11/30/2005
خشونت عليه ي زنان

برپايه ي گزارش سازمان جهاني بهداشت خشونت جسمي وجنسي عليه زنان واغلب توسط همسران، بسياررايج است وبسياري از زنان معتقدند كه زناني كه نافرماني مي كنند يا تن به آميزش جنسي نمي دهندسزاوارضرب وشتم همسرهستند. طبق نخستين بررسي سازمان جهاني بهداشت درباره ي خشونت عليه ي زنان كه در10 كشورصورت گرفته است بين 20 تا 75 درصد زنان دست كم يك بارموردخشونت جسمي يا سوء استفاده جنسي قرارگرفته اند. دراين بررسي كه دركشورهاي بنگلادش،برزيل،اتيوپي، ژاپن، ناميبيا، پرو، ساموا، صربستان ومونته نگرو،تايلند وتانزانيا صورت گرفته باحدود 24000 زن مصاحبه شده است. دراكثر جاها چهارپنجم زنان موردخشونت قرارگرفته توسط همسرخودضرب وشتم شده اند.درواقع زنان درخانه بيش از خيابان با خطر مواجه اند .
متن كامل گزارش دراين جا آمده است.
11/29/2005
آقايون لات ها را دست كم نمي توان گرفت
تاحالا با آقايون لات ها دست به يقه شده ايد؟ اميدوارم هيچ گاه نشويد.خودم چندروزپيش به تور يكي ازاين حضرات خوردم كه اگرخداوندعالم به دادم نرسيده بودمعلوم نبود چه بلايي به سرم بيايد.اين حضرتي كه ما به تورش خورديم يا او به تورما خورد، چندان فرقي نمي كندجواني است حسابي خوش قدوبالا.سرمن تا سينه اش مي رسد. نخستين باري كه ديدم اش خودروي لامروت را مانندهميشه دركوچه ي كناري خانه ي مادرزن جان پارك كرده بودم وداشتم زونكني را ازصندوق عقب برمي داشتم كه ديدم با سرپنچه هاي اش روي شانه هاي نحيفم دق الباب كرد. تا سربلندكنم صداي بمي به گوشم رسيد" استاد"(لابد به خاطرزونكني كه زيربغل گرفته بودم)
گفتم : بفرماييد.
گفت: شما كي ماشين را ازاين جا برمي داري مي خواهم اين جا پارك كنم(باانگشت به پژوي 206 مشكي رنگي اشاره كردكه چندقدم آن ورترنگه داشته بود.) خونه امون اين جااست(با انگشت به خانه اي اشاره كردكه مي دانستم خانه ي خودشان نيست)
گفتم: تا آخرشب اين جا هستم بعدبرمي دارم( ساعت 8 شب بود)
چترموهاي مشكي لخت را ازروي پيشاني كنارزد.ازوسط فرق بازكرده بود.گفت: خيلي ممنون.
بعدش هم خرامان خرمان به سبك آقايون لات ها رفت طرف 206 مشكي.
دومين بارهم سه مترآن طرف تر ازهمان جاي پيشين پارك كرده بودم .باران دم اسبي مي باريد ومن هم ماشين را خاموش كرده بودم وگوش سپرده بودم به ضرب گرفتن باران روي سقف ماشين. ديدم يكي با انگشت روي شيشه بغل طرف راننده دق الباب مي كند.اين آقايون لات ها عاشق دق الباب هستند.شيشه را پايين كشيدم دوباره پرسيدتا كي هستم.اين باراستاد را قلم گرفت. لابد چون زونكن نداشتم.بازهم گفتم تا آخرشب.بعدهم پرسيدم چراآن جا نمي گذارد ماشين اش را.(جاي قبلي را نشان دادم). گفت كه آن جا خوب نيست.
بارسوم ماشين را همان جاي اول گذاشته بودم كه دوباره آمد به سراغم. اين بارگفت اگرمي شود ديگراين جا پارك نكن .من اين جا پارك مي كنم.
بازهم خانه ي كنارمان را نشان داد گفت خانه مان اين جااست.مشخصات اش را به برادرزن جان گفته بودم وشناخته بودش .گفته بود گه خورده خونه اشان آن ورخيابان است.
گفتم : خانه اتان كه آن ورخيابان است.
جا خورد.مانند عقابي خودش را رساند بالاي سرم. عين غول. گفت: كه چي؟چه خونه امان اين جا باشه چه آن جا نبايد اين جا پارك كني.
بعدش هم باكف دست زد تخت سينه ام. پاهايم را روي زمين سفت كردم كه پرت نشوم روي ماشين. گفتم: خيابان پاركينگ هيچ كس نيست.هركسي كه ماليات بدهدمي تواند كنارخيابان پارك كند.
مي خواستم فيش حقوقي ام را دربياورم كسورات مالياتي ام رانشان اش بدهم كه ديدم بازهم مي خواهد با كف دست بزند تخت سينه ام كه با دست راستم دستش را ردكردم. حسابي جا خورد.ازجوجه اي چون من انتظارنداشت.
گفت: اين جا بذاري هرچهارچرخ اش را پنچر مي كنم.
گفتم : هركاري دل ات مي خواد بكن.
ديدم مي خواهد گلاويز بشود.گفتم يك دقيقه همين جا بمان برمي گردم.
گفت : برو هركس را مي خواهي بيار.
مي خواستم بروم با برادرزن جان برگردم.درخانه ي مادرزن جان را زدم عيال آمددم در.رنگ وروي برافرخته ام را كه ديد داستان را پرسيد. گفت كه با پدرزن جان بروم سراغ اش . مي ترسيد كه برادرزن جان دعوا راه بياندازد.
با پدرزن جان برگشتيم سراغ جناب شاخ شمشاد. باورتان نمي شود تا پدرزن جان را ديدنزديك بود به دست بوس اش بيايد.بهانه اش اين بود كه فكركرده است من غريبه ام. پدرزن جان لام تا كام حرف نزد. من هم كه به جناب بزن بهادر گفتم چه فرقي دارد؟ غريبه مگر آدم نيست؟
پدرزن جان دستم را كشيد همراهش برد.طرف هم داشت همان طور مي گفت ترا به خدا ببخشيد حاج آقا.
خلاصه جان سالم به دربرديم.تنها نتيجه اش اين است كه به زودي به خانه ي مادرزن جان نمي رويم.چون عيال مي گويد آن ورخيابان ماشين را بگذارم( آدمي كه هيچ وقت حاضر به اين كارنبودحتي اگرهيچ جا نمي شد غيرازآن سوي خيابان پارك كرد چون مي گفت گذشتن از خيابان شلوغ خطرناك است) اما من مي گويم فقط درهمان جايي كه هميشه پارك مي كردم پارك مي كنم. عيال مي گويد لج اين جورآدم ها را درنياوردركوچه اي پس كوچه اي گيرت مي آورند وچاقو مي زنندت.
بامدادك هم كه داستان را ازاين وآن شنيده است راه به راه مي پرسد وقتي كه يارو هلم داد من هم هلش دادم يانه.هرچه هم مي گويم دعواكردن كارخوبي نيست به خرجش نمي رودسرآخرمجبورشدم بگويم آره من هم هلش دادم.ياد صحنه اي از فيلم برادران كارامازوف مي افتم.نسخه اي هاليوودي كه پدرجان درجواني ديده است.خودم نديده ام ولي پدرم اين صحنه را كه مي خواهم بگويم بارها برايم تعريف كرده است. صحنه اي كه يكي از بزن بهادرهاي فيلم دركافه اي مي گذارد تا آدم يك لا قبايي كتك اش بزندچون دوست نداشت كه پيش بچه ي كوچكش بي آبرو بشود.پيش بچه ي كوچك آن آدم يك لا قبا.
11/26/2005
نگاه
درباره ي توليد مثل هم مانندهرپديده ي ديگركره ي زمين ديدگاه ها گوناگون است. برخي مي گويندبراي استمرارحيات(كه چه بشود؟).برخي مي گويندبچه ها به دنيا مي آيند تا به سوي گوربرانندمان كه دست ازسراين دنيا برداريم. بسياري هم هيچ نظري ندارند ودست برقضابيشترشان هم نفس شان مي رودبراي بچه دارشدن اما براي شان اهميتي نداردكه درباره ي خاستگاه شوربچه خواهي شان كندوكاوكنند.ازخداپنهان نيست ازشما چه پنهان صاحب اين صفحه كليد هم ،چه پيش از بچه مندي وچه پس از بچه مندي هرچندگاهي بااين پرسش وررفته است. به تازگي به پاسخكي دست يافته ام وآن هم به لطف اين مرتيكه بامدادك بود. بالاخره خيري هم ازاين مرتيكه نصيب مان شد. روده درازي نمي كنم خلاصه مي كنم.بچه ها آمده اند تا پيوندمان با روزگارسبك باركودكي از هم نگسلد. بزرگ سالان در مرحله اي از زندگي از مرزكودكي مي گذرند وبه دنياي سفت وسخت ودودوتا چهارتا وارد مي شوند.حتي به وضوح هم مشخص نيست كه چه هنگام از اين مرزمي گذريم. 14 سالگي؟ بيست سالگي؟ 30 سالگي؟ازاين مرز كه گذشتيم هرچندگاهي درلابلاي زندگي سنگين باربزرگ سالي باحسرت به سبك باري فراپشت مي نگريم. عكس كودكي باقلاب ماهي گيري دركناررودخانه اي رادرنمايشگر رايانه امان مي گذاريم وباخودمان عهدمي كنيم بازنشسته كه شديم به كناررودخانه هاي كودكي برويم وبا قلاب ماهي گيري( گيلك ها مي گويند قارماق) صفايي بكنيم. ازاين عكس ها زياد است. درخت گردو وانارجنگلي. بوته ي باقلي و علف سبزشده بربدنه ي چاه. سنجاقك و گنجشك( چي چي ناس و چي چي ني). مورچه و تمشك. همه ي اين هاراگذاشته ايم كه سرپيري ببينيم شان اگرجناب ملك الموت بگذارد.اما بچه ها كه باشندووقت كه براي شان بگذاري لازم نيست تا بازنشستگي بماني. به لطف بامدادك( بارانك كه هنوز چسقلي بيش نيست) مي توانم دست كم هفته اي يك بارپاي به آن سوي مرزبگذارم.تا جناب ملك الموت بيايد سراغ مان كلي صفا مي توان كرد. هفته ي پيش همراه بامدادك رفته بوديم ترمينال غرب.پدرم مي آمدسري به ما بزند. تا ازراه برسد نيم ساعتي وقت داشتيم.باهم رفتيم به شهرك آپادانا وگذاشتم تا دربوستان كاج حاشيه ي شهرك براي خودش ورجه وورجه كند. كلي درباره درخت ها پرسيد وبرايش توضيح دادم. ميوه ي كاج را با هم وارسي كرديم. ميوه درخت پلت( نمي دانم به فارسي چه مي گويند) را كه مانند پروانه ي مي چرخد وبه زمين مي نشيند نشان اش دادم . ياد بالگرد(هليكوپتر) افتاد. سبك باري به همين سادگي به دست مي آيد.
11/21/2005
كدام ابوالفضل؟

حسين رضازاده را دوست دارم.خيالي هم نيست كه پس از برنده شدن تمثال مبارك برخي را بالاي سرببرد.لابدمجبوراست بي نوا. هروقت كه قيافه اش را مي بينم يادپسربچه ي تپلي مي افتم كه درخيابان پدرومادرش را گم كرده باشد.يك بارازنزديك هم كه ديدم اش همين احساس به من دست داد. دست به فرمان پشت چراغ قرمزايستاده بودم كه ماشين زانتياي خاكستري رنگي آمد كنارم ايستاد.كنارراننده نشسته بود.تمام صندلي جلو را پركرده بود.بعيد است باآن هيكل بتواند با خودروهاي سواري عادي رانندگي كند. درپاسخ لبخندم لبخندي زد. يادآن افتادم كه دربرنامه صندلي داغ صداوسيما آمده بودوحتي يك مصرع شعرهم ازبر نبود.مجري برنامه هرچه اصراركردنشد كه نشد.روي اين حساب هميشه دوست دارم مسابقات اش را ببينم.امسال هم كه مسابقات درقطر بودپاي تلويزيون حاضروآماده نشسته بودم كه به قول مجريان صداوسيماي ميهن آريايي اسلامي نبردش را با پولادسرد تماشاكنم. مي دانستم كه شبكه ي ورزشي الجزيره ي قطرهم به طورمستقيم مسابقات را پخش مي كند.اما نمي شد از ماهپاره تماشاكنم. عيال جاي تلويزيون را ازگوشه ي شمال شرقي اتاق آورده بود به گوشه ي جنوب غربي. نه به خاطرتغيير دكوراسيون.به خاطر آن كه بامدادك نتواند برودزيرتلويزيون روي مبل بنشيند. زهي خيال باطل.طرف رفت صندلي سفيد ميزتوالت عيال را كشان كشان آورد گذاشت زيرتلويزيون وبعد هم كون مبارك راگذاشت روي آن ونشست به تماشا. خلاصه اين كه نشد از ماهپاره ببينيم. پريز آنتن ماهواره درگوشه شمال شرقي باقي مانده بود.نمي شد كه سيم ماهواره را از پريز گوشه ي جنوب غربي ردكنم.چون سيم فنري مي خواست كه ما نداشتيم.برق كاركه نيستيم.اين جوري شد كه به تلويزيون ميهن آريايي اسلامي وتفسير هاي آب دوغ مجري محترم رضايت دادم.امسال يك وزنه بردارمصري روي دست رضازاده زده بود وچنان ازته حلق ياالله يالله مي گفت كه من اگربه جاي اوسا كريم بودم دست كم يك مدال برنزبراي اش كنارمي گذاشتم.اما اوسا كريم توجهي به وزنه برادرمصري بيچاره نكرد.به گمانم هفتم هشتم شد.امسال رضازاده هم دريك ضرب نقره گرفت. خيلي هم ابوالفضل را صداكردولي افاقه نكرد. به احتمال زياد حضرت ابوالفضل هم يك ضرب را كنارگذاشته است وفقط به صورت تخصصي به دوضرب پرداخته است. برخي هم مي گويند سريك ضرب وقتي كه رضازاده حضرت ابوالفضل را صدامي زده است آن حضرت خيال كرده است كه رضازاده پسر خودش را كه به نام آن حضرت نام گذاري كرده است صدا مي زده است. سرانجام دردوضرب رضازاده به تركي به آن حضرت حالي كرده است كه منظورش پسر خودش نيست. سن ديرم. به هرحال به خيرگذشت وحضرت ابوالفضل سردوضرب به داد رضازاده رسيد. دراين ميان مجري صداوسيما هم حسابي مچل شد. سريك ضرب داشت قصه سرايي مي كردكه دردسته ي رضازاده هيچ كس به فكر اول شدن نيست همه مي دانند اولي مال رضازاده است وبايد سردوم شدن باهم مبارزه كنند.وسط همين حرف بود كه وزنه بردارروسي بدون هيچ گونه توسل به ماوراي طبيعت يك كيلوسنگين ترازرضازاده وزنه زد.211 كيلو.مجري خفه خون گرفت درست وحسابي.صداي برفك از تلويزيون مي آمد. چندثانيه اي گذشت تا توانست به خودش بيايد.ولي اين جماعت مگرازرومي روند.فوري شروع كردبه گفتن اين كه يك ضرب اهميتي ندارد ودوضرب ومجموع مهم است. بنازم به اين رو.ازشوخي گذشته به نظرم رضازاده درانتخاب وزنه اشتباه كرد.وگرنه وزنه بردارروسي حدود40 كيلو سبك تر ازرضازاده بود ودربلند كردن وزنه ها خيلي زور مي زد.اما رضازاده به راحتي آب خوردن وزنه مي زد.
11/20/2005
شورش هاي فرانسه نشان گر ضرورت اصلاح مدل اجتماعي اروپا است
گفت وگو با آنتوني گيدنز
ناتان جرالدز: " مدل اجتماعي اروپا" درقالب دولت هاي رفاه دست خوش چالش هاي جهاني شدن و پيري جامعه شده است. اكنون شورش هاي فرانسه نيزچالش ديگري را آاشكاركرده است كه همان شكست درجذب مهاجران است. داستان ازچه قراراست؟
آنتوني گيدنز: فرانسه پيش ازاين هم دچارتنگناهاي فراواني بود.فرانسه نظام رفاهي پايداري ندارد. به جذب آن دسته مردمي كه اكنون به خيابان ها ريخته اند توجه ي چنداني نكرده بودند.پس زمينه ي اين شورش ها نيزنرخ بالاوديرپاي بيكاري به ويژه درميان جوانان بوده است. درمناطقي كه شورش درگرفته است نرخ بيكاري بيش از ۴٠ درصد است.
چنين وضعي به هيچ وجه درجاهاي ديگراروپا به چشم نمي خورد. نرخ بيكاري درانگلستان فقط ٣.۴ درصد است. بازار كاردرانگلستان كارآمد است.
پس مي بينيم كه دركشورهاي مختلف اروپا مدل اجتماعي گوناگوني وجوددارد وبنابراين چالش ها هم متفاوت است........ادامه
11/19/2005
رأس المال، حضرت عباسی و اخلاقیاتِ اسلام نابِ محمدی

رفته بودم منزل اخوی برای صله ی ارحام. بامدادک گفت عمه جون بریم پارک. من هم از خدام بود چون مدت هاست نشده که با فراغ بال قدمی بزنم. ایام تابستان به بیهودگی بحث های اعصاب خرد کن در باب رییس جمهوری سپری شد و ما بالاخره نفهمیدیم این همه آدم هایی که اصلاح طلبان می گویند وجودشان برای مملکت چون سمِّ مهلک است در مقام معاونت و مدیرکلی و .. در دستگاه اصلاح طلبان چه می کرده اند و آقای معین با چه حسابی به این شازده ها بورس داخل و خارج داده است. بگذریم مثل اینکه اخلاقیات اخوی به من هم سرایت کرده که بدون گریز به صحرای کربلا روضه مان ختم نمی شود. به زن داداش گفتم بارانک را هم شال و کلاه کن که با ما بیاید. زن داداش با تردید گفت عمه جون شما خودتون ماشالله باتجربه اید اما بیرون سوز سردی میاد. به بامدادک گفتم بشینیم خونه براتون قصه بگم که زد زیرگریه که چرا باید حقِّ من برای این فسقلی ضایع بشه. شماها که تو یک خونه نمی توانید عدالت را رعایت کنید برای چی شعار عدالت اجتماعی می دهید؟ جای همسایه مان اعظم خانم خالی بود که بیاید و در باره ی عدالت اجتماعی توزیعی و نسبی برای بامدادک سخنرانی کند. دیدم نگاهِ اخوی می گوید این مرتیکه را ببر پارک شرّش بخوابد.
بیرون که آمدیم بامدادک گفت عمه جون من از این پارکِ دم خونه خسته شدم بریم یک جای دیگه. من هم تاکسی گرفتم رفتیم پارک ساعی. بامدادک ناقلا که متوجه علاقه ی من به پارک ساعی شده بود گفت عمه جون مثل اینکه بیشتر برای کِیف خودت من را میاری اینجا؟ گفتم مگه دوست نداری اینجا را؟ گفت دوست دارم اما حس می کنم شما بیشتر از من اینجا را دوست دارید. گفتم اشکالی داره که ما بزرگتر ها هم از چیزی لذت ببریم؟ مگر همه اش حقِّ شما بچه هاست؟ با حق به جانبی تمام گفت معلومه که حقِّ ماست. ما که برای زندگی تو این دنیایی که بابام بهش میگه نکبت بازار آریایی اسلامی تصمیمی نگرفتیم. شما ها برای اینکه از بقیه عقب نمونید، برای اینکه یک بهانه ای برای دویدن های صبح تا شب خود داشته باشید، برای اینکه راهی برای دنبال کردنِ آرزوهای دست نیافته ی خود داشته باشید، برای اینکه خالی بودنِ زندگی های خودتون را بپوشونید، ما بچه ها را به دنیامی آورید و توقع دارید از همه ی مواهب زندگی هم مثل آدم های بی زن و بچه بهره ببرید؟ راستش جا خوردم. بچه حلال زاده به باباش رفته است. گفتم تو دلت میاد بابات که صبح تا شب زحمت می کشه و پول در میاره برای گذراندنِ این زندگی، خودش هیچ بهره ای نبره؟ مثلاً اگر دل بابا یا مامانت یک کتاب خوب خواست و تو هم یکی از این ماشین های کنترل از راه دور خواستی و پول برای هردوش نبود، چه کار باید کرد؟ از شیر خشک و پوشک بارانک هم که نمیشه صرف نظر کرد؟ هیچ وقت فکر کردی وقتی مامانت خسته از کار خونه دلش می خواد یک چرت بزنه و تو می گی منو ببر بیرون، حق توست که بری بیرون یا حقّ مامانت که یک چرت بزنه؟ گفت آخه خودشون خواستند بچه دار بشوند. گفتم عمه جون فکر می کنی وقتی کسی بچه دار شد باید از همه چیز زندگیش صرف نظر کنه؟ چقدر از پول خونه و وقت آزاد و انرژی بابا و مامانت مال تو و بارانک است و چقدر به خودشون می رسد؟ می دونی ده سال است که بابات میخواد بره کلاس موسیقی و نمیشه؟ اخم های بامدادک رفت تو هم و گفت عمه جون من را آوردی پارک شکنجه ی روحی و وجدان درد بدی؟ به من چه که بابام آرزوهایی برای همه ی جهان داره که بهش امکان نمی ده به علاقه های خودش برسه؟ اصلاً برای چی این جور آدم ها ازدواج می کنند؟
من که دیدم هوا پَس است و زیاده روی کرده ام بردمش تو زمین بازی و بعد هم توی مجموعه ی تفریحی کنار پارک. بعد هم که اومدیم بیرون بردمش تو یک اسباب بازی فروشی که یک ماشین کنترل از راه دور براش بخرم. قبلاً یکی از این ها را دم خانه ی خودمان قیمت کرده بودم اما این بی انصاف عین همون ماشین را دوبرابر قیمت می داد. می دانید که وقتی با بچه ها می روید خرید چانه زدن را دوست ندارند و خیال می کنند هرلحظه ممکن است رویایشان در خرید جنس موردنظر در هم بریزد و نمی فهمند پدرمادرها چرا برای مبلغی که به نظر آن ها ناچیز است چانه می زنند. جوانترها که این را اصلاً مایه ی خجالت می دانند. آزاده دختر همسایه ی طبقه ی بالایی ما می گفت من هروقت مامانم چانه می زند از در مغازه بیرون می آیم. (خداییش البته مامان او هم در چانه زدن پدیده ای است. جنس سه هزار تومانی را می گوید دویست تومان بده تا ببرم.) دردسرتان ندهم به خاطر بامدادک فقط گفتم نمی شود کمتر بدهید؟ (این هم از آن حرف های بی معنی است) طرف هم گفت نمی شود و ما خریدیم و بیرون آمدیم و همه اش خودم را سرزنش می کردم که چرا همان جا دم خانه ی خودمان نخریدم و یاد جوانی افتادم که با پدرم می رفتم خرید. پدرم وقتی جنسی را قیمت می کرد می گفت حضرت عباسی تومنی چند؟ یارأس المال چقدر می گیری؟ منظورش این بود که چند درصد سود می خواهی؟ جواب معمولاً تومنی یک قران، سی شاهی یا دوزار بود. یعنی بین ده تا بیست درصد سود. قدری سر این تومنی چقدر چانه زده می شد و پس از توافق، فروشنده یک باره قیمت را به طرز عجیبی کم می کرد. نکته ی جالب برای من این بود که طیّ سال های مدیدی که با پدرم خرید می رفتم بارها پیش آمد که کسی بگوید ما حضرت عباسی معامله نمی کنیم و پدرم هم می گفت ممنون و بیرون می آمد اما هرگز به ذهنش خطور نمی کرد که طرف در معامله ی حضرت عباسی دروغ بگوید و سودی بیش از حدّ توافق بگیرد. کاسب ها کاغذ خریدشان را هم دم دست داشتند که برای محاسبه ی سود به آن رجوع می کردند. این اعتمادِ متکی به باور مذهبی (که الان نمی توانم ارزیابی کنم چقدر واقع بینانه بود)به گمان من نوعی اخلاق مذهبی در مراودات اجتماعی بود که به خریدار حسِّ اطمینانی می داد. حالا آن را مقایسه کنید با این حسِّ خریداران که همیشه احسای می کنند کاسب ها آن ها را می چاپند. نمی خواهم این نمونه را به همه ی عرصه ها تعمیم بدهم اما دور و بر خودمان نگاه کنیم که اسلام ناب محمدی چقدر در برقراری اعتماد و حس برادری بین امت اسلام موفق بوده است.دم بامدادک گرم که من را برد به دورانِ خوشی که اسلام عزیز خواهر و مادر همه را مزدوج نکرده بود تا همه خواهر و برادر شویم.
11/14/2005
دوصدگفته چو نيم كردار نيست

كساني كه مهمان قديمي اين جعبه آينه ي درويشي هستندبا حاج خانمي كه كه رييس كتابخانه ي اداره ي ما است آشنايي دارند. براي آن ها يي هم كه آشنايي ندارند تلگرافي مشخصات اش را مي گويم. درآستانه ي بازنشستگي.مجرد. ذوب دركرامات اوسا كريم. هروقت كه به كتابخانه برويدنمي توانيد از كتابخانه بهره اي ببريد. اگربا شما چپ باشد كه چنان به قول رييس جمهورسابق، سيدخندان را مي گويم، بداخلاقي راه مي اندازد كه عطاي هرچه كتاب ونشريه را به لقاي شان مي بخشيدوازكتابخانه درمي رويد.اگرهم به شما نظرلطفي داشته باشد كه ديگربدتر.چنان پرحرفي مي كند كه پس از نيم ساعت شنوندگي چاره اي جز دررفتن ازكتابخانه نداريد.متاسفانه بنده ي حقير سراپا تقصيردرجرگه ي كساني هستم كه موردلطف ايشان هستم وگرچه به كتابخانه پانمي گذارم اما هرچندگاهي درگوشه ي راهرو يا آسانسوري جايي گيرمي افتم وذكات گوش هاي بيچاره ام را به ناچارپرداخت مي كنم.پيش ازديروز، آخرين بارهم فرداي عيدسعيد فطر درآسانسور به پست ايشان خوردم. عيد راتبريك گفت. وقتي گفتم كه راحت شدم از پنهان خواري وكوكوخواري خنده اي كردوگفت چراروزه نمي گيري.وقتي گفتم كه حتي پزشك اداره هم مي گويد سم تندرستي است. خنده اي كرد وگفت: پزشكان اين قدرمي دانند(دستش را بالا آورد وانگشت اشاره اش را به اندازه ي يك نخودبالاي انگشت شست نگه داشت) بروببين خدا درقرآن چه گفته است.
خوشبختانه آسانسوربه طبقه ي دوم رسيد ومن خداحافظي كنان بيرون رفتم واودرون آسانسورباقي ماند.
ديروزچشمم به نمايش گررايانه بودونمي دانم سرگرم چه كاري كه ديدم بالاي سرم ايستاده است. گفت فلاني بلدي لاستيك ماشين عوض كني؟
راستش را بخواهيد ازهنگامي كه خودرومندشده ام اين كاررانكرده ام .يعني پيش ازآن نيز. بين خودمان بماند چندبارهم كه بابت پرخوري دچاركابوس هاي شبانه شدم چندباري خودم را ديدم كه درخودروچپان بزرگراه شهيدهمت دچارپنچري خودروشده ام وسرگردان مانده ام. ماه ها است كه مي خواهم روزي امتحاني درخانه لاستيك خوردوراعوض كنم يا به برادرزن جان بگويم يك بارباهم اين كارراانجام دهيم.اما كو وقت. البته ازدركلاس هاي آموزش رانندگي به ماگفته بودند كه چه كاركنيم.اما سخن پردازي افسرهاي بازنشسته پاي تخته سياه(سفيد) كجا وكارعملي كجا.
به حاج خانم گفتم كه بلدم ولي تاكنون انجام نداده ام. نگاهي به همكاران ديگرانداخت كسي به روي خودش نياورد.ازبس كه خاطرخواه دارد.اين جوري شد كه راه افتاديم طرف پاركينگ اداره. ماشين پرايد آبي نفتي دارد. دنده خودكار.تاصندوق عقب رابازكنم وجك ولاستيك زاپاس را دربياورم ديدم از كيف دستي مشكي اش يك مشت دست كش يك بارمصرف بيرون آورد.ازاين هايي كه مثل پاكت فريزرندوهمراه با بوگيركاسه توالت مي فروشند(تا حالابوگيرتوي كاسه توالت جازده ايد؟ عجب كارمزخرفي است).راستي يادم رفت بگويم كه اين حاج خانم ما به شدت وسواسي است ازآنهايي كه شونصد باردرروزدست شان را باآب وصابون مي شويندشستني.كافي است مگسي درون كتابخانه تلنگش دربرود كل افرادبخش خدمات اداره را احضارمي كند. هرچي گفتم كه دستكش نمي خواهم بادست لخت
راحت تركارمي كنم به خرجش نرفت كه نرفت(راستش را بخواهيد ياد لزجي كاسه توالت افتاده بودم).جك را كه جا مي زدم وماشين را اندك اندك بالا مي آوردم مطالب تعويض لاستيك دركلاس رانندگي را ذهني مروركردم. ده دقيقه هم نكشيد كه كاررا تمام كردم. آن قدرهم كه گمان مي كردم سخت نبود.حاج خانم هم تمام اين مدت بالاي سرم ايستاده بود و به يكي ديگرازعادت هاي شريف شان هم پي بردم. مانند مرحوم مادربزرگ پدري ام كه ابجي صداي اش مي زديم(خدارفتگان شما را هم بيامرزد) باكلام كارهايم را دنبال مي كرد. جك را كه برمي داشتم گفت آها جك را بردار.آها بگذارزيرماشين والي آخر. مادرم وخواهرم ازاين كارمادربزرگم آتشي مي شدند ولي خودم خنده ام مي گرفت.درست مثل اين بار.خلاصه كارتمام شد وحاج خانم با ماشين دنده خودكارش مرا دم دراداره پياده كردوخودش هم رفت.اميدوارم كه ديگرشب كابوس پنچري درشهيدهمت را نبينم.
11/12/2005
دكترانورخامه اي : ماه مبارك رمضان همواره بركات فراواني داشته ودارد كه همه ي مردم ازآن برخوردارمي شوند
بارانك : مثل كوكوخوري.
بامدادك: پس اين پدرما جزو مردم هم نيست.
خاك برسريات
اين پسوند "يات" كه مي تواند اسم حوزه ي علمي شناختي بسازددرقديم عصاي دست واژه سازان بود .خيلي راحت بااين پسوند رياضيات، الهيات وغيره مي ساختند.گويا امروزه روزديگركاربردچنداني ندارد.ولي دراداره ي خودمان هنوزهم ازاين پسوند حوزه ساز استفاده مي كنيم و مفهوم "خاك برسريات " را باآن ساخته ايم. كاربردش كجاست؟ اجانب كه خاك برسرشان باد هرگاه كه اختراع ونوآوري تازه اي مرتكب مي شوند ويكي از همكاران باخبرمي شودباصداي بلند اعلام مي كند" بچه ها شنيديد كه اين خارجي هاي خاك برسرچي درست كردند؟".اين جوري مي شود كه يك قلم تازه به مجموعه ي " خاك برسريات" اداره افزوده مي شود. پيش پريروزها خودم يك قلم تازه به خاك برسريات اضافه كردم. اين انگليسي هاي خاك برسر دارند دستگاهي سركوچه بازارهاي شان كارمي گذارند كه 5 پوند درونش پول بياندازيدسيم كارت تلفن همراه تحويل تان مي دهد. راستي راستي خاك برسرشان باد كه هميشه درپي راحت الحلقوم كردن فرايندها هستند.اين پدرسوخته ها ازقديم درپي ريختن آبروي مقامات ميهن آريايي اسلامي بوده اند. تصورش رابكنيد وزير"وافا"(وزارت ارتباطات وفناوري ارتباطات) ميهن آريايي اسلامي باآن همه دبدبه وكبكه وقتي كه به حضورخبرنگاران شرف ياب مي شود نخستين ومهم ترين پرسشي كه بايد پاسخ دهد اين است كه ثبت نام بعدي براي دريافت تلفن همراه چه زماني انجام مي شود؟ جناب وزير هم كه انگارنه انگارشركت تلفن همراه براي خودش دفترودستكي وروابط عمومي دارد وبايد پاسخ گوي اين پرسش خطير باشددستي فيلسوفانه به ريش آنكادرنشده ي مبارك مي كشد وپاسخي حكيمانه مي دهد. اين به كناردرروزثبت نام نيز خيل ملت درصحنه كفش وكلاه مي كنند ومي روند جلوي مراكزثبت نام صف مي كشند وهركدام شان براي مادرزن جان و خواهرشوهر بگير تا باجناق و پدرزن ثبت نام مي كنند. بعد هم كه ملت درصحنه ثبت نام كرد طي مراسم باشكوهي دروزارت" وافا" با گوي هاي گردان قرعه كشي مي كنند تا مشخص شود كي اول خط تلفن همراه بگيرد كي آخر. به قول خودشان اولويت ها را اعلام مي كنند. حالا تصورش را بكنيد كه اين انگليسي هاي جزيره نشين مي آيند با دستگاه قزميتي تمام اين دنگ وفنگ را گوزمال مي كنند.خداراخوش مي آيد؟ حالا حق نداريم بگوييم خاك برسرشان باد؟
11/07/2005
عيد كوكوبرانداز

آخي راحت شديم.يك ماه مبارك ديگرهم تمام شد.به قول امت درصحنه ي آذري "گوتاردي".اگراشتباه گفتم دوستان آذري ببخشند.ديگرحالم از هرچي كوكو اعم از كوكوسبزي وكوكو سيب زميني به هم مي خورد. هرچه بود تمام شد ورفت تا سال بعد .البته اگراوساكريم ناقابلي چون حقيرراقابل بداندكه سال بعد هم دركره ي خاكي كه محضرششدانگ خودش است نفس كشان باشيم.روزآخري كه حسابي خرتوخرشده بودوهم عيدفطرقمي داشتيم هم عيد فطرتهراني. روزپنجشبه ملت باايمان گه گيجه گرفته بودندكه روزه بگيرند يا بخورند.بالاخره روزعيد روزه گرفتن را اوسا كريم حرام كرده است. روزپنج شنبه كه همه بين شش وبش سرگردان بودند رندي براي كاربران تلفن همراه كوته پيام جالبي فرستاده بود( به قول فرنگي ها اس ام اس.چه اسم ترس ناكي آدم ياد بيماري ام اس مي افتد) .خيلي سركاري بود. نمي دانم هوش ايراني چنين لطيفه هايي را كجا درمي آورد" سلام .همين الان اعلام شد كه دفترمقام معظم رهبري 60 برگ است"
خلاصه صبح شنبه كه نخستين باربدون كوكو خودمان را به اداره رسانديم. به همه عيد سعيد فطر راتبريك گفتيم. پيش بندتبريك هم مي گفتم اين عيد براي من كه خيلي مبارك است.همه اشان مي خنديدندومي گفتند صدالبته. اين عيد نه تنها كوكو برانداز بود مرا ازدست اين مرتيكه بامدادك هم خلاص كرد. باورتان نمي شود درطول ماه مبارك كوكوخيز شونصدتا پارك عوض كرديم. همان روزهاي اول رمضان كه مرتيكه را بردم پارك پاتوق خودمان نزديكاي چهارراه قصر دوزاري ام افتاد كه ماه سختي درپيش است. طبق معمول يك ساعتي با سرسره وتاب وررفت وبعد هم فوري خودش را پرت كردتوي ساندويچي كنارپارك.خوشبختانه نزديك افطاربود ويك ربعي كه منتظر مانديم ساندويچي هم شروع به كاركرد. ازهمين روزبودكه جست وجوي من براي يافتن پارك هاي دورازساندويجي آغاز شد. پارك هاي بسياري را امتحان كردم تا اين روزآخر رسيدم به پارك شهيد آويني درانتهاي تخت طاووس سابق يا شهيد مطهري لاحق.( مي گويند آيت الله منتظري دامن اضافه توهنگامي كه هنوزازمقام وليعهدي كله پا نشده بود يك باردرسال گرد شهادت مطهري براي امام ره پيام فرستاده بود كه سالگرد شهادت آيت الله مطهري تخت طاووس سابق تسليت باد). دم درپارك تنديسي از كله ي شهيد آويني را گذاشته اند روي پايه اي. بامدادك گفت اين كيه؟ گفتم شهيدآويني.گفت چي كارمي كرد؟ گفتم يك برنامه اي به نام روايت فتح درست مي كرد كه ازتلويزيون پخش مي شدو خودش راوي بود. بعد صدايم را عرفاني تخماتيك كردم وگفت اين جوري مي گفت: شهيد به درازناي باريكناي لقاالله نظر دارد( ازهمه جالب ترميان پرده هاي تبليغاتي پشت بند اين صداي عرفاني بود.تصورش را بكنيد تبليغ چي توز پشت بند اين صداي ملكوتي. فقط شايدپخش تبليغات درميان اذان ازاين توالي خنده دارتر باشد).بامدادك ازصداي عرفاني ملكوتي خارج شده از دهان بي روزه ام حسابي شاخ درآورده بود.نگاهي به كله ي شهيد آويني انداخت بعدگفت" بيا مسابقه بديم" ودبدو طرف سرسره ها. خيالم راحت بود كه ساندويجي پاندويجي دوروبراي اين پارك نيست. چه اشتباهي. ازورجه وورجه كه خسته شد وسوارخودروشديم كه برويم ازفاصله ششصد هفتصد متري ودرانتهاي تخت طاوس ساندويجي بادبادك را ديد. فوري گفت بريم بادبادك.عاشق اين ساندويجي پيتزايي است.چون هم اتاق بازي دارد(اتاقي پرازتوپ) هم خانم چهره پردازي كه صورت امثال بامدادك را درعرض ايكي ثانيه تبديل مي كند به موش وخرگوش وجك وجانورهاي ديگر. حال ساعت چند است سه ونيم بعدازظهر. دوساعت ونيم آزگارمانده به افطار. گفتم" پسرجان ماه رمضان است غذانمي دهند. " بامنطق خيره كننده ودندان شكني گفت"من كه روزه نيستم". گفتم"زكي .بيست وپنج ساله من دارم همين را مي گويم به پشم هيچ كس هم نيست.تازه پول غذاراهم از حقوق مان كسر مي كنند" .نگاه نگاه كرد وگفت" زكي يعني چي؟" گفتم " ازصفات حق تعالي است"
دردسرتان ندهم ناچارشدم ببرمش درون بادبادك.ولي فايده نداشت.ازپيش خدمت ها بگيرتا رييس ومعاون بادبادك آمدند براي اش توضيح دادند كه تا افطارخبري نيست به خرجش نرفت كه نرفت .مدام مي گفت من كه روزه نيستم. جاي تان خالي تاخودخانه عربده زد واشك ريخت. پس مبارك باد عيدفطر.عيدكوكوبرانداز. عيدبازگشت به پارك خويشتن خويش.
11/05/2005
سلسله مراتبِ اوسّاکریم بودن

راستش بعد از اینکه اخوی فرمایشات من را در بابِ بارانک منتشر کرد حسِّ "ماشالله ما مَردیم" بامدادک هم گل کرده و میگه چون میزان محبتِ عمه جون به
برادرزاده هاش، مثل میزانِ انرژی عالم، ثابت بوده و حالا بین من و بارانک تقسیم شده پس سهم من نصف شده است. از شما پنهان نباشه که پُر بیراه نمی گوید و این را می گذارم به عهده ی اهل فن که بگویند با اضافه شدن هر رابطه به روابط آدمی سهم بقیه چه تغییراتی می کند؟ درسته که بعضی ها می گویند ما دریادلیم و هرچند نفر که به حلقه ی روابط ما اضافه شود در میزان محبتِ ما تغییری ایچاد نمی شود، اما روابط جدید بخشی از وقت و انرژی و توجه آدم ها را جلب می کند و این ها نامحدود و لایزال نیست. ازطرف دیگه هرچند محبت، دوستی و صمیمیت مفاهیمی مجرّدند اما تجلیّات مادّی خود را در همین وقت، انرژی و توجه می یابند. اما عرض کردم با اینکه اخوی رعایت گیس سفید من را می کند، نمی خواهم تریبون وی را به مسائلی اختصاص بدهم که در نظر وی "اولویت" ندارند هرچند در مورد سلسه مراتب اولویت های اخوی با وی موافق نباشم. اگر کار و زندگی می گذاشت آمار می گرفتم تا ببینم اخوی چه درصدی از مطالبش را مثلاً به سید خندان و شهردار مادلن پرداخته و در مقابل چه درصدی به اموری مثل زندگی خانوادگی، رابطه های عاطفی و اجتماعی روزمره و اجزایی که از هم پیوستنِ آن ها فرهنگ ما شکل می گیرد. بگذریم.

دیروز که با خانم های همسایه سبزی خریده بودیم که پاک کنیم، خرد کنیم و سرخ کنیم و در فریزر بگذاریم بحثِ اوسّا کریم شد. اعظم خانوم، زنِ این همسایه ی طالقانی ما می گفت آخر چطور می شود خدا یگانه باشد؟ اگر خدایی وجود داشته باشد، مثلاً خدای اسدالله لاجوردی با خدای آیت الله منتظری یکی است؟ یا خدای ماندلا با خدای جورج بوش؟ منیژه خانم گفت این ها که تو می گویی ربطی به خدا ندارد، خدا واقعیتی برتر از این حرف هاست و این افراد که تو نام بردی بسته به گرایش های طبقاتی، سیاسی و فرهنگی و اجتماعی خود عمل می کنند منتها چون ایمان مذهبی دارند آن را به نام خدا و مذهب می نویسند. اعظم خانم گفت من اتفاقاً با همان ایمان و اعتقاد مذهبی کار دارم.صرف نظر از اینکه در عالم واقع خدا چگونه باشد (که اثباتش تقریباً امری محال است) می توان گفت خدا آن چیزی است که مومنان به آن باور دارند و رابطه ای درونی با وی برقرار می کنند که ما نام آن را ایمان می گذاریم. این رابطه ضمن آن که مجرد است از همه ی عوامل طبقاتی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی هم تأثیر می پذیرد. درنتیجه می توان گفت خدا یک برساخته ی اجتماعی (یا سوشال کانستراکت) است. [خداییش این را نشنیده بودم، خنده ام گرفت اما جلوی خودمو گرفتم. آخه خیلی زود به تریج قباش برمی خورد.] منیژه خانم گفت اینطوری پس به تعداد افراد خدا وجود دارد؟ من گفتم این همون حرف رضامارمولک نیست که می گفت راه های رسیدن به خدا بیشمار است؟ اعظم خانم یک چشم غرّه ای به من رفت و گفت عمه خانوم داریم جدی حرف می زنیما. من هم لب ورچیدم و گفتم ببخشید من هم نظرم را گفتم. اعظم خانوم گفت نظرتون را بگید اما تسخر نزنید. [گمانم می خواست بگه مسخره نکنید، خداییش ترسیدم اگر بپرسم تسخر یعنی چه بهش بربخوره.] اعظم خانم ادامه داد دقیقاً. همین طور است که شما می گویید. همه ی حرف من هم همین است. [راستی توجّه کرده اید چقدر این روزها همه می گویند دقیقاً؟ باور کنید پنج شش سال پیش این جوری نبود. بس که ملت فیلم خارجی می بینند و کفّار فرنگی هم راه به راه می گویند "اِگزَکتلی". اما ترسیدم این را به اعظم خانم بگم و دوباره بره تو دلم.]
اعظم خانم ادامه داد: به تعداد آدم ها خدا وجود دارد اما خدای بعضی جوامع یک شباهت هایی با هم دارد. مثلاً خداهای مسلمانان کمابیش برای مسلمانانِ عالم وجوه مشترکی دارند اما در هر کشور ویژگی هایی می یابند که فرهنگ مردم را باز می تابانند ودر حالی که در سطح کشور خصوصیات مشترکی هم دارند از شهر به شهر و از ده به ده دوباره شکل و شمایل ویژه پیدا می کنند. باز هم دقت کنید که منظورم از خدا آن دریافت ذهنی است که افراد باهاش روابط درونی را تنظیم می کنند. [جانِ عزیزتان حس کردم اعظم خانوم دارد پای تخته درس می دهد. اگر اهل شوخی بود می گفتم چارپایه بیارم؟ اما باز هم کفِّ نفس کردم.]
منیژه خانم گفت اینجوری که خداها هم بالای شهری و پایین شهری دارند، قوی و ضعیف دارند بسته به تعدادِ هوادارانشان و اینکه این هواداران چقدر زور و پول دارند؟ اعظم خانم گفت دقیقاً [این دفعه یک پخِّ کوچک خندیدم ولی بعدش سرفه کردم که مثلاً کسی متوجه نشود.] مثلاً تصور کنید خدای فلان قبیله ی هزار نفره ی افریقایی که ارتباطاتِ محدودی دارد چقدر به قول کرمانی ها بدبختو است در مقایسه با خدای کاتولیک ها یا حتّی در مقایسه با خدای اسامه بن لادن که راحت قادر است دل مردم غرب را بلرزاند. سلسله مراتب همه جا هست حتّّی بین خداها.
اما جانم براتون بگه این وسط سبزی کوکویی که گذاشته بودم سر گاز سوخت و فردا باید دست خالی بروم دیدن بامدادک و بارانک. نتیجه ی اخلاقی این که بَرساخته ی اجتماعی (یا به قولِ اعظم خانم سوشال کانستراکت) برای آدم کوکو نمیشه.
11/01/2005

باغ جهنم

نمي دانم شعرهاي شمس لنگرودي را خوانده ايد يا نه. آكنده از شمال است. نخستين بار درنيمه هاي دهه ي شصت باكتاب هاي اش آشنا شدم. خوب يادم هست كه درتاريك روشناي زيرزميني درخيابان فلسطين شمالي همراه پسرخاله ام مي نشستيم وبه نوبت از روي مجموعه هاي "درمهتابي دنيا" و" خاكستروبانو" بلندبلندشعرمي خوانديم.بعدها " جشن ناپيدا" و" قصيده ي لبخندچاك چاك" هم درآمد. شعرش را كه مي خوانديم انگار لحظات زندگي خودمان درمه وسبزه ي شمال را مي خوانديم كه به شعردرآمده بود. بعدها دراواسط دهه ي هفتاد خودش را ازنزديك ديدم.رفيق صميمي يكي از رفقاي صميمي من ازآب درآمده بود. ازچندبارهم سخني مان آن چه حيرانم كردشوخ طبعي بي اندازه ي اين آدم بود كه درشعرش ردپايي ازآن نمي شد يافت. شگفت زده بودم كه چگونه رگه اي ژرف از شخصيت كسي درهنرش بازتاب نداشته است. چندبارمي خواستم از خودش بپرسم. فرصتي پيش نيامد. آخرين مجموعه ي شعر شمس لنگرودي كه درآمد به حيراني ام پايان داد. مجموعه ي " باغ جهنم". آكنده از طنزوتمسخر.پرازگوشه وكنايه. انگارشاعرسرانجام تاب نياورده است و به تجربه هاي شهرنشيني اش هم ميدان داده است. فراغ شمال جاي اش را به حضورسنگين شهرداده است.خاطره ي دوردست سبزه زارها كم رنگ ترشده است .خلاصه ي كلام آن كه رگه ي اصلي شعرها طنزاست . گاهي هم شعرسراپا طنز است. مانند دونمونه ي پايين.
باران
كه درلطافت طبعش خلاف نيست
ويران كرده
لانه ي مورچگان را
.
(شعر 27)

دير آمدي موسي!
دوره ي اعجازها گذشته است
اعصايت را به چارلي چاپلين هديه كن
كه كمي بخنديم.
(شعر 36)

البته هنوز هم شعرها پر از واژگان سبزوطبيعت اند گيرم كه كاركرد ديگري يافته اند. مانند باران، برگ،پرنده،رودخانه،دريا،كندو، علف،پروانه،قاطر،شكوفه و....
پربسامدترين اين واژه ها نيز باران است. يكي شان را جلوي گهواره ( به قول امروزي ها كرير) بارانك باصداي بلند خواندم.چشم هاي اش ازتعجب گرد شده بود وسرآخر هم خنده اي تحويل داد.

باران
ببار
بباروخيابان ها را غرق كن
برسراين چهارراه
درانتظارنوحيم.
ببارباران وتنگ حوصلگي مكن
آب، اگرازسرنگذشته باشد
كشتي نوح
نخواهدرسيد
.....................
...............................

(شعر25)

بازگشت به بالا