11/21/2010
برگ درختان

جاي شما خالي جمعه‌ي گذشته مانند اكثر جمعه‌ها مهمان مادرزن جان بوديم كه به نظر برخي تنها نكته‌ي مثبت ازدواج است(البته براي مردان).ديزي پرملاطي درست كرده بود كه بنيان هر چه پرهيز و هراس از بالا بودن كلسترول را بر باد مي‌دهد.طوري كه آدم به خودش دل‌داري مي‌دهد حال مي‌خورم بعد مي‌روم با 40 بار كرال رفت و برگشت در يكي از استخرهاي اين شهر درندشت مي‌سوزانمش.تا خرخره ديزي خورده و لم داده به نازبالش داشتم چاي لب‌سوز را جرعه جرعه نوش جان مي‌كردم كه از پنجره ديدم مادرزن جان با چوب بلندي افتاده به جان برگ‌هاي تك درخت حياط نقلي خان‌اشان. تا لابد هر روز مجبور نباشد كف حياط نقلي را برگ‌روبي كند.درخت بيچاره از اين درخت‌هايي است كه در ولايت ما ملج صدايش مي‌زنند.نمي‌دانم تهراني‌ها چه صدايش مي‌زنند.بعيد مي‌دانم ديگر براي درخت‌هاي غير ميوه نامي به خاطرشان مانده باشد.ياد مادرم و خانه‌ي پدري افتادم.مادرم هر روز حياط را جارو مي‌كرد .حتي غرغر هم نمي‌كرد.آن هم چه برگ‌هايي .برگ درخت صنوبر اسراييلي(اين را ديگر نمي‌شود گفت فلسطين اشغالي يا رژيم اشغال‌گر قدس).هر يكي به اندازه‌ي يك كف دست پرولتاريايي.لابد آدم و حوا هم با همين برگ‌ها عورت‌شان را مي‌پوشاندند( ترا به خدا واژه را ببين.عورت).راستي دانش‌مندان بلاد كفر به تازگي كشف كرده‌اند كه حوا 200000 سال پيش مي‌زيست.برگرديم سر برگ صنوبر.لاكردار خيلي هم تلخ مزه بود.مزه‌اش را از كجا فهميدم؟.ما كه مانند اين بچه‌هاي شهر و از جمله اين مرتيكه بامدادك نيستيم كه فقط ته مداد جويده باشيم كلي چيزها جويده‌ايم از جمله برگ صنوبر.شايد به ياد همان تلخي برگ صنوبر باشد كه هنوز كه هنوز است چندان به دلم نمي‌آيد دلمه بخورم گرچه برگ انگور ربطي به برگ صنوبر ندارد.آن موقع و الان هم معتقد بودم كه برگ‌ها را نبايد جارو كرد با چوب از فراز درخت بر زمين ريختن كه جاي خود دارد.سر به سر مادرم مي‌گذاشتم كه آخر چرا برگ‌هاي به اين قشنگي را جارو مي‌كني مي‌فرستي درون سطل خاكروبه.مي‌گفت بوشو شاپراه(يعني برو شلخته).يادش به خير.هم ياد برگ‌ها.هم ياد آن‌هايي كه در غم‌شان روزها بي‌گاه مي‌شود.
پيامك روز
اطلاعيه‌ي شيطان:تا مي‌توانيد گناه كنيدبه علت لغو يارانه‌ها و مبلغ بالاي قبض، گاز جهنم قطع شده است.
11/17/2010
گنجشك و هم‌دانشگاهي (داستانك)
در ميان نامه‌هاي صفحه‌ي اول كه چشمم به اسمش افتاد جا خوردم.فوري نامه را باز كردم.چند خط بيش‌تر نبود.خطاب به من نوشته بود جناب آقاي فلاني اگر مي‌شود با من تماس بگيريد.هم شماره‌ي همراه‌اش را نوشته بود هم شماره خانه‌اش را.همين و بس.خيلي برايم عجيب بود.بعد از 19 سال آزگار.فقط همين سه خط را نوشته بود.بعد از آن همه خيابان‌نوردي‌ها و پارك‌گردي‌ها.بعد از آن همه نامه كه درون كمدهاي همديگر مي‌انداختيم.البته هفت هشت ماه پيش خود من هم همين كار را كرده بودم.شايد هم بدتر.فقط دو كلمه برايش نوشته بودم.سلام.ممنون. از قصد اين كار را كرده بودم.مي‌خواستم ببينم وقتي نام و نام خانوادگي مرا مي‌بيند چه مي‌كند. پاسخي نداد.ويراستارشركتي بود كه براي‌شان متني را ترجمه كرده بودم.نشاني ايميل مرا هم داده بودند تا متن را پس از ويرايش برايم بفرستد.فقط چند تا نقطه و ويرگول به متن اضافه كرده بود.طبيعي بود كه از روي نشاني ايميل من نتواند مرا بشناسد.chichini64@yahoo.com.اگر گيلك بود مي‌فهميد كه چي‌چي‌ني يعني گنجشك. حالا بعد از هفت هشت ماه شماره داده بود كه تماس بگيرم.هر دو شماره را درون تلفن همراه ذخيره كردم.ساعت 9 صبح بود.تصميم گرفتم نزديك‌هاي ظهر تماس بگيرم.از سر كنجكاوي رفتم به سراغ سايت 118 ببينم مي‌توانم نامش را پيدا كنم. پيدا كردم.شماره‌ي تلفن خانه‌اش هماني بود كه براي من نوشته بود.نشاني خانه هم نزديك محل كارم بود.توانير.دو سه كيلومتر هم فاصله‌امان نبود.ساعت نزديك 11 به همراه‌اش زنگ زدم.به تلفن ثابت زنگ نزدم گفتم شايد خانه نباشد.با همراه زنگ زدم كه شماره‌ام روي گوشي‌اش بيفتد.جواب كه داد ياد 25 سال پيش افتادم.صداي‌اش عين همان موقع بود.خودم را كه معرفي كردم گفت چطوري هم‌دانشگاهي.ممنون كه گفتم مهلت نداد حرف بزنم.گفت الان بهشت زهرا هستم نمي‌توانم حرف بزنم.تازه متوجه صداهاي گريه و زاري در پس زمينه‌ي صداي خودش شدم.دست‌پاچه شدم.هيچ وقت بلد نبوده‌ام به ديگران تسليت بگويم.فوري خداحافظي كردم.گفت بعد با من تماس مي‌گيرد.
دو سه روزي گذشت و خبري نشد.با خودم گفتم مبادا دچار خيالات شده‌ام.براي اين كه خيال‌ام راحت شود دوباره به سراغ ايميل خود رفتم.نامه‌اش نبود.انگار پاك‌اش كرده بودم.براي اطمينان اسم‌اش را در بخش جستجو وارد كردم.جا خوردم.نامه‌ي ديگري از او ديدم كه مال دو ماه پيش بود.وقتي صندوق ايميل آدم انباشته از نامه‌هاي نخوانده باشد چنين دردسرهايي پيش مي‌آيد.اين نامه را هم با جناب آقا شروع كرده بود.از ترس آن كه اين را هم حذف نكنم در جاي ديگري ذخيره‌اش كردم.نوشته بود:
--------------------------------
جناب آقای گنجشگ،

با سلام،
از آقای رضايي شنیدم که شما هم در دانشگاه خواجه نصیر تحصیل کرده اید، اما متاسفانه من به خاطر ندارم.
آیا هنوز هم با دکتر برزگر یا شرکت دیگری در زمینه تعريف‌نگاري یا ترجمه کار می کنید؟ چه اندازه از کار سال گذشته راضی بودید؟

موفق و موید باشید،
هم‌دانشگاهي شما
--------------------------
فوري دست به صفحه كليد شدم و جواب‌اش را نوشتم:
سلام هم‌دانشگاهي
در جستجوي نامه‌اي در صندوق پست الكترونيكي‌ام نامه‌اي را كه يك ماه و اندي پيش فرستاده بوديد ديدم و شرمنده شدم.راستش را بخواهيد صندوق پست الكترونيكي‌ام انباشته از نامه است و گاهي برخي از نامه‌ها را در ميان انبوه نامه‌ها نمي‌بينم.باورتان نمي‌شود همين الان كه اين نامه را مي‌نويسم 41007 نامه‌ي نخوانده دارم.خدا پدر ياهو را بيامرزد كه فضاي نامحدود داده است و خيال آدم تخت است. به هر حال اميدوارم عذرم را بپذيريد و مرا آدمي بي‌خيال و متكبر تصور نكرده باشيد.چند روز پيش هم كه تلفني با هم حرف زديم در موقعيت خوبي نبوديد(گفتيد در بهشت زهرا هستيد.اميدوارم هر غم و غصه‌اي كه پيش آمده براي‌تان، به خير وخوشي از سربگذرانيد).اما جواب نامه‌ي يك ماه پيش شما.
همشاگردي جان، من برخلاف شما به خوبي به يادتان دارم از همان جلسه‌ي نخست زبان 1 در ترم اول.حتي روسري پشمي سرمه‌اي رنگي را به ياد دارم كه به سر داشتيد.ياد دوران جواني به خير.
ارادت‌مند
آقاي گنجشك
----------
يك هفته كه گذشت و جواب نامه را نداد حسابي نگران شدم.تصميم گرفتم سري به خيابان توانير بزنم.خيابان چندان بزرگي نيست.اندكي از غروب گذشته وارد توانير شدم.خيلي زود خانه‌اشان را پيدا كردم.به خاطر پارچه‌هاي سياه تسليت‌نويسي كه زده بودند روي در و ديوار خانه و حجله‌اي كه جلوي خانه بود.پرنده پر نمي‌زد.رفتم جلوي حجله.عكس دختر جواني را قاب كرده گذاشته بودند درون حجله.عين خودش بود.عين 25 سال پيش و جلسه‌ي اول كلاس زبان 1.سراسيمه دور شدم.
11/10/2010
نامزدي براي كتاب ركوردهاي گينس
دور ميز گرد ميان سوراخ ناهار در اداره مي‌نشينيم كه دست‌پخت عيال‌هاي‌مان يا رستوران اداره را نوش‌جان كنيم از هر دري سخن به ميان مي‌آيد از مكتب ايراني بگير تا منفعت‌هاي زيتون.نمي‌دانم چه شد كه صحبت كتاب ركوردهاي گينس پيش آمد و اين كه هر كسي نام‌اش در آن كتاب ثبت شود نازشست ميليون دلاري مي‌گيرد.راست و دروغ‌اش به گردن راوي. ولي من فوري به ياد يكي از اهالي ميهن آريايي اسلامي افتادم كه در ميان استقبال كنندگان در سفر اخير آقا به قم شايستگي‌ نام‌اش براي ثبت شدن در اين كتاب را به اثبات رساند.به قول خود آقا داشتم از كنار تلويزيون رد مي‌شدم كه ديدم خبرنگار صدا و سيما رفته است به قول خودشان به ميان خيل انبوه ملت در صحنه در يكي از ميادين قم.جواني با سيمايي غلط انداز يعني غير حزب‌اللهي را انتخاب كرد و ميكروفون را مانند هويج جلوي دهان‌اش گرفت كه بگويد از احساسات ناب‌اش در آن لحظه‌ي پر بركت. جوان صاحب سيماي غلط‌انداز گفت امروز روز عروسي‌ام است.عروس همين الان در آرايشگاه منتظرم است و ماشين عروس را هم داده‌ام تا گل‌فروشي گل بزند اما همه را ول كرده‌ام آمده‌ام اين جا.به قول بامدادك فك‌ام افتاد.خبرنگار بي آن كه فك‌اش دچار هيچ گونه افتادگي شده باشد پرسيد شما امروز بايد خيلي گرفتار باشيد چرا پس آمديد اين جا.صاحب سيماي غلط‌انداز هم گفت چون اين كار از هر كاري مهم‌تر است.خدا وكيلي چنين آدمي شايسته‌ي عنوان پاچه‌خارترين آدم كائنات و درج نام‌اش در كتاب‌ ركوردهاي گينس نيست؟راستي من اگر به جاي خبرنگار صدا و سيما بودم به شاه‌داماد مي‌گفتم خب عروس خانم را هم مي‌آورديد.
-----
پيامك روز
مادره پسرشو نصيحت مي‌كرده:حرف بد نزن.اين قدر دست تو دماغت نكن.وقتي حرف مي‌زني اين قدر با تخمات بازي نكن.دروغ نگو......
يكي كه آن جا بوده ميگه: اينارو وقتي بچه بود بايد بهش ياد مي‌دادي نه الان كه رييس جمهور شده.
نامزدي براي كتاب ركوردهاي گينس
دور ميز گرد و وسط سوراخ ناهار در اداره مي‌نشينيم كه دست‌پخت عيال‌هاي‌مان يا رستوران اداره را نوش‌جان كنيم از هر دري سخن به ميان مي‌آيد از مكتب ايراني بگير تا منفعت‌هاي زيتون.نمي‌دانم چه شد كه صحبت كتاب ركوردهاي گينس پيش آمد و اين كه هر كسي نام‌اش در آن كتاب ثبت شود نازشست ميليون دلاري مي‌گيرد.راست و دروغ‌اش به گردن راوي. ولي من فوري به ياد كي از اهالي ميهن آريايي اسلامي افتادم كه در ميان استقبال كنندگان در سفر اخير آقا به قوم شايستگي‌ نام‌اش براي ثبت شدن در اين كتاب را به اثبات رساند.به قول خود آقا داشتم از كنار تلويزيون رد مي‌شدم كه ديدم خبرنگار صدا و سيما رفته است به قول خودشان به ميان خيل انبوه ملت در صحنه در يكي از ميادين قم.جواني با سيمايي غلط انداز يعني غير حزب‌اللهي را انتخاب كرد و ميكروفون را مانند هويج جلوي دهان‌اش گرفت كه بگويد از احساسات ناب‌اش در آن لحظه‌ي پر بركت. جوان صاحب سيماي غلط‌انداز گفت امروز روز عروسي‌ام است.عروس همين الان در آرايشگاه منتظرم است و ماشين عروس را هم داده‌ام تا گل‌فروشي گل بزند اما همه را ول كرده‌ام آمده‌ام اين جا.به قول بامدادك فك‌ام افتاد.خبرنگار بي آن كه فك‌اش دچار هيچ گونه افتادگي شده باشد پرسيد شما امروز بايد خيلي گرفتار باشيد چرا پس آمديد اين جا.صاحب سيماي غلط‌انداز هم گفت چون اين كار از هر كاري مهم‌تر است.خدا وكيلي چنين آدمي شايسته‌ي عنوان پاچه‌خارترين آدم كائنات و درج نام‌اش در كتاب‌ ركوردهاي گينس نيست؟راستي من اگر به جاي خبرنگار صدا و سيما بودم به شاه‌داماد مي‌گفتم خب عروس خانم را هم مي‌آورديد.
-----
پيامك روز
مادره پسرشو نصيحت مي‌كرده:حرف بد نزن.اين قدر دست تو دماغت نكن.وقتي حرف مي‌زني اين قدر با تخمات بازي نكن.دروغ نگو......
يكي كه آن جا بوده ميگه: اينارو وقتي بچه بود بايد بهش ياد مي‌دادي نه الان كه رييس جمهور شده.

11/05/2010
اظهار وجود
غيبت اين حقير سراپا تقصير ديگر از صغرا و كبرا گذشته است و عنقريب است كه ديگر به سيترا و ميترا برسد.دوستاني كه هم اين دكان را مي‌شناسند و هم دكان متروكه‌ي ديگرم در فيسبوك لعنت‌الله عليه را آن جا پيغام‌هايي مي‌گذارند كه بيايند در فهرست من يا من بروم در فهرست‌شان.متاسفانه فيسبوك در ميهن آريايي اسلامي مسدود است و هر وقت هم كسي در آن پيغامي مي‌گذارد فقط پيغامش از طريق اين ياهوي لامروت مي‌رسد بدون نشاني آن حضرت.رفتن از طريق فيلترشكن به فيسبوك هم اگر جزو گناهان كبيره يا حداقل صغيره نباشد آن قدر پردنگ و فنگ است كه بيا و ببين.لاجرم ناچار شديم كركره‌ي اين دكان را تا نصفه بالا بكشيم و سلامي بدهيم.ساق و سلامتيم و به كوري چشم دشمنان در خدمت اسلام و مسلمين هستيم به گونه‌اي اساسي.چونان خر از خودمان داريم كار مي‌كشيم كه فقط كار مي‌تواند انسان را نجات دهد.اگر سروكله زدن با بامدادك كه الان براي خودش مردي شده است وكلاس سوم ابندايي است لاكردار و لي‌لي به لالاي بارانك گذاشتن كه امسال به پيش‌دبستاني رفته است وقتي و حوصله‌اي بگذارد تصميم دارم كركره را تا آخر بالا بكشم انشالله تعالي به وحدت كلمه نرينيم به كار همه.
اظهار وجود
غيبت اين حقير سراپا تقصير ديگر از صغرا و كبرا گذشته است و عنقريب است كه ديگر به سيترا و ميترا برسد.دوستاني كه

بازگشت به بالا