12/31/2002
نامه ي دوست : شايد از تولد وبلاگ هاي تان ۱ ماه نمي گذشت كه شانس ياري ام كرد و پيداي تان كردم . بعد از ۲۴ سال دور بودن نعمتي بود برايم . شبي شعري خواندم در يكي از وبلاگهاي معروف . صاحبش نوشت از دوست دختر سابقش هست . شعري بود با يك دنيا حس و حرف .گفتم شعر ديگري هم دارد ؟گفت تازه رفته امريكا . نوستالژي و كار كم در آمد و غريبگي با محيط ،چشمه شعرش را بايد خشكانده باشد .گفتم نشاني پست الکترونيکي ام را به او بده ...
وقتي با من تماس گرفت فهميدم در شهري زندگي ميكند كه فقط نيم ساعت رانندگي با من فاصله دارد
ارديبهشت بود كه توي كافه تريايي هم ديگر را ديديم . از هنرستان ديپلم نقاشي گرفته بود . يك سال بود كه با خانواده آمده بودند امريكا . از ۳ بعد از ظهر تا ۱۲ شب در جايي با مدير بي انصاف ايراني كار مي كرد با حد اقل حقوق و بعد از رفتن به خانه مي خوابيد تا ۱۱ صبح و دوباره تكرار و تكرار .هنوز انگليسي را نتوانسته بود دنبال كند . با كدام وقت ؟
گفتم دوست داري در يك تلويزيون فارسي گوينده باشي ؟
استقبال كرد . در هفته ۲ روز آن هم بعد از ظهر ها .
گفتم برو كالج . انگليسي و نقاشي را ادامه بده . آدرس را دادم
رفت و نام نويسي كرد و به سرعت زبان و نقاشي اش پيشرفت مي كند .
گفتم دوستي در يك موسسه امريكايي مدير قسمتي است كه صحبت كرديم اگر هفته اي ۲ روز كار كني ماهي ۱۰۰۰ دلار حقوق مي دهد معادل همين كاري كه تمام روزهاي هفته وقت ات را مي گيرد
خوش حال پذيرفت و آن چنان كارش را درست انجام مي دهد كه گل سر سبد است در ميان ديگران .
گفت : ديگر آن دختر بد خانواده نيستم . پدر و مادرم با من ارتباط بر قرار كرده اند . من هم بر خلاف سابق كه ازشان نفرت داشتم حالا واقعا دوست شان دارم . الان مي فهمم حق داشتند از من دل خور شوند . مي داني چرا ؟چون من به دليل كمبود كار براي جوانان در ايران همه وقتم به رابطه با دوست پسرهاي ا م مي گذشت و يا در خانه به گفتگوي تلفني با آن ها .ولي حالا انرژي ام در راه درستي صرف مي شود .الان ۵ روز هفته صبح ها تا ساعت ۲ بعد از ظهر كالج ميروم . دو روز هفته بعد از ظهر ها به تلويزيون براي ضبط برنامه ام .دو روز هم براي آن موسسه كار مي كنم . اوقات فراغت ام هم كه به درس خواندن مي گذرد .و گاهي ديدن فيلم و ديدن نمايشگاه هاي نقاشي . راستي از اتومبيل كورسي ام خوش تان آمد ؟
مي گويم مبارك است خيلي زيباست
مي گويد با کارت اعتباري خودم خريدم. قسطي .ماهي ۲۰۰ دلار
مي گويم بابت خرج خودت به خانواده پول ميدهي ؟
مي گويد بابا نمي خواست از من بگيرد ولي گفتم ۲۱ ساله ام بايد متعهد زندگي خودم باشم با اصرار راضي شان كردم ماهي ۳۰۰ دلار از من بگيرند
خوشم مي آيد از احساس مسوليت اش . همان چيزي كه در ملاقات اول گفتم به او . قبول مسوليت هم نوعي تمرين دموكراسي است .
به يمن وبلاگ شما ، دوستاني دارم بهتر از گل و زيباتر از آب زلال
چه كسي مي گويد جوان هاي ما بي مسوليت و ولنگارند ؟ فقط كافي است هفت خوان كنكور نباشد و زمينه كار و فعاليت . وقت شان را پركنيد . نازنينان ما بي نظير ند
ده نمکي:من اصلا مفهومي تحت عنوان لباس شخصي ها راقبول ندارم....بقيه مردم هم لباس برتن دارند،لخت که نيستند.
بامدادک:شکرک بزني پف نمکي حزب اللهي ها!!!
12/29/2002
نگاهي به سال ۲۰۰۲ميلادي:سال ۲۰۰۲ميلادي سالي که درآستانه ي پايان است سال ايستادگي جهانيان دربرابرسرمايه داري بود.سالي که درآن صدها هزارنفرازآرژانتين وکپنهاگ گرفته تاواشنگتن وسئول به خيابان ها ريختندومخالفت خودرابانوليبراليسم هار،جهانی سازي شرکتي وخودسرورپنداري ايالات متحده فريادزدند.برخي ازرويدادهاي اين سال ارزش يادآوري دارد:
ماه دسامبـر:راه پيمايي هزاران نفردرکپنهاگ دراعتراض به نشست اتحاديه ي اروپا
ماه نــوامبــر:تظاهرات يک ميليون نفري ضدجنگ درفلورانس واعتصاب آتش نشان ها درانگلستان
ماه اکتبـــــر:شکست نوليبراليست ها درآمريکاي لاتين وپيروزي چپ گرايان دربرزيل(حزب کارگران) واکوادر(ائتلاف چپ گرايان وبوميان) وراه پيمايي ۴۰۰ هزارنفري ضدجنگ درانگلستان.
ماه سپتامبر:شکست ائتلاف ليبرال هاودمکرات مسيحي ها دربرابرائتلاف سوسياليست ها وسبزها درانتخابات سوئد،پيروزي سوسيال دمکرات ها درآلمان
مــــــاه اوت:اعتراض به اجلاس زمين در افريقاي جنوبي
ماه ژوئيــــه:رسوايي مالي شرکت مخابراتي ورلدکام بارديگربرفسادذاتي شرکت هاي غول پيکردرنظام سرمايه داري صحه گذاشت.
ماه ژوئـــــن:رسوايي مالي شرکت انرون
ماه مــــــــه:تظاهرات يک ميليون نفري درپاريس عليه لوپن وراست افراطي
ماه آوريــــل:تظاهرات ۱۰۰هزارنفري درواشنگتن عليه سياست هاي جنگ طلبانه بوش وجهاني سازي نوليبرالي،شکست کودتاي نوليبرالي عليه چاوزدرونزوئلا
ماه ژانويه - مارس:تظاهرات ۵۰۰هزارنفري دربارسلوناعليه جنگ وسرمايه داري وتظاهرات هزاران نفردرنيويورک عليه نشست تجارت جهاني
نظرمارکس درباره ی عباس عبدی!!!:شاعرسياه پوست آمريکايي لنگستون هيوز زماني سروده بود ٬باترس ياريش گروگذاشتن،دمکراسي دس نمي آد،نه امروز نه امسال،نه هيچ وخت خدا٬ حالا حکايت اصلاح طلبان حکومتي است که به جاي انتقادبي رحمانه ازاقتدارگرايان درپي قانع کردن آن ها هستند.به جاي پايداري دربرابرفشارها،خوارمنشانه فرمان مي برند واعتراف مي کنند به راستي سزاوارکيفرند.اختلاف هاي بنيادي رابرداشت نادرست مي نامند.
مارکس (لعنت الله عليه!!) در٬ هيجدهم برومر ٬ مي نويسد ٬همان گونه که درزندگاني خصوصي ميان آن چه شخص درباره ي خودمي انديشدوبه زبان مي آورد وآن چه به واقع هست ومي کند فرق مي گذارند،درنبردهاي تاريخي لازم است ميان گفته هاوادعاهاي خيال پرورانه ي احزاب وسازمان ها ومنافع واقعي آن ها،ميان طرز تلقي آن ها ازخودشان وآن چيزي که به واقع هستند ازآن هم بيشترفرق گذاشته شود٬افسرده نشويد!!جانخوريد
احمدپورنجاتي:دراين رمان پرهيزکردم ازآوردن اصطلاحات ومطايبات روحانيان که نزدمردم ازقداست خاصي برخوردارند.شايدغيرقابل باوروعجيب باشد.
بامدادک:قداست اين جماعت همه روکشته!!
12/28/2002
نامه ي دوست:هميشه دلم مي خواست رو در رو بنشينيم باهم حرف بزنيم . با دختري كه در زمان انقلاب به دنيا آمد . دختري كه نوشته هاي كوتاه با عميق ترين معنايش مرا مجذوب كرده بود . دختري با هوش فراوان . فارغ التحصيل از رشته مهندسي در ايران و بورس گرفته از يكي از دانشگاه هاي معتبر امريكا به خاطر نمرات چشمگيرش .
بخت ياري ام كرده بود مي توانستم ۳ روز مداوم ببينمش . وقتي از لحظات دردناك كودكي مي گفت ، چشم هايش را مي دزديد و اخم ها پيشاني زيبايش را لحظه اي پر از شيار مي كرد .مي گفت :
بد بودم . بچه بدي بودم به همين دليل كتك مي خوردم از مادرم مثلا وقتي بمب باران شديد مي شد و پدرم ما را مي برد به شهرستان . من و خواهر كوچك ترم عقب اتومبيل نشسته بوديم مادر و پدرم جلو . سكوتي از وحشت بود در اتومبيل . هشت سالم بود شروع مي كردم به آواز خواندن . مي خواندم و مي خواندم . مادرم با عصبانيت سيلي زد به دهانم . طعم خون را در دهانم حس كردم . علت سيلي را نمي دانستم ......
بد بودم . بچه بدي بودم تصميم گرفتم در مقابل كتك گريه نكنم . زل مي زدم به چشم هاي مادرم . بيشتر عصباني مي شد همه نفرتم را با زل زدن نشانش مي دادم و بدون گريه . بعدها كه بزرگ شدم مادرم مي گفت وحشت داشت از نگاه خيره من ....
بزرگ تر كه شدم . خسته شدم از اين مبارزه منفي ديگر اعتراض نكردم . دختر آرامي شده بودم . چون همه فريادم و اعتراضم را ريختم در درونم .مامانم مي گفت دختر خوبي شده ام . و شروع كردم به ترسيدن . ترس . ترس از همه چيز . ترس از هر صداي بلندي كه مخاطب اش من بودم .ترس از همه آن چيزي كه دوست نداشتم و بايد تحملش مي كردم و در درونم مي ريختم وحشت از زيبايي ام .ترس از اين كه مرا كسي دوست بدارد ..
اينجا دوباره بد شدم . باز بد شدم . مي خواهم جايي بروم كه هيچ كس مرا نبيند . نشناسد . نامم گم شود . بي هويت باشم نترسم . نمي خواهم بترسم . نه دختر كسي باشم نه خواهر و نه خواهر زاده و نه همسر . بايد خود گم كرده ام را پيدا كنم . دختري را كه در كودكي اش ، در آن بحران انقلاب و جنگ و فشارهاي مالي و معنوي خانواده و اجتماع اش گم شد ......
بغضي دردناك گلويم را مي فشارد . با خنده بلندي مخفي اش مي كنم . و برايش از دگر گوني هاي ذهني مادر بيمارم طنز گونه مي گويم لبانش به خنده باز مي شود . ادامه مي دهم مي خندد و مي خندد . خنده ها از ته دل است . چه زيبا مي خندد .. دلم مي خواهد در آغوش اش بگيرم و شرمندگي ام را از رفتار بي حوصله مادرش در مقابل فشار جنگ و جامعه اعلام كنم و عذر بخواهم از جانب او اما نه ، مي ترسم با آن روح لطيف و شكننده اي كه دارد درياي اشك جاري شود از چشمان عسلي معصومش بگذار بخندد . بگذار غم گم شود .
به خود مي گويم :
آيا آن قدر حافظه تاريخي مان كم است كه اين انقلاب و نتايج بعدي اش را هم به زودي فراموش خواهيم كرد ؟ آيا باز هم نسنجيده به آب خواهيم زد ؟آيا نسل بعدي را هم به قربانگاه خواهيم سپرد ؟
هنوز نسل من از شما شرم دارد. بدهكاريم به شما . درد وجدان عذاب مان مي دهد . درد بدي است . تلخ و كشنده . تلخ و كشنده...
سيدحسن خميني:شايدروزي مجبورشديم براي حفظ نماز،روزه راتعطيل کنيم،چه اشکالي دارد؟نظام اسلامي آن نيست که ظاهرتوضيح المسائلي درآن عمل شود.امکان عقلي آن وجود داردکه ما درجامعه اي اسلامي زندگي کنيم که براي حفظ حکومت ،ظواهرش باظواهر جوامع غيراسلامي هيچ تفاوتي نداشته باشد.
بامدادک:نکنه هوس کردي بري لاي دست بابات؟!!!
12/26/2002
هاناآرنت درميهن آريايی اسلامی: ديروزرفتم سخن رانی رامين جهانبگلو درباره ی هاناآرنت!!جهانبگلوازعکس های اش سفيدتروجوان تربود.کت شلوارخوش دوخت،کفش براق وکراوات دانه خاوياری(به قول بوتيک دارهای خيابان ولی عصر!!!) .چندان تسلطی نداشت نه برزبان نه برمطلب!!درزبان اش که ترجمه زدگی دادمی زد(به جای آن که بگويد آدم شنونده داردمی گفت آدم شنيده می شود!!!) .ازلحاظ تسلط برسپهرانديشه ی آرنت هم چنگی به دل نمی زد(يکی درپايان سخن رانی پرسيد گفتيد که آرنت پنج ويژگی برای حوزه ی سياست قائل است می شودنام ببريد؟!!جهانبگلو آمد ازحفظ بگويدتوی دومی اش ماند!!چه جانی کند تاازميان يادداشت ها آن چه رامی خواست يافت!!)به هرحال اگرسخن رانی چنين است هرکسی می تواندباخواندن چندکتاب درباره ی آرنت وازآرنت برای خلق الله سخن براند!!!
هرکسی می داند که آرنت درسپهرفکری چپ جای داردولی جهانبگلومی گويدمعلوم نيست آرنت چپ است،راست است،ليبرال است ياسوسياليست؟!!!
به هرحال آرنت همان گونه که جهانبگلو گفت براساس سنت دکارتی برای انديشه ارزش فراوانی قائل است(من می انديشم پس هستم يا به قول پل والری من گاهی می انديشم پس گاهی هستم!!) تاجايی که مرگ انديشه را مرگ زندگی می خواندونيانديشيدن رابزرگ ترين گناه.آرنت می گويد نيانديشيدن يعنی نشناختن شروتن دادن به سيطره ی توتاليتاريسم.انديشيدن يعنی ايستادگی کردن.تنها باانديشيدن است که می توان باشکنندگی دمکراسی مقابله کرد.آرنت برهمين اساس ازدمکراسی شورايی پشتيبانی می کندوتمامی بحران های کنونی رانيزناشی ازجدايی افتادن بين انديشه وواقعيت می خواندوبرای رفع اين گسست بازانديشی درسنت راتجويز می کند.اين تجويز وويژگی هايی که آرنت برای حوزه ی عمومی برمی شمارد(آزادی،کثرت ودرمعرض داوری قرارگرفتن)تاحدزيادی يادآورهابرماس است.به هرحال انگاراگرگذارآرنت به ايالات متحده نيفتاده بود(جامعه ای که می خواهدهمه چيز راتخصصی کند) ودرآلمان واروپا به زندگی اش ادامه داده بودديدگاه ی فلسفی اش شکوفاترمی شد.
نمی شود که سخن ازآرنت باشد سخن از قوم يهود(آرنت يهودی بود)وهايدگر(آرنت زمانی معشوقه اش بود!!) به ميان نيايد.جهانبگلو می گفت ازهايدگرپرسيدندازچه چيزهيتلرخوش ات آمدکه همراه اش شدی گفت ازدست های اش!!!
جهانبگلو همچنين می گفت آيشمن هنگامی که درزندان بودودرآستانه ی اعدام ،برای اش رمان لوليتا(اثرناباکف) رابردند که بخواند وسرگرم شود.نپذيرفت چون معتقد بوداين رمان غير اخلاقی است.
حاشيه:تالارسخن رانی جای سوزن انداختن نداشت!!شمارزيادی سرپاگوش می دادند.جهانبگلوخيلی هيجان زده شده بودازانبوه مشتاقان فلسفه!!من هم شگفت زده شده بودم ازحضورانبوه جوانان وبه ويژه دختران خوشگلی که انگاردانشجويان جهانبگلو بودندوبه جای گوش دادن به سخنان اش بيشتردرغم يادداشت برداشتن بودند(خداضبط صوت راآفريد!!) لابدپای پروژه ای ،تکليفی مکليقی !!!دربين بود!!!
يک بارهم درست درجايی که سخن ران داشت درموردفضای وحشت وبی معنايی جامعه توتاليترمی گفت برق رفت!!تاريکی مطلق وجيغ مليح خانم ها فضای هيچکاکی نابی پديد آورد.انگارصدای بال روح سعيد امامی به گوش می رسيد!!!
12/25/2002
مهستي بحريني:مائدهاي زميني اثر آندره ژيد راترجمه کردم که توسط نشرنيلوفرتاچندوقت ديگرمنتشر مي شود.ترجمه هاي ديگرراهم خواندم حقيقت رابگويم ترجمه ي آل احمد و پرويزداريوش ترجمه هاي خوبي نبود.هرچندترجمه ي حسن هنرمندي ازديگرترجمه ها بهتربود.
بامدادک:به اين ميگن يه تير سه نشون!!!
نظامي گري ينگه دنيايي:مرحومه ي فقيده ي شريفه هلن کلر که خدايش بيامرزد زماني گفته بودکه٬ نظامي گري يکي ازسپرهاي اصلي سرمايه داري است.روزي که نظامي گري ازميان برودسرمايه داري هم سرنگون خواهدشد٬ اين سخنان به خوبي نشان مي دهد چه قدرساده لوح اندکساني که نظامي گري راابزارپيشبردمردم سالاري وآزادي مي پندارند.نظامي گري چيزي نيست جز سامانه اي ارزشي که به برتري گروهي برگروهي ديگر صحه مي گذاردوبراساس آن کساني انگ دشمن به ديگران مي زنند، فاقدانسانيت وفرومايه مي نامندشان وشايسته ي سرکوب باهرابزاري که لازم آيد.کساني که خودرابرتر و سرور مي پندارند خودرامحق مي دانند که هرآن چه راکه مي خواهند ازديگران به زوربگيرند.اززمين،نفت ومنابع طبيعي گرفته تاآزادي،فرهنگ وجان ومال!!!
رييس مجلس خبرگان:دانش آموزان ودانشجويان بايددرسياست واردشوندوانتقادات خودرامطرح کنندامانه آن که دراجتماعات حرف هايي پيش آيد که باخداواسلام مامطابق نباشد.
بامدادک:خب راس مي گه ديگه !!به اسلامشون چي کاردارين؟!!!
حشمت الله کامراني(مترجم): به تازگي طرح نو براي ترجمه کتابي به من داد.بخشي راترجمه کرده ام.چون متن زيراکسي را به من داده اندنام نويسنده رانمي دانم ولي فکرکنم نويسنده اش انگليسي باشد
بامدادک:مال کوندرانبود؟!!!نه بابااون که انگليسي نبود!!!

12/24/2002
غول جمعيت وبي اعتنايي نظام سرمايه داري جهاني:برپايه ي گزارش صندوق جمعيت سازمان ملل متحد،جمعيت جهان درسال ۲۰۵۰ به ۹.۲ميليارد نفر مي رسد(ماشالله!!)ونوددرصد اين جمعيت ساکن کشورهاي فقير خواهندبود.هم اکنون هم درآمدروزانه ي ۳ميلياردنفرازجمعيت جهان کم تر از ۲دلاراست.وضع درسال۲۰۵۰بسياربدترهم خواهدشدزيرابخش اعظم افزايش جمعيت درکشورهاي فقيررخ مي دهد.سازمان ملل مي گوييد جمعيت کشورهاي به شدت فقير تاسال ۲۰۵۰ سه برابرخواهدشدواز۶۰۰ ميليون نفرکنوني به ۱.۸ميلياردنفرمي رسد.اين درحالي است که جمعيت صنعتي ترين کشورهاي جهان اگرکاهش نيابد بسياراندک افزايش خواهديافت.
براي آن که تهيدستان جهان طومارشکم سيران رادرهم نپيچنددوراه وجوددارد:
۱)کشورهاي ثروتمندجهان کمک فني ومالي خودبه کشورهاي فقيرراافزايش دهندافزايش دادني!!(به قول دوستان عرب!!!) ولطف کنندموانعي راکه باعث مي شوداين کشورهاهمچنان زيرباربدهي هاکمرخردکنند ازميان بردارند.جهان سرمايه داري به سرکردگي ايالات متحده همواره درمواجهه بامعضل فقردرجهان خودرابه کوچه ي علي چپ زده است(باآن که دست راستي است!!) فقري که به تمامي ازسيطره همان نظام اقتصادي خودشان برجهان سرچشمه مي گيرد.اين کشورها علي رغم ثروت هنگفتي که دارندازهمه ناگشاده دست تر!!تشريف دارندوعامل ناکامي تمام برنامه هاي فقرزدايي سازمان ملل هم بي اعتنايي کشورهاي ثروت مند بوده است.
۲)مهارکردن رشدافسارگسيخته ي جمعيت درکشورهاي درحال توسعه ازطريق سرمايه گذاري دربرنامه هاي آموزشي وبهداشتي(وخداکاندوم راآفريد!!!)، تاهم رشدجمعيت مهارشودهم بهره وري ورشداقتصادي افزايش يابد.البته دراين راه چاره اي جزمبارزه باآموزه هاي ديني نيست که توليدمثل راامري مقدس تلقي مي کند(البته دين مداران ميهن آريايي اسلامي سال هاست که دوزاري شان جاافتاده وديگرازياوه هاي ده شصت دست برداشته اند!!!)
لازمه ي اجراي هردوي اين راه ها مايه گذاشتن ازسوي شکم سيران جهان است.امابسياري معتقدنداين امام زاده شفاکه نمي دهدهيچ کورهم مي کند!!
بهمن فرمان آرا:قبول مي‌كنم به دليل انگيزه حقير بازيافت سرمايه، اين جانب به هفت اصلاحيه منجمله حذف چهار آيه از سوره مباركه بقره قرآن مجيد تن در داده‌ام و به اين جرم نيز گردن مي‌نهم.
بامدادک:خداوکيلي حذف آيه قرآن خيلي کاربدي بود!!

منوچهر آتشي:حريفان خاتمي مي خواهندنابساماني وفقرراعامل ناکارآمدي دولت جلوه دهند.ماهم طرف دارخاتمي هستيم ومي دانيم اگردولت خاتمي ناکارآمد هم باشدازچندجهت دست وپايش بسته شده وهيچ حرکتي نمي تواند بکند وکسي که هيچ حرکتي نمي تواند بکند چه اميدي به کارآمدي اش داريم.
بامدادک:اين هم شعرجديدي دربحرمثلث مسدس مخمس ازشاعرگهربارميهن آريايي اسلامي!!
12/22/2002
نازکشي ازآخوندهاي عراق به شيوه ي ينگه ي دنيا:صدباروهزاربارستايش ايزد منان راکه سرانجام به قول صداوسيماي ميهن آريايي اسلامي مي رويم که دمکراسي رادرعراق هم داشته باشيم گيرم باجنگ!!!دراين ميان که امريکادارددرعراق مشق افغانستان اش رارونويسي مي کندوضع آيت الله محمدباقرحکيم مهمان بيست واندي ساله ي ميهن آريايي اسلامي (لابد به پاس مهمان داري مرحوم ابوي شان ازبنيانگذار جمهوري اسلامي )ازهمه لبخند برانگيزتراست ازهمان لبخندهاي نمکيني که اين روزها برلبان نازنين حضرت آيت الله بي قراري مي کند!!!ايشان چندي است که ازمرحله ي لاس خشکه باآقابوشه(باآقاموشه اشتباه نشود!!) فراتررفته است وديگرچيزي به هم آغوشي شان نمانده است!!هم آغوشي باهمان آقا بوشه اي که مهمان دارحضرت آيت الله رادرمحورشرارت گنجانده است.دراين وصلت فرخنده کويت پااندازي مي کند وسردمداران ميهن آريايي اسلامي ضمن پشتيباني زيرجلکي، مدام مي گويند حضرت آيت الله رفته گل بچينه تابلکه مهريه رابالا ببرند!!!درمغازله ي حضرت آيت الله باآقابوشه ازاستقرارمردم سالاري درعراق(لابدازنوع ديني)،نابودسازي جنگ افزارهاي عراق پس ازسرنگوني صدام(نازشست سوگلي آقابوشه يعني اسراييل عزيز) وحفظ تماميت ارضي عراق(يعني کردها،ترکمن ها،آشوري ها وساير قوميت هاي عراق بروندکشک بسابند!!) سخن مي رود.حضرت آيت الله البته به خاطر دل چرکيني ازپدرآقابوشه که درجنگ خليج فارس درسال ۱۹۹۱ شيعيان عراق رابه حال خودرهاکرد آسان رکاب نمي دهداما مي فرمايند٬ اکنون تنهاوظيفه ماتغييررژيم عراق است ودراين راه تفاهم باآمريکا اهميت فراوان دارد٬ .حضرت آيت الله وقتي سخن ازتفاهم مي گويدنبايدسخن اش راپشم حساب کردبه هرحال ايشان فرمانده ي سپاه چندهزارنفري بدراست.درضمن نبايدفراموش کرد که اکثريت جمعيت بغدادشيعه اند ودرهرنبردي براي فتح پايتخت به کارمي آيند.جنوب عراق( راه اصلي براي عبورنظاميان امريکايي براي رسيدن به بغداد) هم که شيعه نشين است!!شايد اکنون بتوان فهميدچرانازحضرت آيت الله اين همه خريدارداردواحمدچلبي معروف به حامدکرزاي عراق اين همه لي لي به لالاي حضرت آيت الله مي گذارد!!البته يک آخوند فابريک ديگرهم براي هماهنگي شيعيان عراق باآقابوشه وجودداردکه همان آيت الله محمد بحرالعلوم(درياي دانش !!!) است که درلندن ام الغراي فرنگي اسلام سياسي به سر مي برد که يحتمل آس دولت فخيمه ي انگلستان است!!
12/21/2002
گل يا پوچ به اضافه ي بوي مستراح!!:درکودکي نمازهميشه براي من برابربودبابوي خوش جانمازمادربزرگ ودعاي مادربزرگ درپايان نمازبراي همه ي اعضاي خانواده ازکوچک تابزرگ.اما درروزگارنوجواني به لطف مدارس ميهن آريايي اسلامي اين خاطره جاي اش را داد به بوي ناخوش مستراح وبازي گل ياپوچ با همگنان!!!عين چهارسال دبيرستان رادرساعت هاي نمازهمراه ده پانزده نفرديگردرجلوي مستراح دبيرستان گذراندم!!مديردبيرستان،باريک مردي باريش جوگندمي که همواره اورکت امريکايي نونواري به تن داشت خودش مي آمد وماپانزده نفررامانند گوسفند به سوي دالاني مي راند که به محوطه ي مستراح هاي مدرسه منتهي مي شد.باپررويي تمام درساعت نمازدرآستان مستراح بگووبخند مي کرديم وبازي گل ياپوچ!!(يادم مي آيد که يکي ازهمکلاسي ها هيکل تنومند ودستاني پرولتري داشت وگل رادرميان شيارهاي کف دست اش پنهان مي کرد)اين گونه شده است که نمازدرذهن من بامستراح وگل ياپوچ هم عنان شده است!!درست مثل آن شخصيت يکي ازنمايش نامه هاي بکت که با دلدارش درجايي آکنده ازبوي لجن قرارملاقات مي گذاشت وهروقت بوي لجن به مشام اش مي رسيدبه ياد دلبندش مي افتاد!!!حالاچراياداين ماجراهاافتادم؟!!!چندروزپيش شنيدم که دربرخي مدارس تهران کارتي به نام کارت امتيازدرست کرده اند وهرکس کارهاي خوب انجام بدهد کارتي دريافت مي کندکه روي آن امتيازش هم نوشته شده است.براي مثال هرنمازجماعت يک کارت دوامتيازي نازشست دارد.باهر۱۰ امتياز هم مي توان ازفروشگاه مدرسه به مقداري مشخص وبه طوررايگان خريدکرد.اگردوره ماهم اين تشويق هاوجودداشت چه بسا به راه راست هدايت شده بوديم واکنون بوي جوراب ماسيده روي قالي هاي نمازخانه جاي بوي مستراح ويادگل ياپوچ راگرفته بود!!
نامه ي دوست(کودکان محروم) :سال دوم دانشگاه بودم .در رشته اي كه تحصيل مي كردم بايد با طبقات مختلف جامعه ام در تماس مي بودم و حس شان مي کردم . ضمنا معلم هم بودم . بچه ها و آموزش شان برايم بسيار مهم بود و هست . آينده سازان جامعه اند.
رييس آموزش ناحيه يك خانم طباطبايي بود . مي دانست دانشجوي چه رشته اي هستم و چقدر علاقه مندم به بچه هايي كه به نوعي كمبود دارند. تلفن كرد به من و خبر داد كه براي اطفال مجرم زير سن قانوني كه تا آن زمان در زندان قصر دوره زنداني شان را طي مي كردند به دستور و كوشش فرح پهلوي زندان مخصوصي در كوي كن ساخته اند و براي قسمت آموزش آن جا از او خواسته اند دبستان كوچكي درست کنند و او چون مي دانست كه من علاقه مندم مرا پيشنهاد کرده بود . ولي دكتر غفوري که در دادگستري کاره اي بود مي بايست با من مصاحبه مي کرد . فردايش بايد مي رفتم دادگستري پيش او ...
دكتر غفوري از ديدنم جا خورد و به راحتي در چهره اش خواندم كه مرا نخواهد پذيرفت . اولين و بزرگ ترين ايرادم جواني ام بود و قيافه و پوشش ام .
۲۲ سالم بود .
بعد از تلاش فراوان خانم طباطبايي و من و خانم فرخ رو پارسا كه وزير آموزش و پرورش بود .آقاي غفوري موافقت كرد كه من مسول آموزش كانون اصلاح و تربيت اطفال بزه كار باشم به شرطي كه تمام مدت شلوار بپوشم
دنياي عجيبي بود زندان اطفال. تجربه و درد زندگي را به مراتب بيشتر از ۴۰ ساله ها لمس كرده بودند در زندگيشان. دردهايي كه تحمل اش بسيار مشكل بود . زندانيان از ۹ ساله بودند تا ۱۷ ساله . فقط چند مورد قتل وجود داشت و اكثرشان به جرم سرقت و جيب بري زنداني بودند .۹۹ در صد زندانيان به قول خودشان مشتري دايمي زندان بودند وقتي آزاد مي شدند بلافاصله دوباره كار ( سرقت ) را ازسرمي گرفتند. بستگي داشت به بخت شان كه چه وقت به چنگ ماموران پليس و به قول خودشان سگ هابيافتند .بچه ها معمولا رييس داشتند رييس ها كساني بودندكه مثل داستان كتاب بينوايان اجير شان مي کردند . جايي براي خوابيدن و پول توجيبي و بساط خوش گذراني شان را رو براه مي كردند و حمايت شان هم .
اغلب شان در نجيب خانه بزرگ شده بودند و نام حانوادگي نداشتند . نجيب خانه نوعي مهد كودك بود در نزديكي شهر نو ( فاحشه خانه آن زمان )فاحشه هايي كه سن شان بالا بود چون مشتري نداشتند خانم رييس بيرون شان مي كرد . آن ها هم خانه اي اجاره مي كردند و از فرزندان معمولا نا مشروع روسپي ها نگه داري مي كردند و ماهيانه پولي مي گرفتند . چون صاحبان فاحشه خانه حاضر نبودند كه بچه ها همراه مادرشان باشند . معلوم است كه مربيان پر از عقده اين مهد كودك ها چه رفتاري با بچه ها داشتند .
از علي پرسيدم از چه وقت با فحش و كلام بد و شغل مادرت آشنا شدي . گفت از وقتي كه فهميدنم شروع شد .آخر اون ها حوصله نداشتند . تكان مي خورديم فحش و كتك بود و دعوا و تنبيه گشنگي كشيدن . خودشون دودي بودن حالشو نداشتن كه به ما ها برسند
گفتم چرا به مادرت نگفتي ؟ گفت :
اون بدبخت خودش جنده بود . مي گفت خودش هم از مشتري كتك مي خوره و جم بخوره خانم رييسش هزار تا ليچار بارش مي كنه .و ....
آيا ميتوانيد باور كنيد مخاطبم فقط ۹ سال داشت ؟ باور مي كنيد كه هر چقدر سعي مي كردم و با مهرباني هشدارش مي دادم كه كلمات ركيك نگويد . باز هم نمي توانست و نمي دانست درست گفتن را ؟ گفتم :
اون كلمه اي را كه براي شغل مادرت گفتي قرار بود تکرار نكني . يادت رفت ؟ گفت آخه اوني كه شما مي گين سخته . تو مخم نمي مونه . مگه معني اش همين جنده نيست ؟ گفتم آره . ولي تر و تميز تر ه . روسپي بهتر از اون كلمه است .گفت :
ببخشين ها ... آخه وقتي يكي كار خلاف مي كنه غير از ننه جنده چي مي شه بهش گفت ؟ ( غش غش مي خندد ) اخه اگه بهش بگم ننه روسپي كه خيال مي كنه دارم نازش مي كنم . ننه جنده رو خوب حاليشه ......
چه مي گفتم به پسرك لاغر اندامي كه اولين بار در ۵ سالگي به وسيله پسر ۱۵ ساله اي در مقابل يك ساندويچ در همان نجيب خانه مورد تجاوز جنسي قرار گرفت . هنوز ۶ سالش نشده بود كه همان پسر بردش به خانه رييس خودش . و در مقابل غذا مرتب مورد تجاوز قرار گرفت . از ۸ سالگي تعليم ديد وقتي مي گذارندش بالاي ديوار چه جوري آرام از آن طرف برود پايين و در را باز كند . وقتي صاحب خانه بيدار شد . آن ۲ نفر فرار كردند و او كه نتوانست سريع بدود دستگير شد . در زندان قصر تعليم بيشتري ديد و آن جا هم مورد تجاوز قرار گرفت .و وقتي بيرون رفت باز برگشت به همان زندگي و باز هم پس از ۳ ماه دستگير شد . ركتوم او آسيب ديده بود . كنترل مدفوع نداشت بايد در بيمارستان دادگستري عمل جراحي مي شد . مدد كار اجتماعي كه دوست نازنيني بود با رييس دادگاه اطفال مشورت كرد تا راه حلي پيدا كنند كه مدت زمان بيشتري محكوميت براي اش ببرند.
واي به حال جامعه اي كه زندان امن ترين جا باشد براي زندگي كودكان . بله . زندان اطفال را با تمام تجهيزات و فرم زندان هاي اروپا ساخته بودند . اشكال بعد از آزادي بود . هيچ فكري نشده بود براي سر پرستي و حمايت شان . و اين دايره بسته باز مي چرخيد و من براي آن ها دزدي را گناه نمي دانستم


12/19/2002
جدی نگير!!!: به تازگی دربرخی ايستگاه های اتوبوس درتهران روی تابلوهای ابتدای مسير نوشته اند که هرنمی دانم ده دقيقه اتوبوس می آيد گمانم ازاجانب يادگرفته اند!!!ديروز درهوای برفی وسوزدرويش کش دم غروب باانبوهی ازمسافران ديگردرنهايت سگ لرزه(به قول کردها گمال لرز!!) ايستاده بوديم تااتوبوس بيايد.ايستگاه درآغازمسير بودوطبق تابلو بايد هرده دقيقه به ده دقيقه اتوبوسی می آمد اما نيم ساعتی گذشت تااتوبوسی سلانه سلانه ازراه رسيد.اگردرصف انتظاراتوبوس کتاب بخوانيدياروزنامه ،اتوبوس شونصدساعت هم ديربيايد کک تان نمی گزدوگرنه می شويد همان جوان بلند بالای خشمگينی که ديروزبه راننده اعتراض کرد که پس چراروی اين تابلو اين دروغ هارانوشته ايد؟!!راننده که انگارنخستين باربودنوشته های روی تابلو را می بيندبی آن که دست کم پروای خواهران درون صف را داشته باشدباصدای خش داروازيرسبيل جوگندمی خطاب به جوان خشمگين گفت"کس شعره !!!جدی نگير!!"
12/18/2002
نگاه:ايالات متحده ی امريکااين پرچم دارآزادي ومردم سالاري غيرديني حاضرنيست ازخرشيطان(بهتراست بگوييم خرمراد !!) پياده شود وهرجوري که هست مي خواهددرکشوربرادرعراق هم مانندکشوربرادرافغانستان مردم سالاري راپياده کند!!اين اقدام بشردوستانه پيامدهايي دارد که شايدچندان خوشايندنباشد(به ويژه براي مردم بيچاره ي عراق ).جالب اين است که بسياري ازباشندگان ميهن آريايي اسلامي هم ازبه خاک سياه نشستن احتمالي عراق خوشحال اند(ديروزباراننده ي تاکسي ناداني سرهمين موضوع بحث مان شدطوري نگاه ام مي کردکه انگارخائن به مام وطن هستم!!).به هرحال اگرانسان دوست هم نباشيم پيامدهاي جنگ گريبان گيرميهن آريايي اسلامي هم خواهدشد.اين پيامدها راسرانگشتي هم که بشماريم مي بينيم درقبال پياده کردن مردم سالاري آبکي ازنوع افغانستان، بسيارسنگين است:
* اگرجنگ درعراق ۳ماه به درازابه کشدتنها براثرکاربردجنگ افزارهاي متعارف ۵۰ تا۲۵۰ هزارنفرجان خودرازدست خواهندداد(فداي سرالهه ي آزادي وفرشته ي مردم سالاري!!)

* اگردرعراق جنگ داخلي درگيردکه به هيچ وجه بعيدنيست ياايالات متحده ازبمب اتمي استفاده کندکه ازکله پوکي مانند جورج بوش پسربعيدنيست شمارتلفات به ۴۰۰ هزارتا۴ميليون نفرمي رسد.
* ۲۰۰هزارنفرهم براثرنارسايي هاي بهداشتي پيامدجنگ جان خواهندباخت(بازهم فداي قدوم دمکراسي!!)
* بعيدنيست ديوانه اي مانند صدام حسين به جنگ افزارهاي شيميايي ،ميکربي و دوربردمتوسل شود.
* ايالات متحده ازعراق همچون آزمايشگاهي براي آزمايش انواع جنگ افزارهاي پيشرفت استفاده خواهدکردمثل موشک هاي هسته اي که به ژرفاي زمين نفوذمي کنند وبعدمنفجرمي شوند.
* محيط زيست عراق وکشورهاي همسايه به شدت وبه گونه اي گسترده آسيب خواهدديد.
*براثرآتش سوزي درچاه هاي نفت آب وهواي منطقه آلوده خواهدشد.
* جابجايي نيروهاي نظامي و انفجارمين ها باعث آسيب ديدن طبيعت شکننده ي بيابان هاي منطقه مي شود.
* براثربمب باران شهرها واراضي نابودخواهدشد
* زمين،دريا،رودخانه ها وهوادستخوش آلودگي شيميايي،ميکربي وشايد هسته اي مي شود.
*بسياري از آوارگان که به کشورهاي همسايه هجوم خواهندآورد جان خودراازدست خواهند دادوبراي نگه داري ازآن ها بايدميلياردها دلارخرج کرد
*به ناآرامي هاي خاورميانه دامن زده خواهدشد وتروريسم اوج تازه اي خواهدگرفت.
* جهان سرمايه داري به علت افزايش بهاي نفت وکاهش تجارت ،دچاررکودديگري خواهدشدکه دودش به چشم تهيدستان جهان خواهدرفت.
*زيرساخت هاي عراق که درجنگ هاي پيشين هم آسيب فراواني ديده بودبازهم لطمه ي بيشتري خواهدخوردوشايدعراق همدوش افغانستان شود.
* بانابودي جاده ها،راه آهن،بيمارستان ها وکارخانه ها شرايطي پديدمي ايد که محيط زيست رادچارآسيب شديد مي کند وبيماري ها فراگيرمي شود.
* کمبودآب،خوراک وانرژي باعث بروزبيماري هاي همه گيري مي شود که شايدتلفات حاصل ازآن ها ازتلفات جنگي مستقيم هم بيشترباشد.
*آوارگي ،بي خانماني و معلوليت به ويژه درميان گروه هاي سني آسيب پذيرمانند کودکان تشديد مي شود.
* هزينه ي سنگيني بابت جنگ افزارها،تداوم اشغال عراق،کمک رساني بازسازي پديد مي آيدکه به صدها ميليارددلارسرمي زند.
* عراق ازلحاظ اقتصادي به کلي ازپادرمي آيد وبه دوره ي چادرنشيني وعشايري بازخواهدگشت.
*ايالات متحده هم بابت جنگ ۵۰ تا۲۰۰ ميليارددلار وبابت هرسال اشغال عراق ۵ تا۲۰ ميليارد دلارخرج روي دستش مي ماند.




نامه ي دوست :بغض هاي مادرم تمامي نداشت مرتب به ملاقات برادرم مي رفت . در سرما و گرما . ولي در آرزوي در اغوش گرفتنش مانده بود . تماس از پشت شيشه بود و گوشي تلفن . ناراحتي معده داشت برادرم . خنده اش براي دل خوش كردن مادرم تلخ تر از گريه بود.مامورين زندان اجازه نمي دادند بيشتر از ماهي ۳۰۰ تومن برايش بدهد . و غذاي فروشگاه زندان گران تر بود . غذاي زندان را نمي توانست تحمل كند .چه سخت است تحمل دوري از فرزند ي كه به ناحق در اسارت باشد
سال ۱۹۸۴ با چند ماه تاخير زنداني اش تمام شد . اين بار مادرم وحشت زده و نگران از او مي گفت :
برادرت مرتب حرف مي زند . از زندان . از شكنجه . از اعدام ها . از تحقير آدمي . از تحقير و تحقير ...به در و ديوار مشت مي زند . زود از جا در مي رود . به جاي وحشت و ترس مي خندد و گويي لذت مي برد .وقت بمب باران نمي آيد زير زمين . مي رود دم پنجره كه ريختن بمب را تماشا كند . مي گويد دوست دارد يكي از اين بمب ها بهش بخورد و ببيند درد تكه تكه شدن كمتر از شكنجه است يا بيشتر . و ...
اين بار مادرم كلافه بود . مي گفت :
برادرم با خواهر كوچكترم بگومگويي جزيي مي کند. سرآخرمي خندد و سکوت مي کند . مادرم كه براي خريد روزانه رفته بود بيرون . رفت سراغ خواهرم . به او گفت چرا عصباني ام كردي ؟ خواهرم گفت تو حساس شده اي من نمي دانستم ناراحت مي شوي . گفته بود حالا نشانت مي دهم دست هايش را گرفته بود از پشت با طناب ببندد و بعد سر و ته آويزانش كند و با سيم شلاق درست كند و به كف پاهايش بزند شكنجه اويني ... فرياد هاي خواهرم و فرارش به حياط، همسايه را خبر كرده بود . برادرم با طناب دنبالش مي دويد . در را از درون قفل كرده بود همسايه نمي توانست بيايد . در همين موقع مادرم مي رسد و با كليد در را باز مي كند مادرم مستاصل از من كمك مي خواست ..
با برادرم حرف زدم . نمي توانست محيط را تحمل كند . همه چيز آزارش مي داد اجازه خروج از مملكت نداشت . گذرنامه به اش نمي دادند . دنبال كشتن باز جويي بود كه بدترين شكنجه ها را مي كرد ....
گريه امان ام را بريد . فيروز ( پناهجويي كه ۲ هفته بود آمده بود ) آمد ناراحت شد از ديدن اشكم . علت را پرسيد . ماجراي برادرم را گفتم .گفت من مي توانم از كوه ها فرارش بدهم . همان طور كه خودم آمدم . اهل رضاييه بود مادرش كرد بود با كردهاي كومله همكاري ميكرد . لو رفته بود . بايد فرار مي كرد . دوستان كرد فرارش دادند فيروز آرام ام كرد . وقتي كه آمده بود به من گفته بود مي داند مادرش سخت نگرانش است . نمي توانست نامه بنويسد چون در شهرستان به راحتي حتي نامه ها را كنترل مي كردند و پدر و مادرش يك ختم دروغين گرفته بودند و به همه بعد از فرارش گفته بودند فيروز كشته شده . روبروي خانه شان يك بقالي بود كه تلفن داشت . بقال هم نبايد مي فهميد او زنده است . گفتم من تركي مي توانم صحبت كنم . شماره بقال را گرفتم و گفتم زن برادر پدر فيروز هستم . مي خواهم با او صحبت كنم . وقتي پدرش آمد گوشي را دادم به فيروز كه مطمئن شوم ديگري نيست و فيروز به پدرش گفت كه در امريكاست و بعد هم با قرار قبلي با مادرش صحبت كرده بود . فيروز از پدرش خواست تا با دوستان اش تماس بگيرد و ترتيب فرار برادرم داده شود . قرار شد برادرم به همه بگويد مي خواهد برود مشهد . دوستي آن جا داشت كه شايد با هم كار كنند . فقط مادرم و او مي دانست و ديگر هيچ کس . زمستان برفي ۱۹۸۴ با لباس كردي و با قاطر و مقدار زيادي پياده روي برادرم وارد تركيه شد . كرد شريفي كه در تركيه بود و دوست فيروز و من. به نشاني او دلارفرستاده بودم .برادرم را به خانه اش در استانبول برد . براي پناهنده شدنش مدرك زندان را مي خواستند . اوين به زنداني نه حكم محكوميت مي داد و نه هيچ مدركي . در پرس و جو از مادرم يك ورقه صورتي داشت كه رسيد ۳۰۰ تومن پولي بود كه به نگهباني زندان داده بود . در آن رسيد اسم زنداني و بند ش نوشته شده بود . رسيد رادر پاشنه كفشي جا سازي وبرايم پست کردند . دادم ترجمه اش كردند و همراه فرم فرستادم به استانبول با نامه اي كه سازمان جهاني كليساها در تاييد ادعاي من نوشته بود .يك سال بعد با فيروز و ديگران رفتيم فرودگاه سانفرانسيسكو به استقبال برادرم .
برادرم بعد از ۳ سال روانكاوي تا حدي به حال عادي برگشت . البته اثر ان زخم هاي روحي هميشه با او خواهد ماند
به فيروز و پدر و مادر و دوستانش مديونم . و به كردهاي شريفي كه گروه گروه كشته شدند هم در آن حكومت و هم در اين حكومت . مبارزان خستگي نا پذير ي كه قهرماني را تقسيم كردند در قوم شان . آيا دنيا نبايد شرمنده باشد از اين همه ستمي كه بر آن ها رفته و مي رود ؟
12/17/2002
پروردگارااين ايالات متحده ي امريکا راازمانگير!!!!:دوباره يکي ازسران پيشين سيا بند را آب داد وپته ي سازمان فخيمه راروي آب انداخت!!درميزگرد(به قول افغان ها ميزمدور!!!) ٬جنگ عليه تروريسم٬ دردانشگاه آکسفوردانگلستان بابايي به اسم وولزي يا شايد هم وولسي(يادم باشد تلفظ درست انگلوساکسوني راازگزارش گران فوتبال صداوسيما بپرسم!!!) گفته است ٬درگذشته ايالات متحده به خاطرنياز به منابع نفتي خاورميانه ناچاربودديکتاتورها ي اين منطقه رابرمسندقدرت نگه دارد٬ منظورايشان شاه فقيدايران(انشالله نوربه قبرش بباره!!مي گويند مردم آن قدرگفته اند نوربه قبرش بباره درآن دنيا مدام ازعينک جوشکاري استفاده مي کند!!!) ،حکام وهابي عربستان(خداذليل شون کنه!!!) وساير اربابان نفتي است.جناب ايشان که خيلي هم خوش سخن تشريف دارند درادامه فرموده اند که ٬خاورميانه پمپ بنزين ما بود واين يکي ازدلايل فقدان دمکراسي درآن جا است!!!٬ تروخدا استدلال را مي بينيد!!!تازه اگرهم اين استدلال درست باشدمگرالان ايالات متحده احتياج به پمب بنزين ندارد؟!!!نکند تمام خودروها را آب سوز کرده اند وماخبرنداريم!!!
ايشان براي شيرفهم کردن امثال بنده ي حقير(با اجازه آخوندها وآخوندمسلک هاي گرامي!!!) افزوده اند٬ اکنون اوضاع دگرگون شده است وايالات متحده مصمم به سرنگون سازي حکومت هاي غيردمکراتيک است چه بازورچه باسياست.٬چرای اش را ما هم نفهميديم لابد خواب نما شده اند.درپايان هم جنا ب ايشان افسوس می خوردکه چرادرسال ۱۹۹۱ صدام راسرنگون نکردندومی گويدالان هم ديرنشده است وبااين کارمی توان آتش انداخت به جان سايرپمپ بنزين داران عزيز مانند ايران وعربستان!!!
بدون شرح:(We take you now to the Oval Office. Condi is Condoleeza Rice)

George: Condi! Nice to see you. What's happening?
Condi: Sir, I have the report here about the new
leader of China.
George: Great. Lay it on me.
Condi: Hu is the new leader of China.
George: That's what I want to know.
Condi: That's what I'm telling you.
George: That's what I'm asking you. Who is the new
leader of China?
Condi: Yes.
George: I mean the fellow's name.
Condi: Hu.
George: The guy in China.
Condi: Hu.
George: The new leader of China.
Condi: Hu.
George: The Chinaman!
Condi: Hu is leading China.
George: Now whaddya' asking me for?
Condi: I'm telling you Hu is leading China.
George: Well, I'm asking you. Who is leading China?
Condi: That's the man's name.
George: That's who's name?
Condi: Yes.
George: Will you or will you not tell me the name of
the new leader of
China?
Condi: Yes, sir.
George: Yassir? Yassir Arafat is in China? I thought
he was in the
Middle East.
Condi: That's correct.
George: Then who is in China?
Condi: Yes, sir.
George: Yassir is in China?
Condi: No, sir.
George: Then who is?
Condi: Yes, sir.
George: Yassir?
Condi: No, sir.
George: Look, Condi. I need to know the name of the
new leader of
China.
Get me the Secretary General of the U.N. on the phone.
Condi: Kofi?
George: No, thanks.
Condi: You want Kofi?
George: No.
Condi: You don't want Kofi.
George: No. But now that you mention it, I could use
a glass of milk.
And then get me the U.N.
Condi: Yes, sir.
George: Not Yassir! The guy at the U.N.
Condi: Kofi?
George: Milk! Will you please make the call?
Condi: And call who?
George: Who is the guy at the U.N?
Condi: Hu is the guy in China.
George: Will you stay out of China?!
Condi: Yes, sir.
George: And stay out of the Middle East! Just get me
the guy at the
U.N.
Condi: Kofi.
George: All right! With cream and two sugars. Now
get on the phone.
(Condi picks up the phone.)
Condi: Rice, here.
George: Rice? Good idea. And a couple of egg rolls,
too. Maybe we
should
send some to the guy in China. And the Middle East. Can you get Chinese
food in the Middle East?
مهدي نصيري( سردبير سابق کيهان):اگرفناوري امروزچيزمطلوبي بوديقينا پيامبران آن را به آدميان پيش ازمامي آموختند.
بامدادک:صدرحمت به سردبير کنوني!!!موسي(ع) راتصورکنيدوسط صحراي سينا درحال تدريس اصول واتافت گري تقسيم بسامد براي قوم بني اسراييل!!!

12/16/2002
به داد فوتبال ديني برسيد!!!:تهاجم فرهنگي تمام چيزهاي ديني اين مملکت آريايي اسلامي راموردهجمه(نمي دانم اين واژه ي مزخرف راکدام شيرپاک خورده اي به جاي هجوم توي دهان دست راستي ها ودست چپي ها انداخته است!!) قرارداده است الا فوتبال ديني را!!!البته درگذشته هم دشمن قداردست به تلاش هاي مذبوحانه زده بود امادست اندرکاران فوتبال هوشياربودندومشت محکمي بردهان استکبارنواختند!!(باآن که اين کارجزووظايف بوکس ديني است نه فوتبال ديني).براي مثال درفوتبال اجانب اين عادت قبيحه وجودداردکه وقتي بازيکني گل مي زندپيراهن اش رابالا مي زند وملت همه مي بينند که روي زيرپوشش اش براي دخترهمسايه پيغام نوشته است شب بيا باغ!!يا براي دشمنان اش نوشته است ٬يو کن کيس ماي رويال رزي اس!!٬(باپوزش ازسلطنت طلبان وروشنفکران ديني عزيزيعني کون مثل گل محمدي وسلطنتي مراببوس!!! ).ولي باهشياري مقامات اين شعارهاي سخيف درميهن آريايي اسلامي رنگ معنويت به خودگرفت وتبديل شد مثلا به يا مهدي ادرکني!!!
به تازگي اجانب کلک ديگري سوارکرده اندوقيد شعارنويسي زيرپوشي رازده اند وقتي باآن پاهاي کوفتي شان که الهي بشکند!!!گل مي زنندپيراهن را درمي آورند وبدن لخت شان رابه نمايش مي گذارند.همين جاست که کيان ميهن آريايي اسلامي به خطر مي افتدچون پيش پريروزدربازي پرسپوليس تهران وفجرسپاسي شيراز(معروف به کيه وو ي ايران باپيراهن زردقناري مزين به ياعلي مدد وتبليغات شرکتي به نام تبرک که نمي دانم بربري توليد مي کند ياکاندوم!!!) پايان رافت مهاجم پرسپوليس نيز پس ازگل زدن همين کارراکرد.صداوسيماسريع دوربين رابه ميان درختان کنارورزشگاه تختي(معروف به ورزشگاه المپيک مونيخ تهران!!) برداماهمان چندلحظه کافي بودتاملت تن پرپشم پيله ي رافت راببينند!!اما جاي نگراني نيست واين ترفندجديداستکبارراهم مي توان نقش برآب کردوبايک تيرچندنشان زد!!
نخست بايدکاري کنيم که بدن بازيکنان ميهن آريايي اسلامي هم مانند همتايان اجنبي صاف وبراق باشد!!براي اين کاربايدداروي مصلحت نظام(واجبي سابق!!) به وفوردراختياربازيکنان گذاشت تاپيشه ي سنتي واجبي سازي هم دوباره شکوفا شودودرنهايت ازدست آوردهاي آن درفناوري هاي پيشرفته استفاده کرد!!!
دوم آن که همان شعارهاي بومي شده را بدهيم به خط شکسته نستعليق روي پوست ورزشکاران خال کوبي کنند!!!به اين ترتيب هم هنرخطاطي شکوفا مي شود هم پيشه ي خال کوبي!!!تازه مي توانيم به اين وسيله شعائرديني راهم تبليغ کنيم!!


سردبيرسابق کيهان:همه رشته هاي دانشگاهي امروزمنفذي براي ورود غرب هستند.مشکل رشته هايي مانند جامعه شناسي،حقوق واقتصاد بيشتراززبان انگليسي است که رشته ي تحصيلي پسرم هست.زبان خواندن انتخاب خودش بوده است.من البته به اوپيشنهادتحصيلات حوزوي رادادم اما بااين موج مدرن زدگي وشيفتگي دربرابردنياي جديد،حتي حوزه ها هم ديگرامنيت واطمينان سابق راندارند.
بامدادک:کاري نداره که باباتوي خونه ي خودت حوزه درست کن!!!
12/15/2002
فراموشي:مرادحسين راچندروزپيش ديدم .موهاي اش سپيدسپيدشده بودهنوزهم سادگي وصفاي روستانشينان کردراباخودداشت.دانشگاه وزندگي درکلان شهردرندشت تهران هم نتوانسته بود سادگي اش راازميان ببرد.ريش مراکه ديدگفت اين چيه؟!!گفتم اولا که اسلام درخطره!!دوم آن که هواسرده!!سوم آن که مي خوام سبيل بذارم تادربيادمي خوام درپس زمينه ي ريش به چشم نياد!!!زدزيرخنده.مرواريدسپيددندان هاي اش دست نخورده مانده بود.گفت هنوزهمان پرچانه ي هميشگي هستي!!!يادروزهاي دانشگاه افتادم آن موقع ها هنوزموها وسبيل اش سپيد نشده بود.دست گذاشتم روي پازلفي هاي خودم وگفتم من گلگير سفيدکردم اما توسپرراهم سپيد کرده اي(باانگشت گوشه ي سبيل اش را گرفتم).بازهم زدزيرخنده!!!درطرح شش ماهه ي اعزام دانشجويان به جبهه با هم افتاده بوديم کرمانشاه.بخت با ما ياربودکه درست پس ازپايان جنگ هماي سعادت جانبازي درجبهه هاي حق عليه باطل برشانه هاي نحيف مان نشست!!!مرادحسين زبان کردي رايادم مي داد.سه ماهه يادگرفته بودم!!مرامي بردروستاي شان ومي گفت فقط کردي حرف بزن.نيم ساعتي باپيرمردهاي دستاربسته وشلوارجافي پوش گپ مي زديم.بعدمراددست مي گذاشت روي شانه ام مي گفت حدس بزنيد اين رفيقم بچه ي کجاست.هرکدام ازشهر يا روستايي درکردستان نام مي بردند.مرادهم مي گفت نوچ.حسابي که سرکارشان مي گذاشت مي گفت ازخودش بپرسيد.يکي شان مي پرسيد:٬منال کوريد؟!!٬(بچه ي کجايي؟!!) وقتي مي گفتم ٬منال شمال٬ مراد مي زدزيرخنده.حالا نخندکي بخند!!!کلي باکردي صحبت کردن ام پز مي داد.
حالا درپس اين همه سال ازاداره اشان درکرمانشاه براي رفتن به ماموريتي يک ماهه به انگلستان آمده بودتهران.ازحال عموي اش پرسيدم.پيرمردي باسبيل ها آخته که بقالي کوچکي درکرمانشاه داشت.هروقت مي رفتيم سراغ اش براي مان نوشابه بازمي کرد.من هم مثل مرادحسين ،مامو صداي اش مي کردم يعني عمو.همين که مراد گفت پارسال مردبغضي درگلوي ام گره انداخت!!
مرادمي گفت ماه هاي آخرفراموشي گرفته بود.زن اش رامادرش مي پنداشت وپسرش رامردهمسايه!!پسرش که به اتاق واردمي شدبه زن اش که مادرمي پنداشت اش مي گفت برود بيرون ياحجاب اش رادرست کند!!!
مراد راهم بايکي ازبرادران خودش که ساکن تهران بودو سال ها پيش فوت کرده بود اشتباه مي گرفت ومي گفت چه عجب بالاخره پاي ات راازآن تهران خراب شده بيرون گذاشتي وسري هم به مازدي!!مراد مي گفت امايادت باشدمن که مردم مراسم ختم من نيامدي!!!مامو هم سوگندمي خورد که وقت نداشته است!!!
نامه ي دوست:جنگ پاياني نداشت . رفته رفته سن سربازان ايراني كم تر از سن قانوني سرباز ي مي شد . روزي نبود كه فيلمي از جبهه جنگ در اخبار پخش نشود . و بهشت زهرا كه نمي دانم چطور تاب مي آورد پذيرفتن جوان مرگان مان را . اين بار خبر ناگوار ديگري پخش شد پسر هاي نو جوان و جوان ايراني گروه گروه وارد كشورهاي همسايه مي شدند آن هم غير قانوني . رفتار كشورهاي همسايه با اين پناهنده ها بسيار بد بود . مخصوصا در تركيه . حتي مورد تجاوز جنسي قرار مي گرفتند . كنفدراسيوني هاي سابق كه هر كدام به دليل سال ها اقامت و تحصيل در امريكا شغلي دست و پا كرده بودند و موقعيت مالي خوبي هم داشتند جلساتي گذاشته بودند در دانشگاه سن حوزه . رهبران سابق شان هم سخن راني مي کردندو در يكي از اين جلسات موضوع پناهندگان ايراني مطرح شد .يكي از اين آقايان كه شركت چاپ داشت و از لحاظ مالي وضع اش بسيار خوب بود وكيلي امريكايي و دستيارش را استخدام كرد كه بروند به پاكستان و تركيه وگزارشي تهيه کنند.دو هفته بعد آقاي وكيل بر گشت و همان گزارشي را داد كه در اخبار هم شنيده بوديم هزاران دلار خرج سفر او راكه بر باد رفت مي شد صرف امكاناتيکردبراي پناه جويان ايراني . من و استر از جلسه آمديم بيرون در اين جلسات فقط حرف مي زدند. قرار شد استر تماس بگيرد كه چگونه مي شود كاري كرد براي پناه جويان . دو روز بعد استر خبر خوبي آورد . سازمان جهاني كليسا ها ازطريق شعبه اش در تركيه . مي توانست فرم پناهندگي امريكا براي شان درست كند و از اداره مهاجرت براي شان گرين كارت بگيرد ولي به شرطي كه كسي كه خودش گرين كارت دارد و يا امريكايي باشد مهمان دارشان باشد و تضمين بدهد واز فرودگاه ببرد به خانه خودش و تمام كارت ها و حقوق قانوني و گواهي نامه رانندگي و كارت اقامت و ثبت نام اشان را در كلاس زبان و بعد هم اگر بخواهند در دانشگاه را انجام دهد . چون امريكا با اروپا متفاوت است . وسيله رفت و آمد عمومي بسيار كم ( به دليل طولاني بودن مسافت ها و فراواني خودرو . به طورمعمول هر خانواده اي به تعداد افراد بالاي ۱۶ سال خودرودارد )و خودرو يعني پاي انسان . استر بچه سوم اش را آبستن بود آپارتمان اش هم دو اتاق خوابه بود در نتيجه جا نداشت براي اقامت مهمان پناه جو . من هم دم اتاق خوابه داشتم يكي اتاق خواب من و همسرم و ديگري اتاق كار او . با او حرف زدم راضي اش كردم ميز كارش را منتقل كند به اتاق خواب مان .و كتابخانه را هم گذاشتم در گوشه اي از اتاق نشيمن كوچك مان . استر تلفني با مركز سازمان جهاني كليسا ها تماس گرفت و نشاني مرا داد و ۲ روز بعد چند فرم رسيد و در گوشه هر فرمي عكس و نام جواني كه معصوميت موج ميزد در نگاهشان. بيشترشان ۱۸ تا ۲۴ ساله بودند . بايد يكي را انتخاب مي كردم .سخت ترين كاري كه در عمرم انجام دادم . نام ها را نوشتم . ريختم توي كاسه . چشمانم را بستم و يكي را برداشتم . امير ..... سريع فرم را پركردم و همان روز پست كردم . يك هفته بعد نامه اي برايم رسيد از امير با كلماتي لطيف و تشكر . گريه ام گرفت . نمي دانست چه درماني براي درد وجدان من است . نمي دانست من به او تشكر بدهكارم . ۳ هفته بعد در فرودگاه سانفرانسيسكو بودم با همسرم و تكه مقوايي در دستم و نام امير به فارسي . جواني آمد طرفم لاغر و با عينك طبي . خواهرانه در اغوش اش گرفتم و خوش آمد گفتم .همسرم ساعات بي كاري اش زياد بود . از فردا تمرين رانندگي را شروع كرد با امير . و من كه از كار برگشتم امير را بردم به تامين اجتماعي براي حقوق و بيمه و نام نويسي . به امير گفتم دست به حقوقش نزند چون ۲ ماه بيشتر مهمان من نيست و نفر بعدي بايد بيايد . با كمك دوستم كه شوهرش پمپ بنزين داشت ، قرار شد روزي ۶ ساعت هم در پمپ بنزين كار كند ( به صورت پيماني، چون اگر استخدام مي شد از حقوق دولتي اش كم ميكردند )و با پولش يك خودرو دست دوم بخرد. همسرم امير را مي برد كلاس زبان بعد بر مي گرداند به پمپ بنزين . من كه از كار برمي گشتم و شام را حاضر مي كردم ساعت ۷ كه امير كارش تمام مي شد مي آوردمش خانه . شام مي خورديم و امير مي گفت از رنج و عذاب فرار و پليس بي رحم تركيه و وضع بچه هاي ايراني و خاطرات و خاطرات .استر گفت فرم نفر دوم را اگر زودتر بفرستي تا آمدنش طول خواهد كشيد و امير تا آن وقت مي تواند به تنهايي زندگي كند . اين بار نام كمال در آمد . نامش را امير از كاسه در آورد فرم هايش را پر كردم و فرستادم .دوهفته بعد نامه كمال رسيد . ولي نوشت كه خواهر کوچک ترش هم از راه كوه با او فرار كرده. چپي بود و فعال در دبيرستانش . دنبال اش بودند . لو رفته بود . مدتي در خانه اقوام در شهرستان ها مخفي بود . با هم از راه كوه فرار كرده بودند كمال ۲۱ ساله و خواهر ۱۸ ساله اش . به مهمان دار هاي بيشتر نياز داشتيم از همسرم كمك خواستم كه در تلويزيون ايراني شمال كاليفرنيا برنامه داشت و او از ايرانيان كمك خواست . خانم و آقاي پزشك ايراني تلفن زدند به خانه ام و آمادگي خودشان را اعلام كردند خوشحال شدم ولي ياد آوري كردند كه حاضرند براي خانم مسني ضمانت كنند . چون ۲ بچه كوچك دارند و نيازمند پرستار بچه اند . آتش گرفتم . گفتم شما معني مهمان را نمي فهميد ؟چه كسي گفت كه بنده بنگاه كار يابي باز كرده ام ؟ خجالتنمي کشيدازاين پيشنهاد تان ؟
.... كمال با ماهرخ امد . و بعد ها فيروز و فرهاد و حسين و امير و قدير و ...روي هم ۲۴ نفر كه الان بهترين دوستان من هستند و يارانم . ماهرخ مهندس است . بيشترشان موقعيت بسيار خوبي دارند . ازدواج كرده اند . بچه دارند و هر از گاهي آبگوشت پارتي ... بعد ها همين دوستان كمك ام كردند براي آوردن سريع تر ديگران . چون خودشان مهمان را مي بردند و كار هاي شان را انجام مي دادند . دونفرشان نام مراروي دخترشان گذاشته اند .
آن ها بزرگ ترين خدمت را به من كردند . شرم خانه را در آتش گذاشتن و پسرم را برداشتن و آمدن بيرون را با لطف شان كم تر كردند.جاي خالي برادر ها و خواهرانم را پر كردند . و لبخند را به لبان ام بازبخشيده اند . مديون شان هستم.
12/14/2002
ماريوبارگاس يوسا،آوازه گرتخيل آزاد:اين عنوان سخن راني عبدالله کوثري درنشست شصت وچهارم کتاب ماه ادبيات وفلسفه (۱۹آذر۱۳۸۱) بودکه درواقع مروري بودبرآثاريوسا.کوثري درآغازمختصري اززندگي يوسا(متولد۱۹۳۶ درآرکيپا درکشورپرو) گفت که خيلي زوددرکودکي اش پدرومادرش ازهم جداشدندويوسادرخانواده ي نيمه اشرافي مادري پرورش يافت.کوثري پيش ازآن که مروريکايک آثاريوسا راآغازکندبه مضمون آثاريوسا ونويسندگان امريکاي لاتين پرداخت وگفت که نقدقدرت(خواه ارتشي ،خواه چريکي)،نقدخشونت(خواه سرچشمه گرفته ازسنت ،خواه سرچشمه گرفته ازروابط مدرن) وبحث کشاکش سنت وتجدد مضمون اصلي ادبيات آمريکاي لاتين است.يوسا به طورمشخص راه نشان نمي دهد،چراغي روشن نمي کندوخواننده کتاب راکه مي بنددبابن بست روبرو است .يوسا هم مانندفلوبربراين باوراست که رمان بايدآينه ي تمام نماي جامعه وزندگي باشد.اواميدبه حرکت شفابخش عاجل وبااتکا به تغييرراس هرم راازدست داده است.کوثري سپس به بررسي يکايک آثاريوساپرداخت:
(۱) ٬ رهبران ٬(مجموعه داستان):اين مجموعه داستان درسال ۱۹۵۹ يعني سال پيروزي انقلاب کوباوآغازشکوفايي ادبيات امريکاي لاتين نوشته شده است وبراي نخستين بارنام نويسنده ي جوان رامطرح کرد.
(۲) ٬عصرقهرمان٬:کوثري مي گويد محورداستان وقوع قتلي درآموزشکده اي نظامي درپايتخت پرواست امادرواقع محورداستان رامثلثي عشقي تشکيل مي دهدکه کوثري اشاره اي به آن نکرد.
(۳) ٬ خانه ي سبز ٬ :داستان روسپي خانه ي معروفي درشهر پيورا است.روشن است که چنين رماني رادرميهن آريايي اسلامي نمي توان ترجمه ومنتشرکرد.به قول کوثري بافرهنگ ايرانيان ووضعيت جامعه ي ايران نمي خواند!!!(آن شونصد روسپي خانه اي که هم که اکنون درتهران ام القراي ميهن آريايي اسلامي به برادران نيروي انتظامي حق حساب مي دهند وکاسبي شان روبه راه است لابد جزوجامعه ي پرو است وبهتراست خوديوسا درباره اش چيزي قلمي کند!!!)
(۴) ٬ گفت وگودرکاتدرال ٬:خوديوسا مي گويدگمان نکنم ديگرهيچ گاه بتوانم دست به چنين تجربه اي بزنم.دراين رمان نقش نويسنده درروايت به حداقل مي رسد ورمان راگفت وگوها به پيش مي برد.دراين رمان مي توان اوج توصيف جامعه ي شهري رامشاهده کرد.کوثري مي گويداين رمان به شدت ضدقدرت وضدسرمايه داري است وبه نظر منتقدان چپ به همراه دو رمان پيشين يوسا پايان مرحله اي درنويسندگي اش است که نگرش چپ مشخصه ي اصلي آن است.به گمان منتقدين چپ گرا ازاين پس يوسا بافاصله گرفتن ازنگرش چپ،شوروشوق انتقادراازدست مي دهد وبه مضامين تاريخي وهنري صرف روي مي آورد(کوثري خودبااين ديدگاه مخالف است ودرپرسش وپاسخ پايان سخن راني هم وقتي به وي گفتم من هم بااين نگرش موافقم به من گفت لابد شما هم چپ گراهستيد!!!).
(۵) ٬ماموريت ويژه ي سروان پانتوخا٬:رماني طنزآميز وآکنده ازبازي هاي زباني وبازهم غيرقابل انتشار!!!سربازان پادگاني درشهرستاني عنان گسيخته ومزاحم زنان شهرمي شوند.پانتوخا مامورمي شود درآن شهرروسپي خانه اي راه بياندازدوکل رمان هم نامه نگاري پانتوخا ومرکز درباره ي پيشرفت کاراست وچگونگي استخدام روسپيان!!!
(۶)٬ خاله خوليا وفيلم نامه نويس ٬ :يوسا اين رمان راباتاثيرگيري ازتجربه ي ازدواج ناکام اش با يکي ازخويشاوندان بزرگ ترازخودنوشته است.جالب آن است که آن زن هم درپاسخ به يوسا کتابي نوشته است به نام ٬ آن چه بارگاس يوسا نگفت ٬.کوثري مي گويد چندسال پيش شنيده است که گلي ترقي ترجمه ي اين رمان را به دست گرفته است براي همين به سراغ اش نرفته است.
(۷) ٬ جنگ آخرالزمان ٬:به نظرکوثري اين کتاب را مي توان ٬جنگ وصلح٬ يوسا ناميدويکي ازآثارمهم يوسادرباره ي تقابل سنت وتجدد وانسان متعصب وايدولوژيک است.پدراين کتاب درواقع کتابي به نام ٬ شورش درصحرا ٬است که مهندسي برزيلي درباره ي شورشي واقعي دربرزيل نوشته است.کتاب گرچه برخي مونتاژهاي زماني هم داردساده ترين وکلاسيک ترين اثريوسا است وزباني ساده وشفاف دارد.(به نظرمن اين کتاب تاحدزيادي يادآوررمان جلال وقدرت نوشته ي گراهام گرين است.چاپ اول اين کتاب تمام شده است وهمان بهترکه تمام شده است!!چون به گمانم ازلحاظ تعدادغلط هاي املايي حدنصاب تازه اي براي صنعت نشرميهن آريايي اسلامي برپاکرده باشد.به کوثري که گفتم تعجب کردانگارکتاب را بعد ازچاپ نخوانده بود!!)
(۸)٬زندگي واقعي آلخاندرو مايتا٬:يوسا بازهم دراين اثربه محک زدن ايديولوژي مي پردازدوسرگذشت تروتسکيست آرمان خواهي رادست مايه ي کارش مي کند که مي خواهدانقلاب راازکوه هاي آندآغازکندوپس ازآن که جان بسياري رابرباد مي دهد شکست مي خورد.اين کتاب بيش ازهمه ي آثاريوساانتقادمنتقدان چپ رابرانگيخت وبه فارسي هم ترجمه شده است.
(۹) ٬چه کسي پالومينا....راکشت٬:درظاهرشکل جنايي داردولي محوراصلي رمان بي اعتنايي ها وشهربي رحم است نه قتلي ساده.درواقع تمام شهردرقتل دست دارند.کوثري مي گويد اين کتاب راترجمه کرده است ولي براي چاپ نداده است!!(يادم رفت بپرسم چرا؟!!!)

(۱۰)٬مردي که حرف مي زند٬:سفري به آغازانسان وعمق جنگل هاي آمازون(اين رمان راهم کس ديگري ترجمه وچاپ کرده است)
(۱۱)٬درستايش نامادري٬:داستان رابطه ي نوجواني بانامادري اش است که مضموني اروتيک دارد.بخشي ازرمان اززبان سه تابلوي نقاشي معروف واروتيک بيان مي شود!!(انتشاراين کتاب درميهن آريايي اسلامي را به خواب مگربتوان ديد!!!)
(۱۲)٬مرگ درآند٬:آخرين کاري ازيوسا که توسط کوثري ترجمه وچاپ شد.
(۱۳)٬خاطرات دن....٬:وقت کم بودکوثري صنعت پرش رابه کارگرفت!!!

(۱۴)٬سوربز٬:داستان ترورتروخيلو ديکتاتوردومينيکن ويکي ازمهم ترين نقدهاي ديکتاتوري است.تمام صحنه هاي شکنجه دررمان ازروي اسناد واقعي تهيه شده است.جالب اين است که يوساي ليبرال درپاسخ به خبرنگاري ترورتروخيلو راتاييد مي کند وگاهي خشونت راگريزناپذير مي خواند.اين رمان راکوثري ترجمه کرده اسن وهمين روزها به بازارمي آيد!!

يوسا آثارغير رمان هم دارد که مهم ترين شان عبارتند از:
٬گابريل گارسيا مارکز:داستان يک خداکش٬(نقدآثارمارکز)، ٬عيش مدام٬(نقدمادام بوواري)، ٬موج آفريني ٬، ٬واقعيت نويسنده٬ و٬ ماهي درآب٬.
کوثري دربخش آخرهم مقاله اي ازيوساراخواند که به تازگي ترجمه کرده است وقراراست به زودي درمطبوعات چاپ شود.کولاک بود!!!:٬ادبيات خوراک جان هاي عاصي وناسازگاراست...انسان به ادبيات رومي آوردتاناشادمان وناکامل نباشد....ادبيات مي خوانيم تاغني تر،پيچيده تروپرمغزترشويم.....ادبيات به مايادآوري مي کند اين دنيادنياي بدي است وبايد آن را بهبود بخشيد....ادبيات يعني سرکشي دربرابزندگي نابسنده،زيستن درعين ناخشنودي وستيزمداوم باهستي........٬
درپايان سخن راني پرسش وپاسخ آغازشدکه البته به علت اتمام وقت فقط دوپرسش مطرح شد.يکي راجوانکي باموي دم اسبي مطرح کرد که پيدا بود توي باغ نيست!!پرسيد نظرشمادرباره رئاليسم جادويي ولحن تغزلي درآثاريوسا چيست؟کوثري هم نامردي نکردوگفت اين هاربطي به يوسانداردبراي رئاليسم جادويي بايدرفت سراغ مارکزولحن تغزلي را هم بايددرآثارفوئنتس جست!!
پس ازپايان جلسه فوري رفتم به سراغ کوثري.چه چشمان پيري دارد!!!
کوثري درلابلاي سخنان اش گفته بودحرکت چپ درهسته هاي کوچک روشنفکري محبوس ماند،حرکت چريکي وپيشواي آن چه گوارا هم بابن بست مواجه شد،پرسيدم درباره ي جنبش چياپاس وشباهت خيره کننده ي فرمانده مارکوس و چه گوارا نظرش چيست؟گفت چياپاس جنبش دهقاني است وربطي به جنبش چريکي ندارد.
گفته بودکارهاي يوساراتعديل مي کندکه چاپ پذير باشد.پرسيدم شايد يوساراضي نباشد!!گفت اجازه مي گيرم!!پرسيدم فکرنمي کنيدبايدسانسورراريشه کن کردوگرنه اگرتعديل فايده داشت کتاب ٬گفت وگودرکاتدرال ٬را جمع نمي کردند.گفت مردحسابي اين حرف ها را که نمي شوددرسخن راني گفت!!!

12/12/2002
مراسم جايزه ی گلشيری: مراسم رادرفرهنگ سرای هنربرگزارکردند.نزديک سيدخندان.باران هم می باريد(تهران شده انزلی مهدی بيا مهدی بيا!!!).درآغازفيلم مراسم پارسال راپخش کردند.احمدمحمودراکه برپرده ديدم آهسته آهسته ازپله ها بالا می رود دلم گرفت.ازبرندگان پارسال آصفی (نويسنده ی افغان)به دانمارک رفته است.
فرزانه طاهری سخنان اش راباياداحمدمحمود،پوينده ومختاری آغازکردوگفت که پس يک سال دوندگی توانسته اند بنيادراثبت کنند:سرانجام فاتح شديم وخودرابه ثبت رسانديم!!
بعد حسين پوينده بيانيه ی داوران راخواند ازناپيراستگی وغلط های فاحش دستوری دربرخی ازآثاربررسی شده ونحوه ی داوری گفت.
همان گونه که بسياری حدس می زدندرمان رضاقاسمی برنده شدوچه پيام دلنشينی فرستاده بود رضا قاسمی که باصدای خودش پخش شد.رضاقاسمی جايزه و2درصدپشت جلدهرکتاب منتشرشده درايران درآينده را به بنيادگلشيری بخشيد.
بازهم همان گونه که همگان حدس می زدندرمان زوياپيرزادهم برنده شد.ابراهيم يونسی جايزه راداد.پيرمردعصازنان وآهسته روی جايگاه رفت درست مثل احمد محمود(زبونم لال!!!). وقتی زويا پيرزاد بايونسی دست دادصدای دست زدن اوج بيشتری گرفت.
بابک امينی(برادردانشجوی دستگيرشده درمراسم فروهرها):دادگاه دربرابرپرسش ما درباره ی بی خبری ازوضع برادرم پاسخ دادهروقت مردجنازه اش راتحويل می دهيم ومراازدادگاه بيرون کردند.
بامدادک: ناشکرنباش!!!قبلنا جنازه راهم تحويل نمی دادند!!!!
نامه ی دوست:اوايل آبان ۱۹۸۱ بود كه برادرم را گرفتند . اين تاريخ را تا زنده ام از ياد نمي برم چون در همان آبان ماه ۲ هفته بعد از دستگيري برادرم پدرم فوت كرد
بعد از ماه ها شكنجه بالاخره باور كردند كه او مجاهد نيست و نبوده چون نام و فاميل او را از تمام آن هايي كه تواب شده بودند پرسيدندو همه اظهار بي اطلاعي كرده بودند .او در تالار رودكي كار مي كرد بالاخره با تلاش هاي مادرم و پول دادن فراوان ، حاضر شدند كه از محل كارش هم تحقيق بكنند و نتيجه اي كه گرفتند چيزي بود در همان زمينه ، اين بار گفتند كه سلطنت طلب بوده . چون استخدام او به توصيه مدير عامل تالار رودكي انجام گرفته. دوباره بازجويي و شلاق و توهين ها شروع شد . بعدها برادرم مي گفت نزديك بود بگويم كه گرايش ام به طرف چريك هاست . ديدم آن ها دارند چريك ها را هم مي كشند . يك بار به بازجو گفته بود كه اگر من سلطنت طلب بودم كه در زمان انقلاب اين همه از جانم نمي گذشتم به خاطر عوض شدن رژيم . بازجو گفته بود بارك الله اقرار كن همه چيز را .همين الان آزادت مي كنم برادرم ترسيد بگويد كوكتل مولوتف منفجر مي كرد گفت اذان مي گفتم . الله اكبر مي گفتم . ( ناگهان از دروغ خودش خنده اش گرفت )آن روز به مشت و لگد مهمان اش كردند چون فكر می کردند دارد مسخره شان مي كند
بعد از ۶ ماه منتقل اش كردند به زندان ...حصار كرج . در مورد جرم اش نوشتند مشكوك به فعاليت بر ضد جمهوري اسلامي .و محكوم به ۲.۵ سال زندان. مادرم با خوش حالي تلفن زد و مژده داد كه به دو سال و نيم زندان محكوم اش كردند . گفتم خوش حالي ؟ فكر مي كردم بايد خيلي غمگين باشيد
گفت وقتي به مرگ بگيرند آدم به تب راضي مي شود . دخترم نمي داني چقدر بي گناه كشتند. مي گويند اگر بي گناه باشند مي روند بهشت و اگر گناه كار مي روند جهنم. خودم شاهد بودم در ملاقات كه مادري بي هوش شد از خبر اعدام پسرش كه ۳ روز قبل اش دستگيرش بودند و جسد را نمي دادند و پول گلوله طلب مي كردند اين جا نيستي كه بداني چه مي گويم.
گفتم برو آن خواهر زاده اسم و رسم دار اين حكومت را ببين و بهش بگو . او كه مي داند برادرم نه مجاهد است و نه سلطنت طلب. مادرم گفت عطايش را به لقايش بخشيده ايم . آن چنان ايماني دارد به اين حكومت كه اگر مرا ببيند تازه چپي بودنم يادش مي آيد و وضع بدتر مي شود .
پسر خاله در ۲۴ سالگي يكي از بزرگان حكومت بود هنوز دوست اش داشتم . هنوز دلم مي خواست فكر كنم مادرم اشتباه مي كند . هنوز دوست داشتم بر گردم به آن زماني كه دبيرستان مي رفت و كتاب زياد مي خواند و من از هوشياري اش لذت مي بردم و طبق معمول بيايد به خانه ام من برايش چايي بريزم با يك تكه كيك بخورد و وسط عقايد درست مردمي اش جمله اي به طنز بگويد و فضا را عوض كند .دلم براي آن پسر هوشيار و نازنين تنگ شده بود
اشاره به نامه آن هم وطن: :
غرض نه تاييد گروه و حزبي است و نه تكذيب . شايد به نظر شما آدم ايده آليستي باشم ولي بر اين باورم كه هر انساني مي تواند صاحب هر انديشه اي باشد . هيچ انساني نبايد به خاطر انديشيدن زنداني ، توهين و شكنجه و اعدام بشود . اكثر اوقات يك انسان نوع ديد و عقايدش در طول زندگي اش تغيير مي كند . با شناخت و با مطالعه . با يك نوع انديشه كشوري را اداره كردن مي شود همين كه مي بينيد يا حكومت استبدادي شاهان ايراني و ....
حق داريد كه خيال كنيد دارم از سناريو فيلمي صحبت مي كنم . كاش فقط يك سناريو بود . كاش فقط كابوسي در خوابم بود . اما با نهايت تاسف اين فيلم مستند در خانواده ی ما اتفاق افتاد و همه ی آن افراد كه ديدگاه هاي مختلف داشتند همديگر را هميشه دوست داشتند با وجودي كه شديدا با هم مباحثه مي كردند . غير از آن پسر خاله كه تا از اعضاي حكومت بود با همه قطع رابطه كرد حتي با برادران و خواهرانش . ولي بعد كه دانست حكومت به كج راهه مي رود خودش را كنار كشيد و اين بار جانش را به خطر انداخت براي آن كه بگويد روش تان غلط است
هموطن برايت آرزوي دلي خوش و دنيايي پر از صلح و آرامش مي كنم
12/11/2002
نامه ي خوانند ه اي درپاسخ به نامه ي دوست:
سلام
در مورد نامه ای که اخيرا نوشته
اید من نمی گويم که نويسنده اش
خودتان هستید اما واقعا مطالب
آن مثل فيلمهای سينمايی است. و
برای من که خودم آن روزها را
ديده ام باورنکردنی. اول يک
نکته اينکه موشکباران تهران و
هجوم مردم به خارج شهر از سال 66
شروع شد نه يک سال بعد از جنگ
يعنی سال 60. يک سال بعد از جنگ
هيچ بمبارانی در تهران نداشتيم
آنهم از نوع بی امان آن! شايد
اين دوستمان در آمريکا اين
داستان را بر اساس اخبار سی ان
ان نوشته است!
اما يک نکته مهمتر اينکه خوب
است آدم آگاهی مثل شما همه جنبه
های واقعيت را ببيند و بنويسد.
من حزب اللهی نيستم و نبوده ام
اما در آن روزها با چشم خودم
ديدم که همين آقايان مجاهدين
خواربارفروشی سر کوچه ما را در
خيابان منيريه بخاطر اينکه عکس
خمينی را چسبانده بود همراه
پسرش ترور کردند و کشتند. برادر
بزرگ دوست من را روز 30 خرداد با
تيغ موکت بری در خيابان کشته
بودند. تنها جای 30 تيغ روی کمرش
بود. در خيابان اميرآباد که
منزل يکی از فاميل ما آنجا بود
تنها در يک روز تيمهای ترور
موتور سوارشان 10-12 مغازه دار را
ترور کرده بودند. اينها که ديگر
پاسدار و کميته ای و بسيجی
نبودند. مغازه هم که ديگر
ساختمان حزب جمهوری نبود.
اصلا بنظر من شروع ترور و خشونت
و راديکاليزه شدن جامعه همه از
طرف همين آقايان مجاهدين بود.
اين همه دانش آموزان مدرسه ای
را قربانی اهداف سياسی کردن و
به کام مرگ فرستادن. اين همه
ترويج ترور و خشونت و انتقام. و
حالا که جوانانی مثل شما آن
روزها را به ياد نمی آورند
آقايان فقط يک طرف قصه را که
اوين و بازجو وشکنجه است می
نويسند. البته شايد شما بگوييد
من قصد تبليغ ايشان را نداشته
ام ولی اين نامه طوری است که با
ايجاد نفرت از يک طرف طرف ديگر
را تبرئه ميکند در صورتي که اين
خشونت ها در جامعه محصول يک
بازی دو طرفه بود که بنظر من
آغاز کننده اش مجاهدين بودند.
اميدوارم اين نامه را مثل نامه
های ديگر در صفحه تان چاپ کنيد.
باآرزوی موفقيت

farhad_1995@yahoo.com
استادمصباح:اين که دريک جامعه ي اسلامي به خصوص دريک شهرديني درکشوراسلامي کسي بلندشود عليه اسلام سخن بگويد بدترازآن است که کسي موادسمي وارد منبع اصلي آب شهربکند.
بامدادک:اگربنشيندوعليه اسلام سخن بگويدچطور؟!!!
علي محمدافغاني:دررمان ٬دکتربکتاش٬صحنه اي است که معجزه اي اتفاق مي افتد.گفتندچرادراواسط رمان اتفاق افتاد،بايدزودتردرفصل هاي اول اتفاق مي افتاد.بااين شرايط ناچارشدم به زبان انگليسي رمان بنويسم
بامدادک:مردحسابي بدشدمخاطب هاي جهاني پيداکردي؟!!!
12/09/2002
آه اي زن ها:فمينيست ها هرچه مي خواهند بگويند بگويند به نظر من ازخود زن ها ضد زن تر!!!کسي پابراين کره ي خاکي ننهاده است!!!بارزترين نمونه ستيززن ها باهم رامي توان درمحيط هاي کارمشاهده کرد!!براي مثال دراداره ي ما شش زن کارمي کنندکه همه اشان دست کم شونصدبارباهم دعواکرده اندوماشاالله صدماشالله همه اشان هم نه تنها دانش آموخته ي دانشگاه ها هستندحاج خانوم هم هستند،رانندگي هم مي کنندودردرست کردن بيف استروگانوف!!! سرآمدروزگارند.يکي ازسرگرمي هاي دل پذيرمن اين است که ازچيدمان آمدن خانم هاي اداره به ناهارخوري حدس بزنم کي باکي قهر است!!گاهي هرشش نفرشان با هم مي آيند که نشان مي دهد الحمدالله تعالي هنوزکارشان اززخم وزبان به درگيري وقهرنکشيده است.گاهي دردوگروه سه نفري جداگانه مي آيند !!دراين حالت دشواربتوان حدس زدچندنفرشان باهم دعواکرده اند!!ازهمه جالب ترهنگامي است که هرشش نفرجداگانه به ناهارخوري مي آيند وسرشش ميز جداگانه مي نشينند!!
حالا چراباين حرف هاسرتان رادردمي آورم؟!!چندروزپيش شاهد ماجرايي بودم که مخ ام سوت کشيداگرمخ شما هم درسوت کشيدن دست درازي(يدطولا!!!!)داردهم الان نخوانده اين صفحه راترک کنيد!!!دوتاازخانم هاي اداره دوماهي است که باهم قهرند!!دوماه قهربودن درميان زنان همکارچندان مرسوم نيست!!اگرنمي دانيد بدانيد که زن ها همکارمن همان گونه که زود به هم مي پرندزودهم آشتي مي کنند!!اما اين دونفر باآن که يک نفرشان همين چندهفته پيش به حج رفته بودولابدبراي حلاليت طلبي به سراغ خصم هم مي بايست رفته باشد بازهم کارشان به آشتي نکشيد.نمي دانم سرچي دعواشان شده است شايد به خاطر اين که يکي شان به تازگي پرايدخريده است ياچون يکي شان فوق ليسانس است وديگري ليسانس!!!به هرحال چندروز پيش رفته بودم اتاق آن يکي که پرايدداردوداشتيم درباره يک مساله کاري حرف مي زديم آن ديگري که به تازگي حاج خانوم شده است وفوق ليسانس است ،داشت ازجلوي در رد مي شد که چشم اش به ما افتاد لحظه اي اين پاآن پاکردوبعد مراصدازد که فلاني يک لحظه بياين کارتان دارم!!من هم حرف ام رابارقيب طرف باپوزش خواهي قطع کردم ورفتم پهلوي حاج خانوم.مي دانيد به من چي گفت؟!!!گفت ٬ببين کاري باهات ندارم فقط مي خوام حرص اون زنيکه رودربيارم!!!٬
من رامي گويي انگاريک آفتابه آب سرد ريختند روي سرم!!ناگهان يادم آمدکه حاج خانوم دربازگشت ازحج وروزي که به بازديد ش رفته بوديم باچه نگاه بره وار وچشمان نم زده اي درباره سيروسلوک درحج سخن سرايي کرده بودومي گفت تانرويد نمي دانيد آدم به چه صفايي مي رسد!!!
نماينده ي دلفان وسلسله:چنانچه کساني مانند مزروعي بخواهنداين روندراادامه دهند،درگيري فيزيکي مي کنيم وبه مردم مي گوييم تکه تکه اشان کنند.
بامدادک:مردم مگه هاپو هستن؟!!!
مرتضي کاخي:تاآن جا که من خبردارم دکتر اسلامي ندوشن ودکتر شفيعي کدکني اصلا هيچ نشريه اي نمي خوانند.
بامدادک:چه فضيلتي!!!
نامه ي دوست:سال هاي وحشتناك جنگ بود و اعدام ها در اوين ودرگيري هاي داخلي در ايران .ما مهاجرين هم كلافه بوديم دوجانبه . دل شوره آن جا بود . هرگز در ارتباط تلفني خبر خوش يا آرام بخشي نمي رسيد . يا كشته بودند در ميدان هاي جنگ يا در اوين .خواهرم با گريه مي گفت دوباره شوهرش را فرستادند جبهه ( جراح بود ) دوبچه كوچك داشت با يك سال تفاوت سني . بمب باران ها كه شروع مي شد بايد دو تايي شان را بغل مي كرد از طبقه سوم مي بردشان زير زمين كه متعلق به سرايدار بود. بچه ها با صداي گوش خراش بمب باران و موشك و شكستن ديوار صوتي بزرگ مي شدند و مادران با دلهره مرگ هاي نابهنگامي كه هر لحظه ممكن بود اتفاق بيفتد
ما هم بايد به فكر نان مي بوديم و سقفي . بدون دانستن زبان انگليسي . اولين كار را از پمپ بنزين شروع كردم . هزينه تحصيل پسركم را هم بايد تامين مي كردم كه در همان شبانه روزي انگليس بسر مي برد . نمي خواستم آينده اش را به هم بريزم . صاحب پمپ بنزين ايراني بود . پمپ بنزين ۲۴ ساعته باز بود . حقوق بسيار كم .از ۶ صبح تا ۱۲ شب كار مي كردم روزي ۱۶ ساعت همسرم طاقت نداشت . روحيه اش را باخته بود . او هم در همان پمپ بنزين از ۱۲ شب تا ۶ صبح كار مي كرد .آپارتمان نزديك محل كارم بود . پياده ۱۵ دقيقه راه بود. از آن ۵ ساعت خوابيدنم بايد وقتي ميگذاشتم براي تماس با پسركم و ايران . گاهي ۲ ساعت مي خوابيدم . نه بيمه داشتيم نه هيچ امتيازي .. صاحب پمپ بنزين ايراني بود و ايرانياني كه توانسته بودند پولي بياورند مي خواستند به سرعت ثروت مند شوند . بايد فكري مي كردم روز ي با خانمي ايراني آشنا شدم . مسلمان نبود علاوه بر بنزين سيگار هم مي خواست و وقتي جواب مرا شنيد به فارسي گفت :
ايراني هستيد ؟
گويي دنيا را به من بخشيدند . كسي به زبان من سخن مي گفت كسي دلش آن جايي مانده بود كه دلم مانده بود .اين آشنايي به دوستي خوبي بدل شد . استر ۱۰ سال بود كه در امريكا زندگي مي كرد يك پسر ۴ ساله داشت و دختر ۲ ساله اي.در هفته حتما بيش از ۴ بار مي آمد و ضمن راه انداختن مشتري با او حرف مي زدم . گفتم هنوز ظرفيت دارم براي درس خواندن . ليسانسي كه از ايران گرفته بودم و رشته اي كه خوانده بودم بدرد امريكا نمي خورد . با كمك استر پيدا كردم چه رشته اي بخوانم كه هم سريع تمام شود و هم زود وارد بازار كار امريكا شوم .مانده بود ساعات كالج رفتنم . كه آن را هم با همسرم حل كردم . از يك بعد از ظهر كلاسم شروع مي شد تا ۶ بعد از ظهر .دو ساعت وقت داشتم براي خوابيدن .همسرم لطف كرد و تبديلش كرد به ۴ ساعت خوابيدن و ۱۴ ساعت كار در پمپ بنزين .تمام درسم را آن جا خواندم . رشته ام بود تكنيسين آزمايشگاه الكترونيك . هنوز يك سال نگذشته بود كه چند شرکت الكترونيك به علت نياز از كالج تقاضاي تكنيسين كردند و كالج به دليل نمرات بالاي من مرا معرفي كرد به شرکت واريان .همان روز مصاحبه استخدامم كردند . با چهار برابر حقوقي كه در پمپ بنزين مي گرفتم همراه با بيمه خودم و همسرم . مرخصي ساليانه . حقوق بازنشستگي . دوازده روز مرخصي براي كارهاي شخصي .سهيم بودن در سود ساليانه شركت .كار روزي ۸ ساعت و در ازاي هر ۲ ساعت ۱۵ دقيقه استراحت . هفته اي ۲ روز تعطيل . در صورت تمايل خود م براي اضافه كار يك برابر و نيم حقوق در ازاي هر ساعت .يك سال كار شاق به اندازه كافي آزارم داده بود . تلفني استعفا دادم .سه ماه بعد همسرم هم به بهانه روحيه بد استعفا داد و ديگر كار نكرد . در ايران هر دو به كار هنر بوديم و او مصمم كه يا همان كار و يا هيچ .....فشار هاي روحي آن چنان زياد بود كه ترجيح دادم با جر و بحث هاي بي فايده خراب ترش نكنم .زنان ايراني نظير من زياد بودند و با ادامه جنگ در ايران زيادتر مي شدند . مردان ايراني حدود چهل ساله هم به هيچ وجه نمي توانستند خودشان را با محيط تطبيق بدهند حتي كلاس زبان هم نمي رفتند . زنان ايراني به سرعت كشيده شدند به بازار كار و جامعه امريكا . بچه ها هم خواه نا خواه به طرف مادر كشيده مي شدند و از پدر دور . هفته اي چند پدر ايراني در دادگاه محكوم مي شدند چون بچه اشان را تنبيه بدني مي کردند و پدر ايراني سيلي زدن به بچه ۱۵ ساله اش را طبيعي مي دانست نه ۶ ماه زنداني شدن را.بچه ها هم در چنبر دو فرهنگ گيج مي شدند . در خانه روش ايراني و در جامعه آزادي ها و فرهنگ امريكايي .درستبرعکس بچه هايي كه در ايران بزرگ ميشدند . انها در خانه آزاد بودند و در جامعه محدود .بايد در مدرسه و جامعه دروغ مي گفتند در مورد وضعيت و نوع تفكر خانواده . در اين جا دروغ لازم نبود . مستقيم و راحت به پدر مي گفتند تو هم بايد كار كني . هم در خانه هم بيرون . و حالا كه نمي كني نژاد پرستي . فرق مي گذاري بين زن و مرد . انتخاب كن بين غذا پختن و ظرف شستن....و....فرياد پدران كه :
ما جرات نمي كرديم به صورت پدرمان نگاه كنيم ... ۲۱ سالم بود پدرم زد توي گوشم سرم را انداختم پايين ....چرا دوست دخترت را آوردي توي خانه ...اين موسيقي مزخرف چيه كه گوش مي كني ؟...چرا فارسي حرف نمي زني ؟.. چرا نمي آيي جلوي مهمانان مان بنشيني ؟ يك سلام مي كني و مي ري توي اتاق ات .. آبروي ما بردي ..چرا اين رشته را داري مي خواني ؟.چرا غذاي ايراني نمي خوري ؟ چرا ؟ چرا ؟....
و بميرم براي آن جواناني كه آن جا خمپاره اي اگر زندگي اش را نگرفت ؟ پا يا دستش را گرفت . براي طرز تفكرش در زندان شكنجه شد . بمب هاي شيميايي براي هميشه سلامتش را گرفت .اگر پيراهن خونين دوستش را براي اعتراض به روش غلط شان به دست گرفت هنوز در زندان است و تقاص پس مي دهد .پدران و مادران هم سن ما شب و روز در تلاش معاش گير كرده اند و نفهميدند زندگي را كه چطور گذشت ،تعداد دختران بر پسران فزوني گرفت چون آن ها كشته شدند و بي كاري و نبودن شرايط ازدواج كشاندشان به جهنم فحشا ..
به كجاي اين شب تيره
بياويزيم قباي ژنده ي خود را ؟
12/08/2002
کابوس کارمندي: پروردگاربزرگ هيچ کس را دچارزني نکند که روي دنده گيردادن به چيزي افتاده باشد!!ديگر هيچ کاري اش نمي توان کرد !!اگرمذهبي باشد تهديد قرآني هم ازخرشيطان پايين اش نمي آورد(مردان بايد برزنان چيره باشندچراکه خداوندبرخي انسان ها رابربرخي ديگربرتري بخشيده است...زناني راکه ازنافرماني شان نگران ايد بايد پندشان دهيدودرخوابگاه ها ازآن ها دوري کنيد وآنان رابزنيد.نسا۳۴) اگرهم فرهيخته باشدشونصدتا نقل قول ازنيچه،پوپر،فوکو ،دريداومارکس(لعنت الله عليه!!) هم افاقه نمي کند!!دراين صورت چاره اي نيست جزکلک رشتي زدن!!!چندي پيش درماه مبارک رمضان که هيچ گاه برکات اش نصيب حقيرسراپاتقصير نشده است زوجه ي گرامي رفت سراغ يکي ازآن گيرهاي سه پيچ که ذکرخيرش رفت!!ساعت نه شب گير داده بود که زنگ بزن اگرفلاني هست برويم شب نشيني خانه اشان!!آن هم خانه چه کسي همين که پا بگذاري خانه اشان انواع عرق سگي وشراب ونجسي هاي ديگرراجلوي ات رديف مي کندوماه رمضان پمضان هم حالي اش نيست!!خوش انصاف درخانه اش انبارمشروب دارد!!به قول خودش اگرخانه اش آتش بگيرد تمام تهران مي سوزد!!!من هم که دوست ندارم حداقل درماه مبارک شادخواري کنم(خداراچه ديدي شايد آن طرف خبري بود وباريتعالي به خاطر همين يک قلم گناه چوب توي آستين ما کند!!!) شايدهم ازسرکون گشادي !!ناچارشدم سراغ کلک قديمي بروم.شماره تلفن اداره راگرفتم ووانمود کردم تلفن طرف راگرفته ام!!بافراغ خاطر گوش سپردم به بوق تلفن ومي شمردم که ده تا شد بگم طرف نيست!!هنوزتوي شش وبش بودم که کسي گوشي را برداشت وصداي انکرالاصواتي ازآن سوي خط گفت بفرما!!درپس زمينه هم صداي زوزه وضجه مي آمد!!منو مي گي حسابي جاخوردم!!به روي خودم نياوردم وباخونسردي تمام به عيال گفتم مثل اين که خونه نيستند(دراين مرحله خونسردي اهميت زيادي دارد وگرنه کلک نقش برآب مي شود!!)چندبارديگر هم درساعت هاي مختلف زنگ زدم بازهم همان صداهاي شوم را شنيدم!!حتي ساعت ۲ نصف شب!!تاصبح خوابم نبرد!!دل تودلم نبود .دوست داشتم هرچه سريع ترصبح بشودوخودم را به اداره برسانم!!!صبحانه نخورده ازخانه زدم بيرون!!!به اداره که رسيدم باکمال تعجب ديدم خبري نيست!!به آقاي ٬د٬ همکارم گفتم ديروز اين جا خبري بود؟!!گفت نه!!به دقت زيروزبر ميزم راوارسي کردم شايد لکه اي چيزي ببينم اما خبري نبود!!!
هنوز که هنوزاست نمي دانم اين داستان خواب بودياواقعيت!!!به عيال هم که نمي توانم چيزي بگويم(زن ها همين جوري هم ازسايه ي مورچه مي ترسند!!!) تازه اگرهم مي گفتم گره اي را نمي تواننست بازکند!!لابد مي گفت خيالاتي شدي!!راستش رابخواهيد خودم هم مي گويم خيالاتي شده ام!!!اما اين جريان سبب شد ديگرازکلک شماره تلفن قلابي استفاده نکنم!!!شما هم نکنيدعاقبت خوبي ندارد!!!
12/07/2002
يادآوري:درآغازگفته بودم که نامه هايي راازدوستي ساکن ينگه ي دنيا دراين جامي گذارم که هم شهري ام است.من که ازهمان آغازگفتم هم ولايتي هستيم وهمدل، گيرم که هم نسل نباشيم.بازهم دوستاني نامه مي فرستند که نويسنده ي نامه خودتي!!ياازسر اشتباه گمان مي کنند نامه نويس خود من هستم.براي اين که ازاين اشتباه لپي جلوگيري کنم نامه هاي اش را باعنوان نامه ي دوست دراين جا مي گذارم مثل نامه ي زير:
نامه ي دوست:يك سال از جنگ گذشته بود . خبر هاي جنگ توان ام را بريده بود با هر موشكي تلفن هاي ايران اشغال مي شد .من امريكا بودم ٬سي ان ان ٬تمام مدت از جنگ مي گفت و كشته ها . دردناك بود كه با هزار بار شماره گرفتن تلفن زنگ بزند و كسي گوشي را بر ندارد . هزار فكر بد هجوم مي اوردند و اشك تمامي نداشت . دل آن جا مانده بود .
اوين پر بود از جوانان . جبهه هم پر بود از جوانان . بيشترين جوانان در هر دو راه برگشت شان به بهشت زهرا بود . چه نفرتي داشتم از آن بهشت زهرا ... و آن روز صداي مادرم پير پير بود . چي شده مامان ؟ گريه امان اش را بريد ....
برادرم در حمله موشكي چند شب پيش آن ها را برده بود به بيابان هاي خارج شهر .. تهران را بي امان بمب باران مي كردند هندوانه هم خريده بوذند تابستان و بيابان و تشنگي . برادرم هندوانه را گذاشت روي كاپوت ماشين و بريدش . رسيده و قرمز و خوش طعم همگي خوردند و پدرم كه سخت مريض بود ( سرطان ) در اتومبيل خوابيد و مادر و برادر و خواهرم بيرون ماشين. فردايش بر گشتند به خانه . برادرم از كار كه بر مي گشت در ميدان ۲۴ اسفند ديد باز هم تظاهرات مجاهدين است و حمله كميته و بسيجي و در گيري و تير اندازي ..از پياده رو پيچيد به طرف امير آباد تا برود گيشا به خانه . نرسيده به بلوار باز هم تظاهرات بود و بگير و ببند . چاره اي نبود . دوباره دور زد بر گشت به طرف ميدان ۲۴ اسفند كه داشت خلوت تر مي شد . فكر كرد دوباره از پياده رو مي شود پيچيد طرف آيزنهاور . مجاهدين در حال دويدن بودند و پاسدار و كميته در تعقيب شان . در پيچ پياده رو چرخ اتومبيل اش رفت توي جوي آب . دوپاسدار به طرفش نشانه رفتند و ايست دادند. برادرم ماجرا را گفت و آن ها مدعي بودند كه اتومبيل او را ديده اند كه رفته بود طرف امير آباد .
- اسلحه بردي براي منافقين ؟
- من اصلا اسلحه ندارم طرف دار آن ها هم نيستم . از كار مي روم خانه ام در گيشا
بردندش كميته . برادرم خيال اش راحت بود . مثل مادرم چپي بود . كوكتل مولوتف ها را بيشتر او منفجر مي كرد. اول اتومبيل را در كميته بازرسي كردند . و او نشسته بود در انتظار كه بيايند و معذرت بخواهند و بفرستندش برود . ناگهان با فحش آمدند و حمله ورگبار مشت و قنداق تفنگ. برادرم هاج و واج مانده بود . مي گفتند خون روي كاپوت ماشين ديده اند . وقتي برادرم گفت آب بزنيد و بو كنيد تا بوي هندوانه را تشخيص بدهيد . دست از كتك زدن برداشتند و رفتند كه امتحان كنندكه خون است يا آب هندوانه . برادرم پولي مي دهد به يكي از پاسداران كه تلفن كند به مادرم و بگويد كه او اين جاست .
اين بار برگشتند و چشمان اش را بستند و دستبند و كتك و ... يك قبض رسيد به مبلغ ۲۰ تومان مربوط به سازمان مجاهدين پيدا كرده بودند مچاله شده زير صندلي كنار راننده.
تنها پاسخ اش اين بود كه بگويد نمي داند متعلق به كيست ...چند ماه پيش كه پدرم را مي برد بيمارستان براي شيمي تراپي . سر چهار راه يك دختر جوان مجاهد تقاضاي كمك كرده بود از پدرم . او هم ۲۰ تومن داده بود . دختر قبضي داد به پدرم . پدرم هم مچاله اش كرده بود و چون آدم مرتبي بود انداخت زير صندلي كه بعد در ظرف اشغال بريزد . ضعف و شيمي درماني و جنگ و بمباران بي حواس اش كرده بود ...
برادرم را بردند اوين .مادرم بعد از ۳ روز خبردارشدكه كجاست .و بازجويي ها و شكنجه ها . دستبند قپاني .شلاق . آويزان كردن از پا . و اعدام قلابي .. مي گفت :
عده زيادي بوديم با چشماني كه بسته بودند با پارچه هاي خونين مجروحين جنگي . آن قدر شكنجه شده بودم كه مرگ نه تنها بد نبود بلكه خوش بياري ميتوانست باشد در آن جهنم مملو از حقارت . فرمان آتش ، صداي شليك ورفتن درد . گفتم حتما به مغزم اصابت كرده به همين دليل درد را احساس نمي كنم . صداي فرياد مي شنيدم . دست هاي ام را كه از پشت بسته بودند به هم فشار دادم . حس مي كردم دست هاي ام را . عجيب است . مگر بعد از مرگ مي توان حس كرد و شنيد ؟ پاسداري با فحش بازوي ام را گرفت و كشيدم به جلو. بازجو مي گفت باز هم اقرار نمي كني ؟ دست ها شونو باز كنيد ؟ دست هايم را باز كردند . چشمم بسته بود . باز جو گفت دستت رو ببر جلو . بردم . گفت ببر بالاتر . بردم . دستت به چي مي خوره ؟!!سكوت كردم . حرفي از دهانم خارج نمي شد . دستم گويي به پاي آدمي مي خورد گفت چشمهاشو نوباز كنين . باز كردند . جلوي هر كدام ما ، جسدي از دار آويزان بود . همه جوان . بالا آوردم . دوباره چشم هاي مان را بستند . ما را بردند به بند هاي مان . با كف پاي ترك خورده از شلاق و خونين .هم بند ها بيشترشان ايستاده بودند كه جا باز شود براي خوابيدن تازه از شكنجه بر گشته ها . باز هم خون بالا آوردم . ....
مادرم گفت . پسر خاله ات از اركان قدرت حكومت است . حتي با پدر و مادرش هم تماس نمي گيرد نمي خواهم ببينم اش
خجسته بادعيدفطر!!!:به جان شما نباشدبه جان ناقابل خودم سوگند هيچ کدام ازعيدهاي ريز ودرشت دراين کشورتعطيلات(به قول فرنگي ها هاليدي کانتري) مرا به اندازه ي عيد فطرشادان نمي کند!!عيد نوروز کيلويي چنده!!امروز ديگر مي توان مثل آدم رفت ناهارخورد!!مخفي خواري پايان يافت!!راستي يخچال ها را دوباره به برق وصل کردند!!بدرود کوکو سبزي !!بدرود کوکوسيب زميني!!!
نامه:تا جايي كه يادم مي آد ، هميشه منزل پدر و مادرم مركز تجمع اقوام بود . محال بود جمعه ای مهمان نيايد. من و خواهران و برادرانم با همسر و بچه هايمان، خاله هايم با همسران و بچه هاي شان ، دختر عمه هاي مادرم . حسابي غلغله می شد. آشپزخانه هم كه از صبح اجاقش روشن بود و ودكاهاي پاپا در فريزربود كه خودش ميگفت گور فرعون. عادت داشتند ودكا را با طلوع اولين ستاره شروع كنند .غروب كه مي شد من و خواهرانم دست به كار مزه براي پاپا مي شديم .ماست و خيار . بوراني اسفناج . ماهي اوزون بورون كه شوهر خاله ام از شيلات مي آورد و بايد كبابش مي كرديم. نرگسي . بوراني بادمجان . ناز خاتون ...گو اين كه پاپا و شوهر خاله ها ودكا مي خوردند ولي همه از مزه ها نوش جان مي كردند خاويار هم كه جاي خودش داشت . خيال نكن گران بود خاويار از انزلي مي آمد درجه يك و با قيمت بسيار ارزان ... نمي دانم چرا شيشه هاي خالي ودكا را مامانم دور نمي ريخت . هميشه مي گذاشت در زير زمين .
در بحبوحه انقلاب . مادرم از همه خوشحال تر بود . وقتي از لندن تلفن كردم و حال شان را پرسيدم . گفت همه خوب اند . از نا آرامي ها سوال كردم گفت " عوض ميشود . مطمئنم . ارتش هم دارد متمايل مي شود طرف مردم ." گفتم" فكر مي كنيد چه نوع حكومتي خواهيم داشت ؟" با اعتماد گفت :"
مذهبيون كه حكومت را نمي توانند اداره كنند مسلم است كه كمونيستي خواهد شد . چپي ها خيلي آرام مهيا شده اند امام مي آيد . شاه مي رود وآن وقت نوبت آن حكومت دل خواه مي رسد ...."
با پاپا حرف زدم كلافه بود از دست مامان مي گفت :
"مادرت زده به سرش . يك بشكه بزرگ نفت را كه در زير زمين داشتيم با كلي نمي دانم گليسرين و تمام صابون هاي خانه را هي رنده ميكند . تمام شيشه عرق هاي قديمي را باآن فرمول زمان توده اي بودنش پر مي كند از نفت و نمي دانم صابون و گليسرين و... كوكتل مولوتف درست مي كند . راستي توي شان فتيله هم مي گذارد . شب ها مي دهد دست دوتا برادرت . خودش هم دنبال شان راه مي افتد و مشغول آتش افروزي هستند ...به حرف هيچ كسي هم گوش نمي دهد . مي گويم ، خانوم تو يك يك توماني بده دست ملا . ده نفر بريزيد سرش . اگر توانستي آن يك توماني را از دستش در بياوري ؟حالا اگر اين ها صاحب مملكت بشوند ؟ خيال مي كني دو دستي تحويل تان مي دهند كه چپي اش كنيد ؟ حالي اش نيست مادرت ... بهش گفتم تو داري اين كوكتل مولوتف ها را زير پايه هاي خانه و زندگي بچه هاي ات منفجر مي كني اگر آواره نشدند تف بينداز به روي من ....ملا اول پدر چپي ها را در مي آورد . حالا تو خام شو براي شان جاده بساز كه بيايند ...."
خنده ام می گرفت .پدرم هميشه آدم دمكراتي بود مادرم يك عمر چپي . شنيده بودم دو تا از بچه هاي خاله ام شده اند از مجاهدين طرفدار مسعود رجوي . پسر خاله دانشجوي رشته علوم اجتماعي ام از طرف داران پر و پا قرص دكتر شريعتي و عضو فعال جنبش اسلامي ( پدرش شديدا شاهي بود و هيچ روزي را بدون ودكا به شب نمي برد و نه نماز را مي دانست و نه مي دانست قبله كدام طرف است ) خواهر اين اسلامي دوآتشه طرف دار سلطنت و ضد مذهب ،خانم جان مذهبي متجدد و طرفدار تحصيلات و كار كردن زن، مركز تجمع همه شان در خانه پدرم بود وآن پسر خاله تازه مسلمان سيد اولاد پيغمبر .....
سر گيجه گرفتم . گفتم خوب است حتما دارند تمرين دمكراسي مي كنند . هنوز همه همديگر را دوست دارند با وجود اختلاف عقيده ،آن رابطه انساني و مهر و محبت را فراموش نكرده اند .
يك ماه بعد كه امام وارد شد تلفن كردم از مادرم پرسيدم باز هم همه مي آند آن جا و بحث مي كنند و بعد هم مهربانانه روي هم را مي بوسند و لقمه محبت براي همديگر مي گيرند ؟
گفت بله . همه . همه مي آيند . غير از آن پسر خاله تازه مسلمان ات كه بد جوري چهارآتشه شده . رابطه اش را قطع كرده با همه . شده يكي از مهره هاي حزب اللهي ........
زنگ خطر بد جوري به صدا درآمده بود . او همه مهر و انسانيت را گم كرده بود . دلم خيلي تنگ شده براي پسر خاله ام كه از من ماست و خيار بيشتري مي خواست ....
اتحاددينی!!!: تاکنون به ضرب لوتروهابرماس وهزارفرهيخته ی ديگرگمان می کردم تنهاروشنفکران دينی اند که می توانند باپروتستانی کردن(حيوونی آقاجری!!!) وازخرشيطان پياده کردن دين وسردمداران اش ،چس مثقال اعتباربه جا مانده برای دين رانجات دهند!!!اما پس پريروز با يکی ازبرادران گرايش مند به نگرش حجتيه بحث مبسوطی کرديم ديديم ای دل غافل اين برادران هم می توانند خردين راازگل درآورند وبدون اين که خودشان بدانندقابليت ايجاداتحادی راهبردی باروشنفکران دينی رادارند.برادرحجتيه ای !!!می گفت تاهنگامی که آقاامام زمان ظهورنکرده هيچ کس نمی تواند حکم شرع راجاری کندپس بهتراست زمام حکومت را به غير دينييان سپرد!!برادرعزيز می گفت سرهمين قضيه ی آقاجری هم برای شونصدمين بارثابت شد که فقطخودآقا بايد بيايد حکومت دين رابرقرارکند.می گفت برادرمن توکه نمی توانی حکم شرع رااجراکنی برای چه درمسندصدورحکم شرع قرارگرفته ای ودين را هم ضايع می کنی!!ايشان می گفت که اهل دين فقط بايد کارفرهنگی تبليغی انجام دهد ولاغير!!
من هم می گويم کسی پيدا شودوخداخيرش بدهد ميان اين دوطايفه پيوندی برقرار کند!!!"جبهه ی متحد مبارزه بااحتضاردين" هم نام خوبی برای اين ائتلاف باشد(گيرندهيد من ازقديم ونديم استعدادخوبی برای نام گذاری نداشتم!!)
12/04/2002
رييس مجلس:اميدوارم آن چه درباره ی رفتاربادانشجويان درزمان بازداشت گفته شده مبالغه باشد.
!!!.بامدادک:انشالله که بزاست خيال بدبه خودتان راه ندهيد
آشنازدايي ازمادرزن جان!!!:مي گويند تنهاحسن ازدواج وجودپديده اي به نام مادرزن است،خداوکيلي راست مي گويندپس بدابه حال کساني که مادرزن ندارندياازآن بدترمادرزني دارند که بلاي جان شان مي شود!!اما امروزمطلبي خواندم که به يادمادرزن جان افتادم!!!مادرزن حجت الاسلام والمسلمين جناب آقاي سيد هادي خامنه اي به ديارباقي شتافته است(خيلي دلم براي جناب حجت الاسلام مي سوزد!!) و گروهي ازياران ايشان آگهي زده اند توي روزنامه که بله درگذشت آن بانوي متدينه وبافضيلت، ام الزوجه ي گرامي تان راتسليت مي گوييم وفلان وبيسار!!مي بينيد واژه ي زيباي مادرزن شده ام الزوجه!!به جان شما کلي خنديدم!!تازه وقتي فهميدم ابوالزوجه وهزارتاالزوجه ديگرهم داريم بيشترخنديدم!!!

12/03/2002
نامه :خانم جان تعريف مي کرد از زمان جنگ مي گفت :
خبر خانه به خانه پيچيد که کشتي بزرگي لنگر انداخته وسط دريا و با لوتكا (قايق پارويي )گروه گروه زن و بچه لهستاني را از كشتي مي آورند و توي ساحل پياده مي كنند . آقاجان ات ( پدر بزرگم ) تند لباس پوشيد برود ببيند چه خبر است . يك ساعت نشده بود كه برگشت . گفت هرچي غذا هست بگذار توي زنبيل با كاسه بشقاب و قاشق ، ببرم براي اين آواره ها گفتم كدام آواره ؟ گفت زن و بچه لهستاني هستند . تو هم بيا زن ها هستند و بهتر است تو بيايي شايد چيزي بخواهند كه به مردها نمي توانند بگويند . لباس اضافي خودت و دختر ها را هم جمع كن بياور . همه پاره پوره و كثيف اند . غلام شاگردآقاجان ات رسيد. من هم از نان و كره و مربا گرفته تا شام باقيمانده ديشب را گذاشتم توي زنبيل و راه افتاديم . آقاجان از ما جدا شد كه برود به آسيد هاشم پيشنماز ماجرا را بگويد و كسب تكليف كند . رسيديم . چشمت روز بد نبيند ، زن ها و دخترها مثل دسته گل با چشم هاي سبز و آبي ولي خيال كن از توي چاه ذغال آمده اند بيرون تمام تن شان دوده گرفته موهاي بورشان ژوليده و كثيف . پر از شپش . گرسنه و تشنه . غذا را كه اهالي آورده بودند هول هولكي بادست مي خوردند . از بلديه ( شهرداري ) آمدند و ۴ ديواري بزرگي با پارچه زدند . تنها حكيم شهر آمده بود گفت با صابون سوبليمه و آب گرم بايد سر و جان شان شسته شود . سر و موي چند تا را كه با ۲ تكه چوب نگاه كرد ، گفت بايد با ماشين همه موهاي شان را قبل از حمام از ته زد وگر نه شهر را شپش و طاعون مي گيرد . نمي داني چه قيامتي بود مردم مي دويدند از تمام دكان هاي شهر صابون سوبليمه مي آوردند . خود آسيد هاشم رسيد . گفت اين دستور دين است . اگر كسي به شما پناه آورد با احترام رفتار كنيد . هر ديني هم كه داشته باشند مهم نيست نجس نيستند . مثل مهمان توي خانه هاي تان تقسيم شان كنيد . ولي مادر و فرزند را از هم جدا نكنيد . آب گرم تهيه كنيد .
نمي داني چه خبر بود مردم سطل سطل از خانه هاي نزديك ساحل آب مي آوردند رديف كنار دريا هيزم روشن كردند و هر كس پيت حلبي داشت آورده بود گذاشته بود روي آتش . ۲ تا سلماني شهر آمده بودند با تيغ هاي سلماني موهاي بچه ها را اول تراشيدند . ما مي برديم شان دم چادر لخت شان مي كرديم و مادر هاي شان با آب گرم و صابون مي شستند . ما زن هاي شهر همه را با حوله و لباس خشك مي كرديم و لباس مي پوشانديم و بعد از بچه ها زن ها بودند كه مي آمدند تمام جان شان شپشي بود كه صاحب دوشنبه حمام تمام واجبي هايش را آورد براي زن ها . . نمي داني وقتي خودشان را شستند چقدر خوشگل شده بودند . تازه با آن موهاي تراشيده . فرداي اش آسيد هاشم سر منبر گفت اگر كسي مي خواهد زن بگيرد اين ها زن هاي با سليقه و محترمي هستند البته با رضايت خودشان مي توانيد با آن ها ازدواج كنيد . و شنيده ام خياطي و گلدوزي و بافتني هم مي دانند . دخترهاي تان را بفرستيد پيش شان ياد بگيرند و بهشان مزد بدهيد تا زندگي شان بگذرد ....

خانم جان مادرم را فرستاده بود پيش ماروسا ، زن ميانسالي كه به مادرم تور بافي و سوزن دوزي و بافتني و اشرفي دوزي ياد داده بود زن هاي شهر شيك ترين لباس ها را مي پوشيدند كه از زير دست خياط هاي لهستاني در آمده بود . دختران انزلي تمام جهازشان گلدوزي شده بود .و عروس خيلي از خانواده ها مو بور با چشم هاي ابي و سبز .
وقتي كلاس اول بودم هما همكلاسم چشمان آبي اش و زيبا چشمان سبزش و مريم چشمان دريايي رنگش را از مادربزرگ لهستاني شان ارث برده بودند . با ديدن چشمان رنگي شان داستان آن روز كنار دريا را به خاطر مي آوردم كه خانم جان تعريف مي كرد ..
اما سوال بزرگي آزارم مي دهد مگر افغاني ها هم پناهنده نبودند ؟ مگر ما همان ملت نبوديم ؟مگر آسيد ابوالقاسم از همان مدرسه ديني مجتهد نشد كه حكومت گران فعلي شدند ؟
بر ما چه رفت ؟ بر ما چه رفتاندند ؟!!!
پنج به سه نامرديه!!!:يکي ازضعف هاي قديمي من حال کردن با نوع سخن گفتن لات جماعت است يا به قول فرهيختگان لمپن پرولتاريا.يادم مي آيد که چندسال پيش به همين خاطرآرايشگاه (به قول نافرهيختگان سلموني) چندين ساله ام راعوض کردم!!!تصورش را بکنيد با يال وکوپال ودک وپزروشنفکري مي رفتم مي نشستم که نوبت ام بشود وبعد چنان ازصحبت هاي آرايشگر ولات ولوت هاي محل قهقهه مي زدم که شرمنده مي شدم!!حتي وقتي طرف داشت پشت گردن ام راتيغ هم مي انداخت دست بردارنبودم!!سرانجام ازترس جانم هم که شده آرايشگاهم راعوض کردم(اين يکي ازآن جاافتاده هااست که لام تاکام حرف نمي زندومن مي مانم وحسرت خنده هاي گذشته!!!).
چندشب پيش رفته بوديم شب نشيني جايي،آقايون لات ها هم حضورداشتند!!وبساط خنده روبه راه!!!اين روزها سالگرد نمي دونم جان باختن يا تولد مدرس است وصداوسيما داردمدام درباره ي اين پدرخوانده ي اسلام سياسي نغمه سرايي مي کند!!يکي ازسخنان آقايون لات ها هم مرا به يادمدرس انداخت!!!بچه ها که مي دانيد مدام باشامبول شان ور مي روندوآقايون لات هاهم هروقت که مچ يکي شان رامي گرفتندمي گفتند ٬ول کن پنج به سه نامرديه!!٬اين جمله مرايادجمله ي معروف مدرس انداخت همان جمله ي کذايي ٬ديانت ماعين سياست ماست!!٬.لابدمي گوييدآقاي گودرزي چه ربطي به آقاي شقايقي دارد!!امااگرمي دانستيد جمله ي گهربارمدرس پشت بند چه جملاتي ازدهان اش بيرون آمده تعجب نمي کرديد!!:
٬ماباتمام دنيادوستيم،مادامي که معترض مانشده اند.هرکس معترض مابشودمعترض اوخواهيم شد.همين مذاکره رابامرحوم صدراعظم شهيد عثماني کردم.گفتم اگرکسي بدون اجازه ي ماواردسرحدمابشودوقدرت داشته باشيم اوراباتيرمي زنيم خواه کلاهي باشدخواه عمامه اي باشد خواه شاپوبه سرداشته باشد.بعدکه گلوله خوردوزمين خورددست مي کنيم ببينيم ختنه کرده است يانه؟اگرختنه کرده بودبراونمازمي خوانيم واگرختنه نکرده بوداورادفن مي کنيم.ديانت ماعين سياست ماست وسياست ماعين ديانت ماست٬(به اين مي گويندبيلياردبازي کردن باگوي ديگران ودرزمين ديگران!!البته به قول آقايون لات ها!!)
يکي ازچيزهايي که اين روزهادرباره ي مدرس مي گويند ضديت اش با رضاشاه اول(به اين مي گن حال دادن به سينه چاکان رضاشاه دوم!!) ازهمان آغازاست .بدنيست يکي ازحرف هاي مدرس دراين باره راهم بخوانيد:٬من اين مساله راتصديق مي کنم وهمه تصديق مي کنند که آقاي
وزيرجنگ دراين مدت که دامن همت به کمرزده انديک پيشرفت هاي مهمي درنظام کرده اندبه طوري که متصورنبوده است ومن تصورنمي کنم هيچ آدم بي غرضي تصديق نکندکه وجودايشان بسيارمغتنم بوده است براي مملکت.هرکس اين راتصديق نکندبدون ملاحظه من اورامغرض مي دانم.٬

مي گويند مدرس خيلي رک هم بودکه راست مي گويند!!!باورنمي کنيد؟!!جناب ايشان يک روزدرمجلس نشسته بود وداشت به نطق يکي ديگرازآخوندهاگوش مي داد.آن آخوند طبق معمول تمام آخوندها مي زند به صحراي کربلا ومسايل مذهبي.مدرس کلام طرف رامي برد ومي گويد٬ مومن!!سپهسالاردوساختمان ايجادکرده است يکي مسجدسپهسالاروديگري همين ساختمان مجلس.اگرمي خواهي درباره ي مسايل ديني صحبت کني بروآن ساختمان٬(جاي مدرس درمجلس کنوني ميهن آرياي اسلامي خالي!!!)

داستان مدرس راباخاطره ي ديگري تمام مي کنم!!يادتان هست نخستين باري که اسکناس هاي ده تومني جديد درآمد؟!!هماني که عکس مدرس رازده اند روي اش؟!!يادم مي آيد ملت همه اصرارداشتند که شغالي درون انبوه ريش مدرس مي بينند!!همان ملتي که درآغازانقلاب عکس کس ديگري رادرون ماه مي جست ومي ديد!!ماکه هردوبارش چيزي نديدم!!
12/02/2002
سرمربي تيم فوتبال فجرسپاسي:۹نفرازبازيکنان ماروزه بودندوتيم ازدقيقه ي ۷۰ به بعددچارافت بدني شد..من اين مساله رامي دانستم اما بازيکنان تيم هم اعتقادتي دارندخوب بودفدراسيون بازي ها رابعدازاذان مغرب برگزارمي کرد.
بامدادک:روزه کله گنجشکي بگيرين!!!
12/01/2002
باباتوديگه کي هستي!!!:اين روزها ملتي که درسنوات ماضيه جزتلخ کامي نصيبي نداشته است اندکي باقهرماني رضازاده ،رستم اردبيل، درمسابقات وزنه برداري جهان شيرين کام شده است.اکنون نيرومندترين مردجهان ايراني است وهمين مايه ي دل خوشي مردمي است که زير فشارمحروميت ها وبي عدالتي ها همچنان پاسفت کرده است ودرفضاي خفقان ازنفس نيفتاده است.اي شگفتا که همين دل خوشي را مي خواهندازاين مردم مادرمرده بگيرند!!!کشوربرادرترکيه به رضازاده پيشنهادکرده است نمي دانم چندميليون دلاربگيردوتابعيت آن جارابپذيرد!!جالب اين است که رضازاده هم باآن که سران قوم تحويل اش نگرفته اند پيشنهادترکيه رانپذيرفت.من هم جاي رضازاده بودم نمي پذيرفتم !!ملي گرانيستم امابه نظرم تنها دل خوشي هاي مردمي راازآن ها گرفتن بي انصافي است!!!درشگفتم ازدانش آموختگاني که رضازاده را کس خل وابله مي نامند!!!البته حق دارندانگشت به دهان بمانندچون خودشان کرورکرورحاضرندپول بدهندتاتابعيت هرناکجاآبادي رابخرندوحالا کسي پيداشده است که بادريافت پول کلان هم راضي نمي شودسردرآخور سعادت اش فروبرد!!به راستي دراين ميهن آريايي اسلامي چه تضادها ي غريبي که شکوفا نمي شود!!
راستي مي گويندرضازاده دوپينگ کرده است!!!پودري که به دستش مي زده آرد بربري بوده!!!
افطاردراداره!!!:داشتم چيزي مي نوشتم که ديدم بالا سرم ايستاده،رييس مون رو مي گم،همون حاج خانوم مهربان!!بسته اي کاغذپيچ به اندازه ي بسته ي اسکناس دويست تومني راروي ميز م گذاشت ودرپاسخ به پرسش نگاه ام گفت ٬شما نيامديد اما مابه يادتان بوديم٬!!بعد هم راهشو کشيد ورفت!!دوزاريم افتاد که منظورش افطاري روزپيش اداره بود که دودره کرده بودم!!!فمنيست ها هرچه مي خواهندبگويند بگوينداما من مي گويم که زنان دانش آموخته ودرس خوانده ي ميهن آريايي اسلامي همچنان پادرراه مادران ومادربزرگان گرامي شان مي گذارند!!!چرا براي اين که چندروزپيش يکي ازبانوان همکار(مهندس رايانه!!!)راه افتاده بود توي اداره که ازهمه قول بگيرد که درافطارحاضر باشند.کاشف به عمل آمد که بانوان عزيز اداره هرکدام شان گوشه اي ازکارراگرفته اند که سفره افطاراداره روبه راه شود.يکي هزينه ي برنج را به عهده گرفت ،آن يکي هزينه ي مرغ وديگري هزينه ي زولبيا وباميه!!!(يادبچگي افتادم که زنان همسايه آش شريکي درست مي کردند!!!)من که صابون اين گونه افطاري ها به تن ام خورده بود به بانوي دعوت کننده گفتم٬روزه نيستم!!٬ گفت ٬چه ربطي داره٬(ترا خدا مي بينيد افطارربطي به روزه نداره!!!)چند دقيقه اي کل کل کرديم وديدم طرف انگاردست بردارنيست مجبورشدم به قاعده ي معروف ميهن آريايي اسلامي عمل کنم:٬بگو آره بعدش هم کارخودت روبکن!!!٬ اين جوري شد که آره گفتيم ودرروزموعودهم جيم شديم!!!
کاغذ بسته ي روي ميز رابازکردم زيرش بسته اي بود که توي دستمال کاغذي پيچيده شده بود.دستمال کاغذي راهم کنارزدم زيرش پاکت فريزربودوازپشت اش حلواي خوش رنگي نمايان!!!ديگرنمي شدادامه داد!!گذاشتم براي مخفي خواري ظهر!!!

بازگشت به بالا