ناپذيری می شود!!!
2/25/2002
خيابان ها: درهر شهری خيابانی شريان مدرنيته است وتا شهر چنين خيابانی نداشته باشد شهر نيست گيريم که بزک شهری داشته باشد.در تهران خيابان وليعصر،به ويژه از سر عباس آباد تا چهارراه ولی عصر چنين نقشی دارد و مغز مدرنيته است.خيابانی که همه ويژگی های مدرنيته از ولنگاری وزرق وبرق گرفته تا شورش دربرابر هرگونه هنجار مستقررا دردل خود جای داده است. اکنون که به گذشته می نگرم هر چه بيشتر اطمينان پيدا می کنم کسانی که می خواستند چرخ مدرنيته را در پايتخت از حرکت بياندازند بايد اين خيابان را با خاک يک سان می کردند نه آن که دانشگاه را ببندند يا مطبوعات را تعطيل کنند!!با من بياييد وبنگريد به اين خيا بان در دو برش زمانی مختلف!!
ميانه ی دهه ی شصت: دراين سال های اوج اختناق،جوانکی را در نظرآوريد که تازه از محيط شهرستانی کنده شده وبه دانشگاهی در پايتخت ومحيط پرغوغای خوابگاه پا گذاشته است .کسی پروای درس خواندن نداشت. بعد از ظهرها همه درخوابگاه چرتی می زدند وغروب موها راآب وشانه می کردندو الهی به اميد تو ،کجا؟ خيابان وليعصر.اگر اين خيابان نبود شايد بچه های شهرستانی چنان سريع پوست نمی انداختند.همه ی راه ها به اين خيابان ختم می شد.بی خود نبود که اين خيابان پاتوق اصلی نمازگزاری دارودسته ی حاجی بخشی بود.با تويوتاهای جبهه ای وموتورسيکلت می آمدند،می زدند،می گرفتند و می بردند اما بيهوده بود چون شخصيت اصلی خود خيابان بود که نه می شد دستگيرش کرد نه می شد با زنجير وپنجه بکس به جان اش افتاد.چونان فسقی مجسم سر جای اش ايستاده بود و تکان نمی خورد!!
دراوج شورش دانشجويی:نزديک چهارراه ولی عصر،ساعت نه شب،دودگازاشک آور همه جارافراگرفته است.دختری درجوی کنارخيابان روسری اش را خيس کرده وجلوی چشمان اش گرفته است.يگان ويژه يورش می آورد مردم از چهارراه وليعصر ،دوان دوان به سوی خيابان طالقانی عقب می نشينند ودر حين دويدن برای نيروهای انصارحزب الله که با موتورسيکلت های گنده از ميان شان می گذرند سنگ می پرانند.دوبچه ی 7 يا 8 ساله با چوب هايی که ازدروديوار کنده اند آتش روشن می کنند ونام خودشان راگذاشته اند گروه نجات.چهارراه وليعصر غرق آتش ودود است اما بالای ميدان مردم با خونسردی دارند ويترين هارا تماشا می کنند وسرگرم خريدند.انگار خيابان می خواهد ولنگاری وطنازی اش را به رخ بکشد!!
2/24/2002
نگاه: اين سخن تازه ای نيست که روشنفکران دينی شعارهای ديگران را مصادره به مطلوب کرده اند تاشايسته ی نام روشنفکر باشند و از پس تحقق آن ها بر نمی آيند.به هرحال پيشرفت مسالمت آميزپروژه ی مدرنيته درايران تاحدزيادی به موفقيت آنان بستگی دارد.اماآيابضاعت چنين کار سنگينی را دارند؟آيا اصولا چنين کاری شدنی است؟نگاهی به چالش های فراروی اين جماعت وفرصت اندکی که برای شان مانده است گويای دشواری کارشان است. آدم وقتی می بيند اين جماعت چه وظيفه ی دشواری را به عهده گرفته اند دچار رقت قلب می شود.مشکل اين جااست که دراين راه از کسی کمکی ساخته نيست وهرگلی که هست خودشان بايد به سرخودشان بزنند(البته ملی مذهبی ها هم اگر مجال داشته باشند شايد کمکی ازدست شان برآيد).نگاهی به فهرست وظايف دشوار روشنفکران دينی مايه ی عبرت است.(خدا صبرجميل شان دهد!!):
- مبارزه با معجزه باوری،تقديرباوری،عرفان بازی،خرافه گرايی،تعصب زدگی،نجس پنداری وکافرپنداری ديگران،خلسه های نيايشی آکنده ازخودزنی،پناه گزينی درنيايشکده ها،به فراموشی سپردن خودانسان وباور به بهکرد امورتوسط خدا
-پاک سازی قلمروشناخت عقلی از احکام دينی،عقلانی کردن دين،انسانی کردن دين،نقد شفاف نهادها ومقامات دينی،جزميت ستيزی ،ميدان دادن به فهم شخصی،اسطوره زدايی وهواداری از سنجش عقلانی و مرزبندی با ايمان باوری
2/21/2002
چهره ها:
"ديروزدربرابر پادشاهان سرفرودمی آورديم و دربرابر امپراتوران زانو می زديم اما اينک تنها در برابر حقيقت زانو می زنيم،فقط
دنباله روی زيبايی هستيم وتنها پيرو عشق ايم."( جبران خليل جبران)

" ماهيت حقيقت همواره انقلابی است"(آنتونيو گرامشی)
2/20/2002
تاريخ ما:وزير مختار انگلستان در تهران دوره ی رضاشاه ،در آبان 1313 گزارشی به لندن فرستاد که خواندنی است:
"درحال حاضر توالت فرنگی هيجان فراوانی دراين جا به پا کرده است.گويا اين وسيله ی مفيد را شاه درسفربه ترکيه کشف کرده است.به هر صورت ورودقريب الوقوع سفيرويژه ی بلژيک ووليعهد سوئد وهمسرش موجب جلب توجه اعليحضرت به نامناسبی مستراح ايرانی شده است.چندروز پيش نايب رييس تشريفات را بی مقدمه احضار کرده ودستور داده اند ترتيبی بدهد که در مسيرسفرکاروان سلطنتی سوئد،ازمرزتاپايتخت،هرجاکه احتمال توقف آن ها می رود توالت فرنگی نصب کنند.روز بعدش کاميونی انباشته از کليه ی اثاث بهداشتی مربوطه که تهران در چنته داشته از پايتخت حرکت کرده است.امادرمانده بودند که اين اختراعات پرآوازه ی اروپايی راکجانصب کنند."
2/19/2002
توهم بزرگ: اين روزها در همه جا سخن از افغانستان است وشگفت آن که فرهيختگان نيز با عوام هم آوا شده اند که تا پنج سال ديگر ازافغانستان نيز عقب خواهيم افتاد.افغانستانی که هنوز در عصر فئودالی يا نيمه فئودالی به سر می برد،وضعيت اش حتی درسنجش با فقيرترين همسايگان اش هم اسف باراست،بيش از 90 درصد مردم اش بی سوادند،نه مدرسه ای دارد نه دانشگاهی ،تمام نرم افزارها وسخت افزارهای مدنيت درآن نابودشده است(گرچه از آغاز هم ناچيزبوده است) وآهی دربساط ندارد.ما که خير سرمان اين همه راداشتيم اين است وضعيتمان.افغانستان که آلمان غربی نيست جناب ايالات متحده بتواند به مدد نفس قدسی يک طرح مارشال ديگر آن را احيا کند.
اين درد همه ی کشورهای عقب مانده است که گروهی از نخبگان اش (درميان روشنفکران،نظاميان يا حتی ديوانسالاران) عقب ماندگی را با پوست واستخوان حس می کنند و برای دگرگون سازی اوضاع به تکاپو می افتند.نمی شود هم سرزنش شان کرد.مشروطه خواهان اين سرزمين آريايی اسلامی نيز چنان از ديدن تحولات اروپا برق ازسرشان پريده بود که تب دگرگون سازی سراسر جان شان را فراگرفت .اما سرانجام نتوانستند کاری از پيش ببرند يا جان خود را برسر سودای بزرگ شان نهادند يا در خفقان رضاشاهی مهر سکوت برلب زدند.نتوانستند چون شرايط عينی برای چنان تحولاتی آماده نبود.ايران در وضعی نبود که بشود آن را در کوتاه مدت به کشوری مدرن دارای مردم سالاری بورژوايی تبديل کرد. روشنفکران وفرهيختگان ودرنهايت مردم جهان پيرامونی را نمی توان به خاطر اشتياق دگرگون سازی سرزنش کرد اماتوهم هميشه شايسته ی سرزنش است.جامعه ی ايران هنوز دارد چوب توهم های سال1357 را می خورد.قدرت را آسان می توان قبضه کرد حتی يک شبه.پيروزی در 22بهمن آسان بود اما از 23 بهمن بود که مشکل شروع شد.گروهی گمان کردند که يک روزه می توان جامعه را دگرگون کرد.سهولت کسب قدرت برخی را دچار اين توهم کرد که گويا می توان
جامعه ی سنتی را هم به آسانی دگرگون ونوسازی کرد.سازوکارهای ابلهانه ای مانند انقلاب فرهنگی نيز تااندازه ای ريشه در چنين توهمی داشت.فرهنگ را نمی توان دراندک زمانی دگرگون کرد اگر نگوييم 50 سال دست کم 30 سال وقت می برد.شالوده های جديد اجتماعی به تدريج و آهسته آهسته شکل می گيرد.به هرحال ازکسانی که 20 سال گذشته را در ايران به سر برده اند حسرت افغانستان را خوردن بعيد است.افغانستان که جای خود دارد ما حتی نبايد حسرت رشد پفکی امثال ترکيه،عربستان،دبی وغيره را هم بخوريم.اين ها درساحت فرهنگ و مدرنيته از ما هم عقب ترند.(به جدم سوگند من از هرچه ناسيوناليسم مبتذل بيزارم اما خودکم بينی از آن هم بدتر است!!)
2/18/2002
شعر:اين هم شعری از گزيده ی شعرهای م.آزاد که نشر ماه ريز بانام" بايد عاشق شد ورفت " چاپ کرده است:

چنين يگانه که خواهدبود؟
چنين يگانه که خواهدزيست؟
چنين يگانه که بايد بود.
چنين يگانه که من بودم
ای مهربان که خواهدزيست؟
چنين يگانه وناخرسند،
واين چنين خشنود
به شادمانی دوست
اين چنين
مهربان
که منم
که می تواندبود؟
نظام سودبنياد: برکسی پوشيده نيست که منابع جهان برای برآورده سازی نياز همگان بسنده است.سوء تغذيه نبايد معنايی داشته باشد.به آسانی می توان برای همه خدمات بهداشتی فراهم آورد.می توان کاری کرد که هرچه صنعت آلوده است از زمين رخت بربندد.می توان آسمان شهرها را چنان پاکيزه کرد که تنفس همچون فرودادن زهری مرگ بارنباشد.هيچ گونه نارسايی فنی برای انجام اين کارها وجودندارد.نه متخصص کم داريم نه فناوری.اما چرا باز هم انسان همچنان در مغاک تباهی دست وپا می زند.ريشه ی تمام بدبختی آن است که هدف از توليد دست يافتن به سود است نه برآوردن نيازمردم.
مالکيت وکنترل منابع توليد دردست اقليتی کوچک است که 5 درصد مردم جهان را نيز تشکيل نمی دهند.طبقه ای ممتاز که بر تخت قدرت لم داده اند وبر مردم بانگ می زنندکه" کارخانه مال من است،شرکت مال من است ،زمين مال من است اگر برای ام صرف نکند گورپدر توليد وهمه ی شما!!".يکه تاز اصلی جهان وشالوده ی نظام اقتصادی اش سود است وسود.به ديگرسخن، اگر سودی باشد توليد هست اگر نباشد توليد هم نيست.هواداران سود ونظام بازار می گويند سود است که برای توليد انگيزه فراهم می آورد.تا اندازه ای هم راست می گويند.اما نبايد فراموش کرد که به اين ترتيب، مفهوم پويايی مانند توليد برای گنجيدن در چارچوب تنگ سود و سودخواهی دچار مثله شدگی و کژديسی می شود.هم اکنون به کشاورزان اروپايی ميليون ها دلار ناز شست می دهند که زمين های شان را کشت نکنند چون برای سود سرمايه داران خطرآفرين است.ازديد سرمايه داریبرای مردمی که پول ندارند گيرم که از گرسنگی درحال مرگ باشند غذا توليدکردن حماقت است.
تقاضای کسی که پول نداردپشيزی ارزش ندارد چون بازارساز نيست.پس بايد آن را زيرسيبيلی رد کرد.اين منطق تغييرناپذير سرمايه داری است.زمانی اين دل خوشی وجود داشت که دولت دخالت کنداما اکنون مشخص شده است دولتی که خودش منبع درآمداصلی اش ماليات است بندناف اش به نظام سودبنياد وصل است.پس چاره چيست؟سرنگونی نظام سودبنياد کنونی ونشاندن نظامی باشالوده ای متفاوت به جای آن.نظامی که مبتنی باشد بر مالکيت مشترک ابزار توليد،کنترل مردم سالارانه و توليد بر اساس مصرف نه سود.
2/17/2002
يادها:امروز زادروز هدايت(28بهمن1281-19فروردين 1330) است.پس ازگذشت نزديک به نيم قرن روشنفکرايرانی باز هم دردهايی دارد که هدايت را به خودکشی کشاند.همان گذران عمر به بطالت در نهايت بی خيالی،همان قتل عام کردن روزها،همان سرگشتگی ها....
فردا سالروز اعدام خسرو گلسرخی و کرامت دانشيان است(29 بهمن 1352). يادشان گرامی باد.
به سخنان گلسرخی بنگريد وببينيد در پس اين همه سال نگاه دقيق اش را:
"هيچ مساله ای برتر از واقعياتی نيست که با آن درگيريم.....ما فرودها ودرگيری های خاص خودراداريم.نبايد برای دل رضايی تعدادی به انگشتان يک دست نوشت ....می بايد چشم وانديشه ووجدان را به گردش در آورد.ديد،انديشيد،ضرورت را دريافت ونوشت.آنان که قلبی برای دوست داشتن وچشمی برای ديدن دارند،خوب می دانندکه غريق نيازمند نجات است.عضله گرفتن هرکول برای نمايش قدرت ،به درد غريق نمی آيد"
2/16/2002
نگاه: شب جمعه،ساعت 9شب،در راه بندان خيابان عباس آباد(چهارراه سهروردی) گير کرده بوديم.حاجی فيروز بلند قدی با دامن گل منگلی داشت ميان ماشين ها قر می داد وروی تنبک دست سازش می زد.اززير دوده ی سياه روی چهره اش می شد ريش آراسته اش را ديد.راننده از او که به درون ماشين سرک کشيده بود پرسيد"يه خورده زود دست به کار نشدين؟".نگاه خسته اش را به راننده انداخت وگفت"سروقت اش نميشه، ماه محرمه".بعد هم سيگاری را که راننده بهش داده بود پشت گوشش گذاشت وسلانه سلانه دورشد.
فوتبال دينی:پس از روشنفکری دينی ومردم سالاری دينی و يک دوجين دينی ديگر چشم ما به جمال فوتبال دينی هم روشن شد!!داستان از گل فراز فاطمی نوک حمله ی تيم استقلال به يک تيم عربی شروع شد.اين آقا گل که زد پيراهن اش را هم بالازد تماشاگران ديدند روی زيرپيراهن اش نوشته يا مهدی.بعد هم فرزاد مجيدی روی آن نوشته بوسه ای زد(آقايان به خاطر اين کار ارزشی از حجت الاسلام قرائتی و چندنهاد دينی نازشست هايی گرفتند مثل سفر به عتبات عاليات وسکه های ناقابل طلا).داستان به اين جا ختم نشد چندروز پيش وقتی بازيکن تيم ابومسلم مشهد گلی وارد دروازه ی استقلال کرد پيراهن اش را بالا زد وما ديديم که آن زير نوشته يا امام رضا(گزارشگر صدا وسيما هم پس از کلی به به وچهچه گفت تمام بازيکنان ابومسلم چنين زير پيراهنی پوشيده اند.اگر گمان می کنيد داستان تمام شد اشتباه می کنيد.بازيکنان سايپا در بازی ديروز با پرسپوليس رو ی پيراهن شان(نه زير آن!!) به خط خوش نوشته بود يا حسين.درآن سوی ميدان هم انصاريان بازيکن پرسپوليس وقتی گل مساوی را ازروی نقطه ی پنالتی وارد دروازه ی سايپا کرد پيراهن اش را بالا زد وهمه ديدند که با خطی کج وکوله،انگار با زغال يا ماژيک و خيلی هول هولکی روی زير پيراهن اش نوشته يا علی.آقای مايلی کهن مربی سايپا هم که به پنالتی معترض بود وانگار حرکت ارزشی گلزن پرسپوليس چندان به مذاق اش خوش نيامده بود،دادوفرياد کنان آمد کنار زمين واز 20000 تماشاگر ارزشی شعار"توپ ،تانک،فشفشه،مايلی کهن کس کشه"را تحويل گرفت.صداوسيما هم هرچه جان کند نتوانست گل واژه های تماشاگران ارزشی را به اندازه ی کافی محو کند!!
دوپيشنهاد به فدراسيون فوتبال:
*آقا تادعوا راه نيفتاده ائمه را بين تيم ها تقسيم کنيد(بدبختانه تعداد تيم های ليگ برتر 14 تا است تعدادامامان 12تا)
*آقا از همين الان فکر روزی را بکنيد که برای مثال يک تيم عربی بيايد تهران وبازيکن اش پيراهن بالابزند وببينيم روی زير پيراهن اش نوشته يا عمر،يا عثمان والی آخر
پی نوشت:هميشه ودر همه جا قرمزته!!(می دانم اين با دک وپوز روشنفکری جوردرنمی آيد ولی چه کنم که اين ويروس ازخيلی بچگی وزمين فوتبال شنی دبستان کنار دريا دست ازگريبان ما برنداشته!!)
2/14/2002
نگاه: به باور من اکنون ايران دردوره ای قرار دارد که از بزنگاه های مهم تاريخ اين کشور کهن به شمارمی آيد و من که درميان دوستان به بدبينی زبانزدهستم از خوش بينی در پوست نمی گنجم.راهبری مردم باپشتوانه ی باورهايی کهنه وفرسوده اصلی ترين معضل اين ديار بوده است.اما به کار گيری عينی و مفرط اين اصول دردودهه ی اخيرآن ها را از واپسين کورسوی حيات تهی کرده است.اکنون از روز هم روشن تر است که برای بازگشت به عقب ديگر هيچ راهی وجود ندارد.حتی عوام هم دريافته اندکه باورهای کهن هيچ گونه پايه واساسی در واقعيات اجتماعی ما ندارندوهمين مايه ی اصلی سرخوشی من است.ديگر نمی توان با مايه گذاشتن از اسطوره ها وباورهای کهنه به اهداف سياسی واقتصادی دست يافت.آنان که می خواهندمسير تاريخ را به عقب برگردانند آب در هاون می کوبند. نااميد شده اندآنان که می خواستند هدف وقصد خودرا جانشين حقيقت کنند وسرسپردگی را جانشين شناخت.اکنون در غياب پس مانده های انگاره های کهن بهتر می توان نفس کشيد وديد.اگر دلمردگی ها وبيماری خرد انسان مجال دهد.اکنون انديشه ی مستقل ورهايی از قيد وبند جهان بينی های جزمی اهميت فراوانی دارد.بايد پذيرفت که حقيقت متکثر است وکثرت گرايی ضروری.تنها با چنين نگرشی است که می توان از سامان يافتن حيات اجتماعی درراستای کسب سلطه بر انسان جلوگيری کرد.تنها باغنای حيات درونی می توان جانی بيدار داشت.نبود راهکارهای از پيش معين به معنای دست برداشتن از تفکر وپی کاوی نيست.آه که خوش بين بودن چه زيباست!!!
تاريخ ما: در خاطرات اديب السلطنه سميعی درباره ی کودتای 1299 آمده است"چنان که همه ديده بودند، پيش از اين واقعه آقای سيد ضياءالدين عمامه ی کوچکی برسرداشت،ولی درمسافرتی که چندروز پيش از کودتا به قزوين کرده بودعمامه را تبديل به کلاه کرده بودوهمين که به قهوه خانه رفته ودرروشنايی چراغ واقع شديم،آقا بی محابا کلاه را برداشت وگفت اگرمرانمی شناسيد حالا بشناسيد.من گفتم آقا ماشمارادرهرلباس که باشيد خوب می شناسيم"
2/13/2002
سندباد وقتل های زنجيره ای:خواندن داستان وکتاب های کهن همواره برايم ارزش زبانی داشته است وديگر هيچ. چون درونمايه ها همان رياکاری های هميشگی است.چندی پيش داستان های هزارويک شب را می خواندم رسيدم به داستان شب پانصد وپنجاهم که حکايت سفر چهارم سندبادبحری بود.برای نخستين بار حقيقتی عريان را ديدم که در ميان رياکاری های هميشگی ، شگفت آور بود.سندباد طبق معمول دلزده از لذات شکم وزيرشکم ،ازبغداد راهی بصره می شودو با کشتی به دريا می زند.بازهم طبق معمول کشتی غرق می شود ودوباره طبق معمول تخته پاره ای نصيب سندباد می شود.سرانجام سندباد ،جان به دربرده ازتوفان به سرزمينی غريب گام می نهد.مردم اين سرزمين براسبان لخت سوار می شدند،سندبادکارگاه زين سازی راه می اندازد،کارش می گيرد وبه دربار راه می يابد.سرانجام پادشاه وادارش می کند با زنی "بلندقامت،عالی نسب،خداوندمال وبديع الجمال" ازدواج کند.چندماهی بعد زن می ميرد وسندباد به ناگاه درمی يابدای دل غافل رسم مردمان آن سرزمين است که اگر زن يا مردی بميرد همسرش رانيز همراه با هفت روز غذاوتمام زروگوهرهای شان در چاهی بيرون شهر می افکنند.باری سندباد را به درون چاه می افکنند که آکنده از استخوان های مردگان است.سندباد زيرک تا آن جا که می تواند غذای همراه را اندک اندک می خورد که بيش از هفت روزدوام بياورد.با چنين تدبيری آن قدر دوام می آوردتا آن که مرد مرده ای را همراه زن زنده اش به پايين می فرستند.اکنون بقيه ی داستان را ازدهان خود سندبادبشنويد"زن می گريست و می ناليد،من آن زن را نظاره می کردم.اومرانمی ديد.چون مردمان سر چاه راپوشانده برفتند.من استخوان پاره ی مرده ای برداشته به سوی آن زن آمدم واستخوان برسر او بزدم.دوباره وسه باره اش به استخوان همی زدم تا اين که بمردونان و آب ا وبرداشتم.ديرگاهی در آن غار به سر بردم وهر زنده ای را که با مرده درچاه می کردند، من اورا می کشتم وبه نان وآب او سدرمق می کردم".درنهايت هم سندباد با زر وگوهرهای مردگان از سوراخی در انتهای غار جان به در می بردوبه بصره واز آن جا به بغداد بازمی گردد.از آن مال يتيمان وبيوه زنان را جامه می پوشاند!!!و درغايت انبساط وشادی با ياران به لهو ولهب وطرب مشغول می شود.

شبيه سازی ممنوع:آقای عبدالله شهبازی (نويسنده ی ظهور وسقوط سلطنت پهلوی) در مصاحبه ای می گويد واردات شکر ازمنابع انحصاری درآمد شاه بودوشاهپورريپورترکه بسيارمغرورشده بوددرسال 1354شکرايران را از شرکت تيت اند وايل خريدوواردکرد.شاه خبردارشدوبه دستور وی دو معاون جوان وزارت بازرگانی که روح شان هم ازمسائل پشت پرده خبر نداشت،عزل ودادگاهی شدندوباز هم به دستور شاه سردبير روزنامه ی کيهان مقالاتی عليه خريد شکر از شرکت نامبرده نوشت وبعد هم آب ها از آسيا افتاد.

2/12/2002
ابتذال واژه ها: آدم اندر حکايت ابتذال واژه ها در اين مملکت حيران می ماند .شايد اکنون هيچ زبانی به اندازه ی فارسی تجلی گاه پيوند گسست ناپذير انديشه وزبان نباشد.کم مايگی فکری چنان آشکار در بافت سخنان آشکار می شودکه برای محک زدن کسی وسخنی اين روزها اندکی هم دستورزبان بدانی بسنده است!!!
*شهيدی معاون مطبوعاتی وزارت ارشاد چندروز پيش فرمودند"اين دو نشريه(گزارش فيلم وجهان سينما) راخود ما رصد!!! می کرديم"(لابدنام وزارت خانه ی مطبوعه هم رصدخانه ی فرهنگ وارشاداسلامی ونام وزيروالاگهر هم خواجه مسجدالدين جامعی است،انگار ساختمان اصلی اين وزارت خانه برود مراغه هم بد نيست!!)
*نماينده ی بيرجند در مجلس در مصاحبه ای فرمودند:"پيشنهاد دولت مبنی برتقسيم خراسان به سه بخش خراسان شمالی ،خراسان جنوبی وخراسان رضوی!!! بهترين گزينه است"(نمرديم ودانستيم که يک جهت جغرافيايی هم داريم به نام رضوی يا شايد مشهدی ها به مرکزی می گويند رضوی!!!)
2/10/2002
نگاه: دختر پنج ساله ای که از بمب باران اتمی ناکازاکی جان به در برده است آن را اين گونه وصف می کند"يکهو آواز جيرجيرک ها قطع شدو بعد از ظهر دوباره جيرجيرک ها شروع کردند به خواندن".گمان نکنم سخنی از اين ساده تر بتواندوحشت جنگ را وصف کند!!
چهره ها: آدورنو و هورکهايمر در"ديالکتيک روشنگری" تمامی بنيادهای حاکميت طبقاتی واعمال سلطه برطبيعت را مورد انتقادشديد قرار داده اند ومخل همسازی با طبيعت خوانده اند.بيگانگی انسان از طبيعت واز خود که ريشه در نظام تقسيم کاردارد(نظامی که در خدمت حاکميت های غيرانسانی است) از جمله ديدگاه های مهم آن هااست.آدورنو به سوسياليسم عملی(= سرمايه دولتی) به معنای آن چه در شکل لنينی اش در روسيه پياده شد اعتقادی نداشت اما همانند بسياری از روشنفکران مکتب فرانکفورت آرزوی جامعه ی مبتنی بردموکراسی ومالکيت اجتماعی ابزار توليدرا در سرداشت.آدورنو و هورکهايمر به خوبی پيامد های تلخ کالايی شدن روابط انسانی را بررسی کرده اند وخواستار جامعه ای بودند که ميزان مصرف و نيازها مبنای توليد است نه جامعه ای که توليد کالا بر دوش بردگان دستمزد ودر خدمت انباشت ثروت و تحکيم قدرت حاکمان است،يعنی نظام سرمايه داری يا سرمايه داری دولتی.
2/09/2002
نگاه: در ژرفای درون ام می دانم انسان بودن بالاتر از همه چيز است ولی پس زدن دلمردگی هم کاردشواری است.به ويژه آن که جامعه هم می خواهد انسان را تاحد مصرف کننده ای حقير تنزل دهد.فرآيند مدرن سازی کور همه چيز را درپرتو مبتذل خودفروبرده است.کافی است نگاهی گذرا به پيرامون ات بياندازی واز انبوه بيماری های اجتماعی هراسان شوی و حتی به عقلانی ترين کارهای خودت نيز به ديده ی ترديد بنگری.سرانگشتی هم که اين بيماری هارا بشماری از تنوع شان وحشت می کنی.باورنداريدهمراه من بيايد
درمان خواهی: هرکس را که می بينی درتکاپوی آن است که با توسل به شيوه هايی غريب خودرا درمان کند.يکی می رود سراغ عرفان مدرن،ديگری می رود به سراغ تکنولوژی فکر!!!(اگر بدانيد اين آخری چه بازار داغی دارد از خاله خان باجی ها گرفته تا دانش آموختگان فکلی، مشتری پروپاقرص آن اند).بازار فال گيری ، رمالی وانواع طالع بينی هم که داغ داغ است.چندروز پيش روزنامه ی وزين ايران جمعه را گرفته بودم وداشتم می خواندم که ناگاه دوشيزه ای سراسيمه دررسيدوصفحه ی نيازمندی های آن را همچون تحفه ای گران بها از کنارم برداشت. اول گمان کردم که لابد می خواهد چيزی بخرد اما بعد دوزاری ام جاافتاد که ای بابا ستونی دارد اين روزنامه وزين به اسم "اقبال امروز" که هرروز براساس ماه تولد خلق الله برای شان نسخه می پيچد!! به ماه تولد خودم نگاهی انداختم ديدم نوشته:"کسی چيزهايی را برايت خواهد آوردکه قلب تو را شاد می کند يا کسی خبرهای خوشحال کننده ای خواهد آورد".اين جماعت سراغ روانکاو هم که می روندهدف شان يافتن نوعی دين يا شيوه ی زندگی است.ای کاش می شد تقدس زدايی از ذهنيت ها،افسون زدايی از امور دنيايی واسطوره زدايی از واقعيت را در اين گوشه ی دنيا به سرعت برق پيش برد!!
پوچ گرايی مبتذل: هر کسی را می بينی آه جگرسوز می کشداز ناخرسندی های نامشخصی می نالد،از بيهودگی،بی هدفی وبی سروسامانی هستی گله می کند،آکنده از افسردگی است ودر عين حال از توصيف احساس دلمردگی خود هم عاجز است.اين گروه به جای پی کاوی کشمکش های درونی خود،تنها به بروزدادن آن ها بسنده کرده اند.نيروی خرد هم فقط ابزاری است برای زيرآبی رفتن نه خودشناسی.
تشويق طلبی افراطی: اين گروه برای آب خوردن هم به تشويق وروحيه دادن ديگران نيازدارند(خدا به داد کسانی برسد که مورد علاقه ی اين دسته اند!!)
پيری روحی:افول روحيه ی بازيگوشی خصلت اصلی اين افراد است. شمار اين افراد چنان فراوان است که آدم در مهمانی ها چاره ای جز دمخور شدن با کودکان ندارد گيرم که آماج نگاه سرزنش بار عاليجنابان تلخ گوشت باشد.
دلبستگی به افرادمشهور: رسيدن به عزت نفس ازراه ارتباط با تحسين شدگان مشخصه ی اصلی اينان است.چندروز پيش درجايی ديدم بانوی جاافتاده ای چنان باخضوع دارد ازمترجم آثار خوزه ساراماگو امضاء می گيرد که حيران ماندم اگر خودنويسنده را می ديد چه کار می کرد!! يا آن يکی را می بينی چنان به عکس دونفره اش با شاملو می نازد که آدم در می ماند(به خصوص شاملو به خاطر مريدخواهی شگفت آورش دراين زمينه خيلی پرباربود!!!).اين تمايل به لمس جاودانگی البته هميشه بوده است اما نه به اين شوری شور!!!(ميلان کوندرادررمان جاودانگی به گونه ی درخشانی اين پديده را به تصوير کشيده است)
اگر بخواهم اين ناهنجاری ها را فهرست کنم مثنوی هفتاد من کاغذ می شود.

2/07/2002
نگاه: سه شنبه،ساعت 5 بعدازظهر طبق روال هميشگی ،جلسه ی نقدادبی"کتاب ماه " بود.موضوع اين هفته "استعاره ونقدادبی" بود وسخن ران هم دکتر دادبه.بخش عمده ای از سخن رانی ،صرف تعريف استعاره شد وآکنده از واژه های عربی آب نکشيده بودواستادچندان به رابطه ی استعاره ونقدادبی نپرداخت(گفتن اين که مرکزثقل نقدزيباشناسی،استعاره است کافی نيست).حرف اصلی استاد اين بود که زير آسمان آبی چيز تازه ای وجود نداردوما برای فهميدن مدرنيته وپسامدرنيته دوراه بيش تر نداريم ،يکی ازاين راه ها بودن در شرايط غربی ها است که شدنی نيست،راه ديگر پل زدن ميان سنت ومدرنيته است.اين سخنان به تمامی درست است به شرط آن که به مغاک فخرفروشی و تقديس گذشته منتهی نشود.استاد می گويد استعاره ای که اکنون غربی ها مطرح می کنند چيز تازه ای نيست وجرجانی در چندصدسال پيش گفته بود.يا آن چه اصحاب هرمنوتيک درغرب می گويند ما شونصدسال پيش !!(استاد اين واژه را به کارنبرد) خودمان می گفتيم.ازچنين مباهاتی بوی خوشی به مشام نمی آيد.بر پايه همين ديدگاه است که عده ای می گويند ای آقا ما درروزگار مولوی اتم راکشف کرديم و بيتی از مولوی را مثال می آورند("دل هر ذره ای که بشکافی آفتابيش در ميان بينی") و سازمان انرژی اتمی ايران هم بر می دارد اين شعررا می کوبد روی پيشانی خودش.واقعيت تلخ اين است که ما درچند سال گذشته سخنی نگفته ايم وانديشه ای عرضه نکرده ايم که بردجهانی داشته باشدونبش قبر هم به دادمان نمی رسد.
بگذريم.درجلسه ی نقد هفته ی بعد،رمان"پوست انداختن" نوشته ی کارلوس فوئنتس باحضور مترجم يعنی عبدالله کوثری(از بهترين مترجمان ايران) بررسی می شود.اگر وقت کرديد اين کتاب 632 صفحه ای و3700 تومنی را بخوانيد جلسه ی بدی نبايد باشد!!!
2/06/2002
کتاب: اگر کتاب "انگارگفته بودی ليلی" نوشته ی سپيده شاملو (برنده جايزه ی گلشيری برای بهترين رمان اول سال 1379)را بخوانيد صدای پای نويسنده ای راخواهيد شنيد که به تالار نويسندگان بزرگ ايرا ن گام نهاده است.نويسنده ای که لحن صميمی اش خيره کننده است وبه ويژه زنان ايرانی می توانند به خود ببالند که چنين استعداد درخشانی را از ميان خود به فرهنگ ايران تقديم کرده اند.نويسنده آگاهانه ،شيوه روايت اول شخص را برگزيده است تا خواننده را هرچه بيشتر باتجربه های خود همراه کند.درسرتاسر کتاب صميميت موج می زند. صحنه ها چنان آشنا است که انگار داستان درون خانه ی خودمان رخ می دهد وقهرمانان اش آشنايان نزديک خودمان اند.من در چهره ی زنان پردلشوره ی داستان سيمای خواهرخودم را می بينم و مردان بدون دلشوره ی داستان، خودم وديگرانی را برايم تداعی می کنند که می دانيم دلشوره هم فايده ای ندارد.تاکنون نديده بودم مردان از ديدگاه زنی اين چنين دقيق به تصوير درآمده باشند.مردانی که اگر شريف باشند مورد شک زنان قرار می گيرند!!مردانی که مدام کتاب می خوانند وآن چه می خوانند حوصله ی زنان را سرمی برد.مردانی که می گويند سنگ زيباست وزنانی که اززيبايی سنگ سردرنمی آورند.
مادردر داستان سپيده شاملو نمونه ی مادر ايرانی است ،مادری که دچار تورم زانو است و هميشه دارد سبزی خوردن می شويد . بچه ها گل سرخ را سياه نقاشی می کنند.
جالب اين است که در داستان شاعرانگی و واقع گرايی به خوبی با هم تلفيق شده است.آيا از اين بهتر می توان واقعيتی را به تصوير کشيد:
"آب جوش راريختم روی نبات وجق جق نبات راگوش دادم"(واقعيتی پيش پا افتاده که برجسته می شود)
"مربی پرورشی گفت سياوش را بايک پسر بزرگ ترازخودش توی توالت مدرسه ديده اند"(بيانی تکان دهنده از وضعيت مدارس که والدين را تا مرز استيصال می برد)
"دور حرم را نصف کرده اند.نصف مال مرد ها ،نصف مال زن ها است"(آپارتايد جنسی)
"ساعت را برای شش کوک کرده بودم،بلکه هفت از جا بلند شوم"(همان داستان آشنای هر روزه)
"کتلت را کشيدم توی ديس وسيب زمينی را هم ريختم روی کتلت ها"(آدم بوی کتلت را هم از لا بلای سطر ها احساس می کند!!!)
اما واقع گرايی همپای شاعرانگی است :
"دوست دارم شب کتاب بخوانم،وقتی همه جا تاريک است،غير از مسير چشم هايم تا کلمه"(انگار بندی از شعری بلند است!)
"نمی خواهم واقعيات را به رويا تبديل کنم.می خواهم روياهام رنگ واقعيت بگيرد.برای اين بايد واقعيت را ببينم وآن را تغيير دهم"
نويسنده در به تصوير کشيدن جنگ ووحشت گم شدن آدم ها نيز غوغا می کند.زدن پنبه ی عرفان بازی ، مراقبه و درويشی گری مدرن هم دل من يکی را که خنک کرد.
در سراسرکتاب تنها يک نکته حال مرا گرفت وآن هم موردی که خانم شاملو بعد از فعل از"را" استفاده کرده است.اين هم يکی ديگر از آفت های استفاده نکردن از ويراستار در انتشارات ايران. شايد هم خانم شاملو زياد پای جعبه ی جادوی صدا وسيما می نشيند.اشتباهی اين گونه از نويسنده ای اين گونه بعيد بود:
"عکس هايی که تازه گرفته بودم را ولو کردم روی ميز" (به جای "عکس هايی راکه تازه گرفته بودم ولو کردم روی ميز")
2/05/2002
نگاه: اين روزها دوباره بازارجشنواره ونقد فيلم داغ است ولاجرم بازار بحث در باره ی ابتذال وفرهنگ مداری.بسياری مرزبندی ميان ابتذال و فرهيختگی درقلمرو فرهنگ را گونه ای ساده انگاری افراطی می نامند وديدگاه کسانی مانند آدورنو را نخبه گرايی بورژوامنشانه.امانبايد فراموش کردکه فرهنگ و ابتذال چيزی نيست مگر دو تراز مختلف لذت جويی.به هيچ وجه بحث انتخاب در بين نيست.کسانی که بيشتردربوستان انديشه نفس می کشند هنرانديشه ورزراترجيح می دهند واين می شود شکل طبيعی لذت جويی شان.دريغا که بيشتر مردم ضدانديشه اند يا در بهترين حالت با انديشه ميانه ای ندارند.از اين روهرچه جلوی شان بگذارند همان را می پذيرند(علت رونق دکان برنامه سازان صداوسيما!!!).ابتذال و کم خونی فرهنگی ازلايه هايی سرچشمه می گيردکه غير از کار ودل مشغولی های روزمره ی ديگر،برای هيچ چيز وقت نمی گذارد.
نگاه: روشنفکر خردورز وحقيقت جو است.درارزيابی برخردخود تکيه می کند ودنباله روی هيچ کس نيست.روشنفکر به آزادی وعدالت دلبستگی دارد.روشنفکر ترقی خواه است واز سنت ها فاصله می گيرد.روشنفکر ممتنع نيست وخطررامی پذيرد.برای روشنفکر هيچ چيز به جز شناخت ارزش ندارد.
2/04/2002
نگاه: ديروز مجالی پيش آمد وهمراه دو دوست يک سررفتيم گورستان ظهيرالدوله(خيابان دربند،کوچه ی ظهيرالدوله ). سه نفرمان از سه نسل مختلف بوديم ، من در دهه ی چهارم زندگی وآن ها يکی در دهه ی پنجم وديگری در دهه ی ششم. اما جايی که می رفتيم نسل های بسيار بيشتری را دردل خودجای داده بود.برای من گورستان هميشه چون موزه ونمايشگاه نسل ها بوده است.برای همين گورستان هيچ گاه برای ام محيط غم باريا ترسناکی نبوده است.مگر آن که بگوييم آدم در موزه هم غمگين می شود.اين نگاه شايد در چگونگی گورستان ها در زادگاه ام ( شمال ميهن آريايی اسلامی) نيز ريشه داشته باشد.گورستان هايی که شانه به سرهای زيبا را به دانه برچيدن در سبزه زار های خوش بوی خود می خوانند ، ميان سنگ گورهای شان پسرکان بازيگوش گرگم به هوا بازی می کنند و زير سايه ی درختان اش، دلدادگان ميعاد دارند.
نام گورستان ظهيرالدوله که می آيد چهره صمِيمی فروغ پيش چشم می آيد اين گورستان هم، شهرت اش را وام دار نام فروغ است گرچه سرشناسان بسياری در دل خاک اش آرام گرفته اند.آدم وارد گورستان که می شود از متروکی و بی رونقی اش جامی خوردشايد اين تنها گورستانی باشد که پس ازانقلاب آباد نشده باشد.درآن نه از آرامگاه پرزرق وبرق شهيدان خبری است نه ازگل فروشی.نه در هر کنج اش تلفن و دکانی به چشم می خورد و نه ازرايانه خبری است که بتوان با آن به جست وجو در ميان مردگان پرداخت.
پيش از همه می رويم سراغ فروغ.روی سنگ قبر را می خوانم:
اين جا آرامگاه ابدی وخانه ی فروغ است

من از نهايت شب حرف می زنم
من ازنهايت تاريکی
و از نهايت شب حرف می زنم
اگر به خانه ی من آمدی ،برای من
ای مهربان چراغ بياور و يک دريچه
که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم

فروغ فرخزاد
فرزند سرهنگ محمد فرخ زاد
دی 1313-بهمن 1345
سه شمع را که روی مزار روشن می کنيم بادسرد بی درنگ خاموش شان می کند.روی درختچه ی بالای مزارروبان های رنگارنگ وشاخه های گل نرگس گره زده اند.حتی گاهی ديده ام شعرروی کاغذ می نويسند وبه شاخه ها می آويزند!!

آرامگاه مربعی وبتون ريزی شده ی ايرج ميرزا ،شکل نامتعارفی دارد مثل شعرهای اش.روی صفحه ی فلزی کوچکی نوشته اند ايرج ميرزا جلال الممالک،تولد1290 قمری ،درگذشت 1344 قمری . روی دو صفحه ی فلزی ديگر هم دو شعر خودش را نوشته اند که هردو بازيگوشانه است.يکی شان اين است:
ای نکويان که دراين دنياييد
يا از اين بعد به دنيا آييد
اين که خفته است دراين خاک منم
ايرجم ايرج شيرين سخنم
مدفن عشق جهان است اين جا
يک جهان عشق نهان است اين جا
من همانم که درايام حيات
بی شما صرف نکردم اوقات
گرچه امروز به خاکم ماواست
چشم من باز به دنبال شماست
اين گورستان بسياری از سرشناسان موسيقی ايران را هم دردل خوددارد:مرتضی محجوبی،روح الله خالقی،داريوش رفيعی(قديمی ها همين که نام رفيعی را می شنوند زهره گويان زير آوازمی زنند!!) وقمرالملوک وزيری.روی سنگ مزار قمر را می خوانم:
هو
آرامگاه
تنها نه قمر بود هنرمند به عالم
روح ملکی بود که ازچشم بشررفت

آتشی در سينه دارم جاودانی
عمرمن مرگی است نام اش زندگانی
رحمتی کن کزغمت جان می سپارم
بيش از اين من طاقت هجران ندارم

بانوقمرالملوک وزيری
تولد 1284
وفات 1338
درگوشه ی ديگری هم مزار صبحی است.روی مزارش نوشته است:فضل الله مهتدی صبحی داستان سرای معروف که در سپيده دم يک روز خزانی داستان زندگی اش به پايان رسيد،تولد 1276،فوت 17 آبان 1341.گويا قديمی ها همان فراق زدگی را در باره ی اين داستان گوی راديو دارند که نسل من در باره آن خانم قصه گويی که گمانم اسم اش خانم عاطفی بود!!
آن سو تر ، محمد مسعود،مدير روزنامه ی مردامروزآرميده است.روی سنگ اش نوشته تولد 1284 شمسی،شهادت 23 بهمن 1326.شعری ازهاله(تخلص حيدررقابی،سراينده ی معروف ترانه ی مراببوس که گلنراقی جاودانی اش کرد) هم هست:
اين جا عزيز مام وطن مسعود
همچون اميد گمشده مدفون است
قربانی دلاورآزادی
بی جان ميان جامه گلگون است


می رسيم به آرامگاه پرطمطراق وسناتوروار محمدتقی بهار(ملک الشعرا بهار،1330-1263).شعر جالبی روی بنای آرامگاه حک شده است:
عمری گذرانديم به کام دگران
ما در تشويش وخلق درخواب گران
القصه وطن را به دو چشم نگران
رفتيم و سپرديم بهنگامه گران


نمی دانم شما هم پژواک اختناق دوران رضا شاه وسرساييدن فرهيخته ای برآستان قدرت رامی شنوييد؟

اين سوتر هم آرامگاه پرزرق وبرق رهی معيری است که گويا برای آرامگاه ملک الشعرا شاخ وشانه می کشد.روی سنگ اش هم يکی از سروده های درازش به چشم می خورد.ازکنارآرامگاه رشيد ياسمی(1330-1273) ومحمدحسين لقمان ادهم(1329-1258)معروف به لقمان الدوله هم می گذريم و می رسيم به سيد حسن تقی زاده. قبرش چنان ساده و بی آلايش است که آدم باور نمی کند آدمی سرشناسی مانند تقی زاده آن جا خوابيده است.همسرش هم کنارش آرام گرفته است که روی سنگ اش نوشته:
مدفن عطيه (اديت)تقی زاده ،زوجه ی سيد حسن تقی زاده ، متولددر شهر ماگدبورگ آلمان در 26 ماه سپتامبر 1895 ميلادی.............

گورستان پر از قبرهای شازده ها و مريدان ريزودرشت عرفان بازی های ايرانی هم هست.روی قبرها انواع کشکول ،تبرزين وشيرهای شمشير به دست را هم حک کرده اند.يکی سراسرسنگ قبرش را فقط کلمه علی دربرگرفته ،نه نامی نه نشانی ديگر،لابد ذوب کامل درولايت علی!!اين عرفان بازی ها عجيب نيست،ظهيرالدوله داماد مظفرالدين شاه بود وبنيان گذار فرقه ی اخوان الصفا.
گاهی قبرهای عجيبی به چشم می خورد:
شادروان رستم مارشال پيرغيبی(1326-1274) يا يکی ديگر :دراين جا جواد-پلونده خفته است(1343-1275)

پايان اين گردش هم کشيدن قليان بود در دربند وتبادل نظر سه نسل!!!(جای شما خالی)
2/03/2002
نگاه: جشن های باسمه ای ومبتذل دهه ی فجر دوباره از راه رسيد.دهه ی فجر يعنی شبيخون لامپ های وقيح به قلب سبز درختان، يعنی خاطره گويی های مبتذل درجشن های فرمايشی ، يعنی شکلات های دوزاری وميوه های زردانبودرون ظرف های يک بار مصرف، يعنی مجريان جلفی که مدام تپق می زنند و شعر های حافظ را با ژست های آب دوغ خياری می خوانند آن هم غلط، دهه ی فجر يعنی گروه های موسيقی محلی که لباس های محلی از انبار درآمده به تن شان زار می زند، يعنی فيلم های آب گوشتی صدا وسيما که آکنده از ساواکی های خنگ بارانی پوش و عينک دودی بر چشم است،دهه ی فجر يعنی قربانی کردن شعر وادبيات در بزم سياست!!
تنها تسلای خاطر در اين روزهای انفجارنور!!!،همان پخش سرودهای سال های نخست انقلاب است که آدم را پرتاب می کند به سال های پر خروش آغاز انقلاب،سال های نمايشگاه کتاب، سال های پراشتياق خريد کتاب های بهرنگی(ماهی سياه کوچولو،الدوزوکلاغ ها،الدوزوعروسک سخن گو،24 ساعت خواب وبيداری)،سال های بغض کردن برای نيازعلی(درويشيان)،سال های بحث سياسی درحياط مدرسه واعتنا نکردن به زمين فوتبال. يادش به خير!!
به خصوص سرودی که ازروی شعر زنده ياد کرامت دانشيان ساخته شده است،سرودی صميمی وخون آشوب!!
هنوز که هنوز است اين سرود در حافظه ام حک شده است:
هوا دل پذير شد
گل از خاک بردميد
پرستو به بازگشت زد نغمه ی اميد
به جوش آمده است خون درون رگ گياه
بهار خجسته فال خرامان رسدزراه
به خويشان ، به دوستان، به ياران آشنا
به مردان تيزخشم که پيکار می کنند
به آنان که با قلم تباهی دردرا
به چشم جهانيان پديدار می کنند
بهاران خجسته باد
واين بند بندگی واين بار فقر وجهل
به سرتاسر جهان به هر صورتی که هست نگون و گسسته باد
نگون و گسسته باد
2/02/2002
شخصيت ها: نمی دانم آندره کنت اسپونويل را می شناسيد يا نه ،انديشه های اش غوغا است. باور نمی کنيد ؟ پس بخوانيد:
"انديشه ی فلسفی را با دو فکر آغاز کردم .نخست آن که درهستی انسانی عنصری از نااميدی هست. يعنی همين که تسلای دين را کنار بگذاريم (من از هيجده سالگی بی خداهستم) نمی توانيم ديگر با پاسکال مخالفت کنيم که می گفت"بی خدا بودن يعنی به نااميدی تن دادن".اين واقعيت که می ميريم نااميد کننده است.برنارد شاو می گويد"درهستی دو فاجعه است.برآورده نشدن آرزوها و برآورده شدن آرزوها".

"آن چه به متافيزيک مربوط می شود، عبارت است از تفکر در باره ی آن چه ازقلمرو دانش فراتر می رود از جمله تفکر درباره ی خدا يا مرگ.کسی نمی داند خدا هست يا نه.کسی هم نمی داند پس از مرگ چه پيش می آيد.دراين جا با تفکری مواجه ايم که بر هيچ شناختی مبتنی نيست،چرا که مسئله ی خدا يا مرگ تنها هنگامی مطرح می شود که شناختی در کار نباشد.از اين رو من به سهم خود هرگونه متافيزيک جزمی را يعنی هرگونه متافيزيک را که خود را دانش به شمار می آورد رد می کنم."

"زندگی آن چنان دشوار وواقعيت آن چنان با خواسته های مان ناسازگار است که تنها با انکار،توهم و تفريح يا تکاپوی انديشيدن می توان تا اندازه ای آسوده زيست.به طور کلی انتخاب فيلسوفان عبارت است از رد کردن انکار وتوهم وتکاپوکردن برای دست يابی به واقعيت وزيستن در آن.اين همان برداشت سنتی از فرزانگی وخرد است.دکارت می گويد"خواسته های مان را بيشتر دگرگون کنيم تا نظم جهان را." حرف من هميشه اين بوده است که فلسفه يعنی "فکر کردن در باره ی زندگی وزندگی کردن در فکر".

نگاه: ديروز را درزندان مثلثی سه لبخند پايان بردم 1-لبخند زن ميان سالی که در ميدان عشرت آباد از من دويست تومن پول خواست.لبخندی بی رمق وبازی گرانه 2- لبخند دختر بلندقامت وآراسته ای که در بزرگراه مدرس يک ايستگاه زودتر، زيرخيابان عباس آباد پياده شده بود واز من سراغ خيابان تخت طاووس را می گرفت 3- لبخند دختری چادری در مسير شيرپلا به دربند که يخ شکن ام را به او داده بودم تاسرنخورد!!!
نگاه: برای ديگران که حرف می زنم واستدلال می کنم حقيقت بر خودم نيز آشکار می شود، گوشه هايی ناديده را می بينم ، به خصوص هنگامی که همسخن همدلان هستم.انگار حقيقتی که پابسته واسير در اندرون ام جای گرفته است آزاد ورها به پرواز درمی آيد.ازدير باز می دانستم زبان وتفکر هم، پيوند ديالکتيکی دارند!!!

بازگشت به بالا