10/30/2005
شجريان، صداي موتور، وردخواني رييس
رييس تازه ي ماهم آدم جالبي است.البته تازه ي تازه هم كه نمي شود گفت.دوسه ماهي هست كه رييس شده است. همه شگفت زده شدند.درآستانه ي بازنشستگي باشي وعمري دررده ي كارشناسي بوده باشي وهيچ رياستي را نپذيرفته باشي بعدسرپيري رياست اداره اي فكسني چون اداره ي ما رابپذيري.تعجب هم دارد. برخي مي گويندبالاخره آدم با حقوق بالاتري بازنشسته بشود بهتراست. الله اعلم. عشق راديواست. هروقت كه به اتاق ايشان سرزده شرف ياب بشوي مي بيني يا دارد راديوپيام گوش مي دهد يا راديو مجلس يا يكي ازاين راديوهاي ريز ودرشت ديگر. البته به غير از راديو ورزش. باورزش ميانه اي ندارد.ازشخصيت برجسته اش هم پيدااست.شكمش را مي گويم. مشتري پروپاقرص راديو قرآن هم هست. براي روزمبادا كلي نوارهاي قاريان مصري وپصري را هم دراتاق اش نگه مي دارد. منشاوي وپنشاوي واسم هاي قلمبه سلمبه ي عربي كه يادم نمي ماند. خلاصه كلي ذوب در ملكوت اعلي است. بفهمي نفهمي ردي از جاي مهرنمازهم روي پيشاني اش پينه بسته است. سابق براين خيلي آهسته حرف مي زد.براي اين كه حرف اش را بشنوي ناچار مي شدي گوش مبارك را ببري زيرچانه اش.مي دانيد كه فروخورده سخن گفتن يكي از نشانه هاي پرهيزگاري است بالاخره.ازهنگامي كه رييس شده است حرف هاي اداري اش را بلندتر به زبان مي آورد. حرف هاي غيراداري را كماكان فروخورده. كارشناسي ارشد مديريت خوانده است وكلي اداواطوارسرچشمه گرفته از دانش مديريت هم دارد. همين كه به كرسي رياست تكيه داد بچه هاي اداره را تك تك وهرچندروز يك باربه دفترش فرامي خواندمصاحبه مانندي با يكايك شان مي كرد. چي مي خوري.چي مي خوني. مدرسه ي ابتدايي ات كجا بود وازاين پرسش هاي آب دوغ خياري. آخرين نفري كه براي مصاحبه فراخواند من بودم.يكي ماهي مي شد كه رييس ما شده بود. جالب اين است كه سرآخر هم مي گفت هرچه دلتان مي خواهد ازمن هم بپرسيد. من يكي كه نامردي نكردم خصوصي ترين مسائل زندگي اش را پرسيدم .باورنمي كنيد نيمچه پينه ي روي پيشاني اش هم سرخ شده بود. وقتي كه روز تولدش را پرسيدم. انگشتري با نگين شيشه مانند راكه به انگشت مياني دست راست كرده بود نشانم داد وگفت سنگ ماه تولدشان اين است. توپاز.سرپيري ومعركه گيري. ازاين لوس بازي نزديك بود بزنم زيرخنده. به زورجلوي خودم را گرفتم وگفتم همان زبرجد خودمان مي شود. انگارخوردتوي ذوق اش گفت نه توپاز سنگ خارجي است. خيلي لجم گرفت .رخصتي گرفتم وبرگشتم به اتاق خودم فرهنگ واژگان دكترباطني را ازروي ميزم برداشتم .توپاز را پيدا كردم. برگشتم به اتاق رييس وزبرجد را نشانش دادم.خيلي پكرشده بود انگار.توپاز و زبرجد هردوتا بالاخره يك پخ هستند ديگر.چه فرقي مي كنند مگر.
خلاصه اين آدم بااين مشخصات ديروز آمد بالاي سرم.فروخورده حرف مي زد.فهميدم كه كارشخصي دارد.سرم را بردم زيرچانه اش. فهميدم كه مي گويد ماشين اش را نياورده است وبعدازظهر مي خواهد تا سيدخندان (ياد خاتمي به خير)درمسيرم برسانمش. گفتم به روي چشم. رفتني جلوي دروازه ايستاده بودتابروم ماشين را ازپاركينگ اداره دربياورم. جلوي پاي اش كه نگه داشتم ودست برد كه دررابازكند وسوارشودناگهان متوجه شدم كه نوارماشين روشن است وابي دارد آوازسرمي دهد كه " آن دوتا چشم سيات داره خوابم مي كنه".هول هولكي ضبط را خاموش كردم. راه كه افتاديم اندكي سكوت برقرارشد. چندموضوع سياسي اداري مزخرف را مطرح كردم تا راه طي شود. ولي طرف چندان پا نمي داد.زيرچشمي كه نگاهش كردم ديدم داردزير لب ورد ودعا مي خواند.حالاديگرلابلاي صداي موتور زمزمه ي نيايش رييس را هم مي شنيدم.فهميدم كه كل مسير را مي خواهد يكي دوكيلويي دعا دشت كند. آمدم بگويم ازاين ماشين دعا بيرون نمي رود دعاخفه كن دارداز صرافت اش افتادم. ولي گوش سپردن به ملقمه ي صداي نيايش و صداي موتورپرايد هم ازطاقت من يكي خارج بود. راديوراروشن كردم.راديوپيام را گرفتم. شجريان داشت مي خواند." اي مه من اي بت چين". صداي شجريان صداي موتور ونيايش را محوكرد. راستي شجريان
مگرصداوسيما را تحريم نكرده بود؟
10/29/2005
لوليتا، گرين وآيشمن
رمان" لوليتا" رانخستين بارانتشارات " المپيا" درپاريس منتشركرد. درسپتامبر1955ميلادي. توجه كسي راه
جلب نكردتااين كه سه ماه بعد جناب "گراهام گرين " درنشريه ي " ساندي تايمز" لندن دست به قلم شد واين كتاب " ولاديميرناباكف" را كه تاآن هنگام نويسنده ي گمنامي بود جزوسه بهترين كتابي نام بردكه درآن سال خوانده بود. " گراهام گرين " هم بالاخره كم آدمي نبود وروي هركتابي كه انگشت مي گذاشت توجه منتقدين را جلب مي كرد. همان گونه كه مي توان پيش بيني كرداكثرمنتقدين محافظه كار به كتاب ونويسنده ي گمنام آن تاختند. يكي گفت " كثيف ترين كتابي كه تاكنون به دست بشر نگاشته شده است" ديگري گفت " هرزه نگاري محض". بعدهم كه همان اتفاق آشناي نشررخ دادكه دراين گونه مواردرخ مي دهد .فروش كتاب اوج گرفت و تشنگان مطالعه به سوي آن شتافتند. خلاصه كلي خوش به حال " ناباكف" شد كه درينگه دنيا نشسته بود ودرگمنامي به سرمي برد. كاربه جايي كشيد كه سرانجام كتاب درينگه دنيا نيزچاپ شد. پس ازسه سال ناقابل. درسال 1958 ميلادي. البته شش ماه تمام پرفروش ترين كتاب آمريكا هم بود. مي گويند درميهن آريايي اسلامي هم مرحوم " ذبيح الله منصوري"(ره) نيز ترجمه اي از اين كتاب چاپ كرده است. تصورش را بكنيد رماني كه داستان اش عشق ميان پيرمردودختركي باشد زيردست " ذبيح الله منصوري"(ره) چه ازآب درمي آيد. خواندن اش بايد خيلي جالب باشد.به ويژه براي آسيب شناسان ترجمه.
انگار مرحوم " استانلي كوبريك" رضوان الله تعالي هم ازاين رمان فيلمي درست كرده است.ماكه نديديم. راستي مي گويند "آدولف آيشمن " لعنت الله عليه هم وقتي كه درزنداني دربيت المقدس= اورشليم منتظر محاكمه بود نگهبان زندان نسخه اي از"لوليتا" را برايش آوردتا بخواند."آيشمن " سردوروز كتاب را به پايان برد وگفت " خيلي زشت" است.
10/26/2005
دنده عقب آدم ها
يادش به خيرهنگام سرجواني ، كوه كه مي خواستيم برويم ساعت پنج صبح قرارمي گذاشتيم كه درميدان تجريش جمع بشويم. همان هنگام بودكه درتاريك روشنايي آغاز روز مي ديدم آدم هايي دست به سينه دنده عقب مي آيند وراه به راه تعظيم مي كنند.درست مانند چندروزپيش كه همراه با عهد وعيال ومادرزن جان رفته بوديم امام زاده صالح . دم افطار.بامدادك همين كه ديدچندنفرآدم گنده دست به سينه دنده عقب دارند مي آيندراه افتاد به سوي شان.بارانك به بغل فوري خودم را به بامدادك رساندم وجلوي اش را گرفتم تا گندي به بارنياورده.يك بارديگرهم اين مرتيكه جنجال به پا كرد. نگهبان هاي امام زاده هاراكه ديده ايد.سواي قباي يقه آخوندي بلندي به سبك سرداري پاكستاني ها كه به تن دارندگردگيري هم به دست دارندكه هيچ گاه ازخودشان جدا نمي كنند.نگهيان امام زاده صالح هم يكي ازهمين گردگيرها را زير بغل اش زده بود. به رنگ خرمايي.بامدادك همين كه گردگيرراديدشروع كرد به نق زدن كه ازاين پشمك ها مي خوام. مواظب بودم كه گردگيركذايي را كش نرود.يك ماه پيش كه به شاه عبدالعظيم هم رفته بوديم، بازهم با مادرزن جان، به اين گردگيرها گيرداده بود(شاه عبدالعظيم خيلي جالب است سه امام زاده دريك امام زاده.به قول هنري ها سه فيلم با يك بليت.به قول خودمان درگردوبازي هاي كودكي هردو هرسه در). جلوي محوطه ي امام زاده به كوهي ازانسان رسيديم كه مانند زنبورروي هم تلنبارشده بودند.مثل دعواي برره اي ها درسريال مهران مديري.منتها توده اي بس بزرگ تر. نزديك تركه رفتيم ازلابلاي دست وپاي تلمبارآدم ها توانستم چراغ وانتي را ببينم. نذري مي دادند.صداي زني هم بلندبود كه مي گفت "چراميذاري اين جوري وردارن". اندكي جلوتر تابلويي زده بودند وروي آن نوشته بودند"محل جمع آوري وپخش نذورات خوراكي". اين جا هم به نسوان گرامي اجازه نمي دادند بدون چادرپاي درمحضرگهربار امام زاده بگذارند.مادرزن جان كه مشكلي نداشت.به عيال چادرسياهي دادندآكنده ازدايره هاي سفيد.خيلي خنده دارشده بود. جاي شكرش باقي است كه نمي گويندآقايان هم بايد عبا بپوشند يا عمامه به سركنند.به گمانم آقايان بسي خنده دارترمي شدند. زن وشوهرجواني داشتند با نگهبان هاي گردگيربه دست ،جروبحث مي كردند.نمي خواستند كه دخترنابالغ شان چادرسرش بگذارد. به گمانم ازاين روشنفكران ديني بودندچون مرد داشت توضيح مي داد كه چادردراسلام اجباري نيست . راستي راستي ديدني بود كه دختران باآخرين مدل مانتو وشلوارورنگ مو چادربه سرشان مي كردند.برخي چادرها هم خنده داربود.خودم ديدم كه دخترجواني چادري را سرسري گذاشته بود سرش ودرست وسط كله اش روي چادرعددپنج رقمي زردي توي چشم مي خورد.آن هم اعدادانگليسي. عهدواعيال براي زيارت به درون رفتند ومن ماندم وحوضم. يك ربعي طول كشيد تا برگردند. مادرزن جان گفت خيلي خلوت است بدنيست بروم زيارتي بكنم.گفتم " مي ترسم سنگ بشوم".ازخنده داشت روده بر مي شد. خداراچه ديدي شايد راستي راستي سنگ مان كرد.راستي تا يادم نرفته بگويم كه نذرتخصصي امام زاده صالح نمك است. اگرحاجتي داريد نمك يادتان نرود.بدون يد باشد بهتراست
10/17/2005
عجب چانه اي دارد استكبار

ملت درصحنه ي عراق نيزباحضوربيش از پنجاه درصدي درهمه پرسي قانون اساسي مشت محكمي
بردهان استكبارجهاني به سركردگي آمريكا كوبيد. نمي دانم بااين همه شباهتي كه ملت درصحنه ي عراق با ملت درصحنه ي ميهن آريايي اسلامي دارد چرادرجنگ هشت ساله همديگررالت وپاركردند. قربان حكمت اوساكريم بروم. البته بايد انصاف داد كه كارملت درصحنه ي عراق براي مشت كوبيدن بردهان استكبارجهاني از كار ملت درصحنه ي ميهن آريايي اسلامي آسان تر بود است زيرا استكبارجهاني درست زير مشت شان قرار داشت وتوانستند با چند رقص پاي ساده و دوسه تا هوك چپ وراست دهن استكباررا سرويس كنند. ملت بيچاره ي ميهن آريايي اسلامي مي بايست سال ها دوندگي كند تا استكباررا سربزنگاهي گير بياورد ومشتي برگوشه ي چشمان خون بارش بنشاند. بگذريم. گويا حضور ملت درصحنه ي عراق درهمه پرسي چنان پرشوربوده است كه جاي جاي(به قول بروبچه هاي صداوسيماي ميهن آريايي اسلامي ) سرزمين عراق به ويژه بلاد متبركه اشان پراز عراقي هاي سرانگشت سياه شده است. البته هنوز مشخص نيست اين سرانگشتان سياه مال اين انتخابات است يا انتخابات مجلس در شش هفت ماه پيش. چون بسياري از حضرات دست شان را ازآن پس نشسته اندوحتي با تيمم نمازخوانده اند.
بندهايي ازقانون اساسي عراق كه سبب شد تا ملت درصحنه ي عراق حضورپرشوري ازخودشان دروكنند( به قول مهران مديري درسريال شب هاي برره. اگربدانيد چه بساطي است درميهن آريايي اسلامي.ملت همه به زبان برره اي حرف مي زنند. حتي بامدادك هم به من مي گويد چه حرفي از خودت دروكردي.باورتان نمي شود درجلسه اي اداري هم رييس جلسه وقتي مي خواست درباره ي موضوعي راي گيري كند خطاب به ما گفت لطفا از خودتان راي دروكنيد):
بند يك: حق آزادي بيان(ايكي ثانيه پيش از به لقاالله پرتاب شدن توسط انفجار برادران انتحاري، فرياد "كمك كمك" سردادن حق تمام آحاد ملت درصحنه ي عراق است)
بند دو: حق حمل اسلحه( حمل اسلحه اعم از تفنگ سرپر وبادي براي مقابله ي بيهوده با كاميون هاي بمب آگين برادران انتحاري حق تمام آحاد ملت درصحنه ي عراق است)
بند سه: مصونيت دربرابر تنبيهات عجيب وغريب( لخت كردن برادران عراقي دربرابر سربازان ارتش آزادي بخش ايالات متحده به ويژه خواهران آزادي بخش خلاف قانون است)
بند 4 : الغاي بردگي( هرنفرعراقي سالي 10 دلار از شركت هاليبرتون دريافت خواهد كرد بي بروبرگرد)
بند 5: الرجال قوامون النسا(بدون شرح.دندتون نرم برويد عربي بياموزيد)
10/16/2005
شكرمي خورند

دورازجان شما چندروزي ناخوش بوديم.سرماخوردگي ناقابل.خوب است كه سعادت نداريم درماه مبارك روزه بگيريم .روزه نگرفته ايم روزه ما را گرفته است لابداگرگرفته بوديم به لقاالله مشرف مي شديم. ناخوشي كه دارد مي آيد پيشاپيش متوجه مي شوم.انگارآژيري چيزي درتن آدم به كار مي افتد. اين بارهم كه آواي دوردست آژير را شنيدم دفترچه بيمه را ازكوله پشتي درآوردم ورفتم سراغ پزشك اداره. توي آسانسوريكي از همكاران راديدم.به خنده گفت: طاعات وعبادات شما قبول. گفتم : نمازوروزه ي شما هم درد نكنه.
مطب پزشك اداره سرراهرويي است كه به نمازخانه مي رسد. براي همين بفهمي نفهمي بوي جوراب مومنين به مشامت مي رسد. پزشك پيراداره ازاين پيرمردهاي عشق كراوات است.دراتاق راهم هيچ وقت نمي بندد.وارد كه شدم توي اتاق نبود. يكي از سرفه هاي پروپيمان را طنين اندازكردم. درگوشه ي اتاق بازشد.پيرمردبه درون آمد.خيلي سرحال بود. بوي خفيفي هم را باخودش به درون آورد.بوي قهوه. اي ناقلا. سرتان را درد نياورم معاينه ام كرد وگفت: ضعيف شده اي. چندروزي نبايد روزه بگيري.
گفتم: آقاي دكتر من كه روزه نمي گيرم.يعني سعادتش را ندارم.
خنده كنان مي گويد: كارخيلي خوبي مي كني عزيزم. آدم عاقل ازاين كارها نمي كند.
پرسيدم اين دكترهايي كه ازصداوسيماي ميهن آريايي روزوشب درباره ي فوايد روزه دادسخن مي دهند چه مي گويند پس.
اخمش مي رودتوي هم ومي گويد: شكرمي خورند. غلط مي كنند.
10/10/2005
يادداشت هاي پزشك ويت كنگ

" دانگ توي ترام " دختري جواني بود كه در ويتنام درنبردباسربازان آمريكايي از پادرآمد. 27سال بيشتر نداشت.دربيمارستاني صحرايي دراستان "كوانگ نگاي". اكنون كه چهل سال ازمرگش گذشته است يادداشت هاي روزانه اش چاپ شده است و درآمريكا وويتنام غوغايي به پا كرده است.
" دانگ توي ترام " پزشك ارتش ويتنام شمالي بودويادداشت هاي روزانه اش دراين مدت طولاني پيش يكي از سربازهاي آمريكايي مانده بود. يادداشت هاي روزانه ي " دانگ توي ترام " درمدت كمي كه ازانتشارش مي گذرد بيش از 300000 نسخه فروش داشته است. به زبان هاي بسياري ترجمه شده است.انگاربراساس آن فيلمي هم ساخته اند. " دانگ توي ترام " يادداشت هاي اش را اين گونه آغاز مي كند:
" آپانديس سربازجواني را عمل كردم. دارو هم به اندازه ي كافي نداشتم. فقط چندقوطي نووكين. بيچاره سرباز زخمي. نه ناله اي كرد نه دادو بيدادي. تازه لبخند هم مي زد.لابد براي آن كه دست وپاي خودم را گم نكنم. آن لبخند زوركي و آن لب هاي خشك دلم را كباب مي كرد. مي دانستم چه دردي مي كشد...به نرمي موهاي اش را نوازش كردم.دوست داشتم به او بگويم" غم دنياروي سرم خراب مي شودوقتي براي درمان بيماراني مانند او كاري از دستم برنمي آيد. هيچ گاه ازيادم نمي روند".
10/09/2005
دست ازسراوساكريم بيچاره برداريم
دوباره زمين لرزه اي آمد جان بسياري را گرفت. بيچاره مردم شبه قاره ي هند كم مرگ وميرداشتنداين زمين لرزه هم به آن افزوده شد.قوز بالاقوز. هرگاه كه اوسا كريم از اين كارها مي كندبندگان پرهيزگاردرگاه بي كران اش حسابي دست وپاي شان را گم مي كنند.نمي دانند چه بگويند. براي اين جورگند كاري ها چندين گونه پاسخ تراشيده اند يكي از يكي ياوه تر.باستاني ترين پاسخ را ازمادربزرگ هاي مان شنيده ايم وهنوز هم برسرزبان ها است. مي گويندكاراوسا كريم بي حكمت نيست . ويران گري هاي زمين لرزه وسيل به چشم ما انسان هاي فاجعه بار مي نمايدچون عقل محدودي داريم. اي مگس عرصه ي سيمرغ نه جولانگه تو ست. چه بسا پس پشت همين زمين لرزه ي هندوپاكستان هم مهرورزي اوسا كريم پنهان باشد وپس از چندي برسر پيروجوان آوار شود. ازهمان بچگي هم پي برده بودم كه پاسخ از اين تخمي تر نمي شود. جالب اين است همين آدم هايي كه دراين استدلال خرد انسان را كوچك مي شمارند به هنگام اثبات وجود اوسا كريم دست به دامان همان خرد مي شوند. لابد دركلاس هاي ريز ودرشت بينش ديني شنيده ايد كه مي گويند بي اوساكريم بودن جهاني چنين پيچيده با خرد انسان همخواني ندارد. خردي كه باديدن دوچرخه اي درپي سازنده اش مي گردد نمي پذيردجهاني چنين فراخ اوسا كريم نداشته باشد. اين همان عقل محدود است ولي اين جا مي توان آن را به كار گرفت.
استدلال تخمي تر هم اين است كه اوسا كريم مي خواهد بندگان اش وازجمله نوزادي را كه پدرومادرش زيرآوارجان باخته اند بيازمايد.اوسا كريم مي خواهد ببيند كه غصه خور ما چه قدر ملس است. حالا تو هرچه بگو آزمايش كردن مردم چنين بي رحمانه فقط از اوسا كريمي ديگرآزار برمي آيد. آن همه درياي رحمت وزبانم لال اين همه ساديسم. جوردرنمي آيد.
البته بسياري از مومنين نيز خودرا به روزرساني مي كنند وبسياري شان باورمندهستند كه اوسا كريم به انسان اختياروآزادي داده است وهرآن چه به سرش مي آيد بازتابي از كنش هاي خودش است. مي گويند انسان لايه ي اوزون را سوراخ مي كند، گازهاي گل خانه اي به هوا مي فرستد و پدرمحيط زيست را درمي آورد طبيعت هم با سيل وزمين لرزه وبلاياي ديگر داد خودرا مي ستاند.اوسا كريم بي نوا را گناهي نيست. يكي نيست بگويد كينه توزي هاي طبيعت كه مختص جامعه ي كنوني نيست.جوامع پيشا صنعتي نيزآكنده از زمين لرزه وسيل بود.انسان غارنشين بيچاره كه اوزون سوراخ كن نبود. اما بيشترازانسان كنوني طعمه ي سيل وزمين لرزه مي شد
تاهنگامي كه خوداوسا كريم سخن نگفته باشد نمي شود دريافت اين همه فاجعه وويراني براي چيست.
10/08/2005
اندرحكايت سكولاريسم ملي گرايان

جناب پرويز ورجاوند سخن گوي جبهه ي ملي ايران درروزنامه ي شرق درپاسخ به مقاله ي هوشنگ
ماهرويان
نوشته اند كه "دولت جبهه ملى ايران به رهبرى روان شاد دكتر مصدق در طول دوران نهضت ملى در راستاى كوشش هاى آزاديخواهان ملى گراى دوران مشروطيت در نهايت زبردستى و هوشمندى توفيق آن يافت تا بركنار از ايجاد تنش هاى شديد در جامعه در عمل و نه در قالب تئورى پردازى در طول ۲۸ ماه اداره كشور در بحرانى ترين شرايط ممكن اصول سكولاريسم را به كار بندد و با آگاهى، از دخالت دين در كار دولت جلوگيرى به عمل آورد." جناب ايشان درنهايت فروتني ازآوردن مصداق ادعاي شان خودداري فرموده اند اما ازآن جا كه به نظر اين حقيركمك به آزاديخواهان ملي گرا درنهايت كمك به ميهن آريايي اسلامي است چندمصداق درتكميل سخنان ايشان درطبق اخلاص مي گذارم انشاالله قبول حق بيفتد:

* روان شاد دكترمصدق براي آن كه وفاداري خودبه شاه ونظام سلطنت مشروطه را اعلام كند كاغذعادي را قابل نمي دانست وقرآن را امضاء مي كردوبراي اعليحضرت مي فرستاد. روان شاد دكترمصدق در سخن راني ها وپيام هاي شان همواره اسلام عزيز وايران عزيزراكنارهم مي آورد ودرواقع ايشان را بايد مخترع عنوان ميهن آريايي اسلامي ناميد. روان شاد دكترمصدق درراستاي سكولاريسم وجلوگيري از آزادي هايي كه اسلام عزيز براي زنان قائل است ازدادن حق راي به زنان نيزخودداري كرد.
* وزير خارجه ي روان شاد دكترمصدق ، باقركاظمي نامي بود كه جناب مسواك يزدي بايد مي رفت جلوي تعصب مذهبي ايشان لنگ مي انداخت.
* وزيرفرهنگ روان شاد دكترمصدق پزشكي به نام مهدي آذربود ونخستين اقدام شان درراستاي سكولاريسم بستن مدارس مختلط دخترانه پسرانه بود.
اميدوارم باذكراين مصداق ها سكولاربودن حضرات به طوركامل جا بيفتد.خوانندگان عزيز هم اگرمصداق هايي به ياد دارند درطبق اخلاص بگذارند كه بسي صواب دارد.
10/05/2005
رمضان، تقي و نقي

بازهم آمد.ماه رمضان را مي گويم.ماه ساندويج.تاالان كه ساعت به عبارت يك وسي دقيقه است نتوانسته ام
جاي دنجي پيداكنم و غذا بخورم.آن هم چه غذايي. يك عدد تخم مرغ آب پز. چندتكه نان لواش. يك خوشه انگور ويك فقره سيب. به گمانم ناچارشوم بروم سراغ خودروي گرامي درپاركينگ اداره وآن جا به اين شكم كه انشالله تعالي كارد بخورد خوراكي برسانم. انگاردراين ماه مبارك پرسش هاي ملت هم عرفاني مي شود.يكي از خانم هاي اداره آمده است سراغم وپس ازمقدمه چيني مي پرسد ليله القدر به زبان انگليسي چه مي شود. مي گويم آبجي آدم بهترازمن گيرنياوردي؟مگرنمي داني آن جا كه قرآن مي گويد تو چه مي داني ليله القدر چيست؟ مخاطبش من بوده ام؟
مي زندزيرخنده.مي گويم به جاي اين پرسش هاي عالمانه بگو ببينم مي شود دراتاق تان افطاركرد؟ ابرو بالا مي اندازد كه نه.
پيش از آن كه به سراغ خودرو برم بدنيست حكايت جالبي را براي تان نقل كنم.
دريكي از جلسات ريزودرشت اداره درباره ي بهره وري واين حرف ها ، نامه اي از اميركبير خطاب به ناصرالدين شاه را هم تكثيركرده وبه جماعت داده بودند. نامه اي به خط خود اميركبير وآراسته به عكس اميركبيردربالا و عكس ناصرالدين شاه درپايين. اميركبير نوشته بود:

قربانت شوم
الساعه كه درايوان منزل همشيره ي همايوني به شكستن لبه ي نان مشغولم خبررسيدكه كه شاهزاده موثق الدوله حاكم قم را كه به جرم رشاء وارتشاء معزول كرده بودم به توصيه ي عمه ي خود ابقا فرموده وسخن هزل برزبان رانده ايد.فرستادم اورا تحت الحفظ به تهران بياورند تا اعليحضرت بدانند كه اداره ي امور مملكت با توصيه عمه وخاله نمي شود
زياده جسارت است
تقي

خودنامه به اندازه ي كافي خنده داراست اما يكي از شركت كنندگان جلسه نامه اش را جاگذاشته بود وزير نوشته ي اميركبير وخطاب به او نوشته بود:

قربانت شوم تقي جان
بازهم توصيه ي عمه وخاله باقي است.آسوده بخواب.
زياده جسارت نيست
نقي
10/04/2005
داد بي داد

اين عنوان اصلي كتابي است باعنوان فرعي "نخستين زندان زنان سياسي" كه خاطرات زناني راكه به دليل فعاليت هاي سياسي درفاصله ي 1350 تا 1357 به زندان افتاده اند دربرمي گيرد. بيشترشان هم به جنبش چپ تعلق دارند. در شناس نامه ي كتاب نوشته اند جلداول ولي بعيد مي دانم با ساده زيستاني كه سركارآمده اند كار به جلدهاي بعدي بكشد(لابدجماعتي مي گويند چشم تان كورمي رفتيدبه جناب معين راي مي داديد يا به عالي جناب سرخ پوش). به هرحال كتاب خيلي خواندني است.كتاب خودم را تاحالا سه چهارنفرگرفته اند وخوانده اند.خودم هم چندنسخه اي خريده ام به دوستان وآشنايان هديه داده ام به مناسبت هاي مختلف(كتاب هديه دادن ازگل خريدن بهتراست.شك نكنيد.) خواندن اين كتاب را به ويژه به همجنسان گرامي توصيه مي كنم.فرصتي است براي آشنايي بيشتربانگاه زنان.نگاهي كه كم تر درچنين حوزه هايي فرصت بروزيافته است.
بدنيست چند فراز جالب ازكتاب را اين جا بياورم.ضررندارد.راستي كتاب را هم خانم ويداحاجبي تبريزي گردآوري كرده است وخودش هم يكي از خاطرات نويسان كتاب است.

* روزدهم اسفندهمان سال، طبق معمول دردرمانگاه نارمك مشغول به كاربودم ومنتظر روزنامه تا ازنتيجه ي دادگاه برادرهايم باخبرشوم.پيش ازآن، به دادرسي ارتش كه مراجعه كرده بودم،گفته بودندخبردادگاه را به زودي اعلام مي كنند.آن روزها شنيده بودم محكوم به اعدام شده اند اما تقاضاي فرجام نكرده اند.هرچه منتظرماندم ازروزنامه خبري نشد.ازشكوه پرسيدم:"روزنامه ي امروز رو نديدي؟" جوابي دريافت نكردم.اما ازنگاه شكوه ورييس درمانگاه وهمكارانم حدس زدم خبري درروزنامه هست كه ازمن پنهان مي كنند.سرانجام با پافشاري روزنامه را به دست آوردم.فرصتي نداده بودند، برادرهايم را همراه هشت تن از رفقاشان اعدام كرده بودند.باچه شتابي!(بخشي از خاطرات مستوره احمدزاده)
* من هم مثل بقيه بايددائم پيش خود تمرين مي كردم كه دركشتن يا كشته شدن هيچ ترديدي به خودراه ندهم.بايد حرف چريك مبارز، احمدزيبرم را آويزه ي گوش كنم وهيچ گاه ازخودنپرسم:" بزنم يا نزنم؟" سيانوري را كه دردهان دارم:" بجوم يا نجوم؟" بلكه بايد اين را مي آموختم كه قاطعانه وبي هيچ ترديد بگويم:" بزنم وبزنم"، "بجوم و بجوم"( عاطفه جعفري)
* زن بودن درخانه ي تيمي،اما گرفتاري خاص خودش را داشت.به خصوص عادت ماهانه براي من عذابي بود.انگارعيب است،شرمنده ام مي كرد.پنبه ها را ريز ريز مي كردم ومي ريختم درچاهك حياط خلوت.به تصورم نمي گنجيد كه مي توانم درروزنامه بپيچم وبياندازم درظرف آشغال.رفقاي مرد هم گويي اصلا ازقضيه ي عادت ماهانه ي زن ها بي خبر بودند.شايد هم به روي خودشان نمي آوردند.هرچه بود، اگروقت ورزش مي گفتم:" امروزنمي توانم ورزش كنم" بي معطلي اعتراض مي كردندكه:" يعني چه! ورزش جزو ديسپلين زندگي ما است"( عاطفه جعفري)
* بعضي از زن هاي فقير كه زايمان آن ها به سرماي زمستان مي افتاد، مي رفتند به كلانتري ويك تكه ترياك مي گذاشتند روي ميز رييس تا مجبورشود آن ها را به زندان بياندازد.درزندان غذا داشتند وجاي گرم.فيروزه هم همين كار را كرده بود و به زندان افتاده بود.اما چون پول نداشت ميزان ترياك كافي نبود.زمستان تمام نشده،درست سه روزپس از زايمان،او را به زور ازدر زندان انداختند بيرون.ما او را از پنجره ي اتاق مي ديديم كه زير برف، پسرسه روزه اش را كه به خاطر عشق به ملك مطيعي ، هنرپيشه ي معروف، نامش را گذاشته بود ناصر، درآغوش مي فشرد.مي ناليد ونفرين مي كرد وفحش ها ي ركيك مي داد...نگهبان اوراهل مي داد وبا تيپا ازدرزندان انداخت بيرون. ( عاطفه جعفري)
* تظاهر به پاره اي كارها، به نظرم بي حاصل مي رسيد.به خصوص درماه محرم ورمضان.درروزهاي تاسوعا وعاشورا، دفترزندان حياط را دراختيار زن هاي عادي مي گذاشت.زن ها درحياط جمع مي شدند، سينه مي زدند، به سرشان گل مي ماليدند، نذري مي پختند.شام غريبان همه ي چراغ ها را خاموش وشمع روشن مي كردند.....ازهمه عجيب تر، تظاهر هم بندي هايم به سينه زدن جلوي پنجره بود.جلوي پنجره دست شان را الكي بالا وپايين مي آوردند كه يعني ما داريم سينه مي زنيم.....وقتي مي پرسيدم چرا تظاهرمي كنيد؟ مي گفتند" به خاطر اين كه ميان ما وتوده ها فاصله ايجاد نشه"( طاهره)
* دادستان شروع كرد به خواندن كيفرخواست.پس از مقدارزيادي كلي گويي درباره ي رهبرگروه، به اتهامات من كه رسيد سرجمله ي " اين خانم در" مكثي طولاني كرد وبالاخره گفت" در كون "..."در كون " ..." در كون فدراسيون فعاليت مي كرده" ومن بي اختيارپقي زدم زيرخنده.رييس دادگاه رو به من با خشم گفت" خانم همه كه مثل شما درخارجه درس نخوندن!"(فريده لاشايي)
10/03/2005
درستايش خنده
ازروزگارسرجواني،يادش به خيرباد،با نيروي بنيان فكن خنده آشنابوده ام.يادم مي آيدسال چهارم رياضي كه بودم،دراوج سركوب دهه ي شصت،دبيرفيزيك پرابهتي داشتيم.هيچ كس تخم آن را نداشت كه ازپس جناب ايشان واردكلاس شوددست از پا خطاكردن دركلاس كه جاي خوددارد.باسوادبودوخوش سيما.صورت شش تيغه وكت وشلواراتوكشيده.آن هم درروزگاري كه مدرسه ها رادبيران ريش مند و ته ريش مند قرق كرده بودند.باآن اوركت هاي آمريكايي سبز سيدي .خلاصه سروضع اش حسابي بي ربط بودوبه قولي فسق مجسم.پرشروشورترين بچه هاي كلاس هم سركلاس دبيرفيزيك موش موش مي شدند.فضاي كلاس مي شد عين قبرستان.تصوركنيددرچنين فضاي سنگيني خنده گريبان آدم را بگيرد.سركلاس فيزيك راه به راه خنده ام مي گرفت.بي خود وبي جهت.ابهت دبيركيلويي چنداست.تاآن جا كه مي توانستم توفان خنده رادرسينه ام نگه مي داشتم.درآستانه انفجاركه بودم الكي درپي خط كشي يا پاك كني زير ميز مي رفتم.حالا چرااين داستان را سرقلم رفتم؟ چندروزپيش وزيرجديدوزارت خانه مباركه به مديران مياني وكارشناسان بارعام داده بود.حقيرنيزجزو بارعام يافتگان بودم.چه سعادتي.باورتان نمي شودجناب وزيرچنان درراه چرندگويي تاخت وتازكردكه كمابيش تمامي مديران لايه ي مياني مانندروزگارسرجواني من سرزيرميزمي كردندوحالا نخند كي بخند.اگربدانيدكه مديران مياني درسازمان هاي دولتي ميهن آريايي اسلامي درپيمودن راه رياكاري وپنهان سازي باطن به چه مراتبي دست يافته اندوچه قزميت هايي هستنددرخواهيد يافت كه جناب وزيرچه پرمايه ياوه بافته است.خلاصه جاي تان خالي بود.
10/02/2005
عکس روز
عکس هاي صفحه نخست اين روزنامه ي وزين شرق گاهي به راستي شاهکاراست.ازجمله عکس امروز اين روزنامه.اگرازکيسه ي خليفه بخشيدن نباشداين عکس را تقديم مي کنم به همه ي آن هايي که از ترس آن به اين راي دادندوازلج اين به آن.به تمامي اصحاب هاشمي نژاد.


ازنگاه هواداران عالي جناب سرخ پوش
رييس جمهوررجايي وارمندناک: سرخ پوش جان به دادم برس فکرنمي کردم تخمي تخمي بشوم شهردارايران.
عالي جناب سرخ پوش: سعي مي کنيم زيرعباي خودمان براي تو هم جايي باز کنيم.فقط يادت باشد آن زيربا روشنفکران هوادارما دست به يقه نشوي.

ازنگاه هواداران رييس جمهوررجايي وارمندناک
رييس جمهوررجايي وارمندناک: اين قدرکارشکني نکن بگذاريک خورده نفت بريزم توي سفره ي مردم.
عالي جناب سرخ پوش: من چي کاره بيدم؟

ازنگاه تحريميون
رييس جمهوررجايي وارمندناک: بازي تمام شدعزيزدل برادر.اخماتو واکن.
عالي جناب سرخ پوش: قرارما اين نبود.خيلي ضايع شديم دراين داستان
10/01/2005
اربابان جنگ و مسلح سازی جهان
" اميدوارم همديگر را كشت و كشتار كنند.......حيف كه نمی شودهر دو طرف بازنده باشند"
هنری كسينجر، برنده ی جايزه ی صلح نوبل( در باره ی مسلح سازی هر دو سوی جنگ ايران-عراق در دهه ی ١۹٨٠)
" از خود كامگان پشتيبانی نكنيد. به آن ها جنگ افزار نفروشيد"
خوزه راموس هورتا، برنده ی جايزه صلح نوبل، نماينده ی تيمورشرقی در مذاكرات صلح
هميشه پيش نمی آيد كه عفو بين الملل از آدم بخواهد به تماشای فيلمی از نيكلاس كيج برود. برای همين وقتی كه نامه ی الكترونيكی شان درباره ی " ارباب جنگ " به دستم رسيد فوری برای سانس بعد از ظهرسينمای محله امان بليتی گرفتم. قصدندارم درباره ی اين فيلم نقد بنويسم اما طبق شيوه ی هاليود اين فيلم را می توان دررده ی "ر" به معنای راديكال قرارداد. فيلمی درباره ی دولت ها و پول دوستانی كه با فروش جنگ افزار كاسبی می كنند، جنگ افزارهايی
كه هر دقيقه و هر روزصرف كشتار مردان، زنان و كودكان می شوند....ادامه در اخبارروز

بازگشت به بالا