7/31/2006
گفت وگوی دویارغار

رییس جمهوررجایی وارمندناک: چاوز عزیز تو فردمبارزی هستی ومن تورابرادروهمرزم خودم می دانم.
برادرهوگوچاوز: خواهش می کنم رفیق محمود. یعنی برادرمحمود.قاطی کردم.
رییس جمهوررجایی وارمندناک: برادر هوگو گفتی رفیق یادی چیزی افتادم. شنیدم درسفراخیر به روسیه سفید گفته ای که لنین همواره درقلب تو جای دارد. پس امام ره چه می شود.
برادرهوگوچاوز: اختیارداری رفیق احمد.ببخشید برادراحمد.قلب من صدخوابه است.بهترین اتاق آن پیش کش امام ره. اصلا لنین را می گذارم درزیرزمین قلبم که مبادا روزی روزگاری چشم شان بیفتد به همدیگر.
رییس جمهوررجایی وارمندناک: پس یادت باشد اخوی جان درزیرزمین را قلف کنی امام ره ازمصدق هم بدش می آمد چه برسد به لنین.
رییس جمهوررجایی وارمندناک: راستی هوگوجان تو با ویکتورهوگو هم نسبتی داری؟من از کتاب "بدبخت بیچاره ها" ی هوگو خیلی خوشم می آید.
برادرهوگوچاوز: نه احمدجان.متاسفانه ما را اسپانیایی ها استعمارکرده اند نه فرانسوی ها.حیف شد.
رییس جمهوررجایی وارمندناک: هوگوجان شنیدم می خواهی از کشوربرادرروسیه کلاشینکف بخری برادران سپاه هم تیربارهای خوبی می سازندگفته باشم.
برادرهوگوچاوز:آره.کلاشینکف حرف ندارد.همین که سیدحسن نصرالله هم بالای سرش گرفته است. دست بوس خودآقای کلاشینکف هم رفتم به ازشما نباشد به قول شما آدم باحالی است. درعوض ازشما ماشین می خرم. چی بود اسمش؟سمند؟انگاربه زبان فارسی یعنی اسب
رییس جمهوررجایی وارمندناک:داغ دلم را تازه نکن برادر.یکی از شعارهای انتخاباتی من این بود که اسم سمندراعوض کنم بگذارم ذوالجناح.
برادرهوگوچاوز: چه اسم سختی.حالا یعنی چی؟
رییس جمهوررجایی وارمندناک:اسم اسب یکی ازپیشوایان دینی ما بود.امام حسین
برادرهوگوچاوز:ضدامپریالیسم بود؟
رییس جمهوررجایی وارمندناک: چه جورهم.بولیوارشما بایدبیاید جلوی امام حسین ما لنگ بیاندازد. ما که نتوانستیم فکرمان را پیاده کنیم حداقل شما سمند را به نام اسب بولیوار تولید کنید.
برادرهوگوچاوز: باید بگویم رفقای تاریخ دان دربیاورند که اسم اسب بولیوارچه بود.خداراچه دیدیدشاید هم اسم همان اسب ضدامپریالیست شما را گذاشتیم.
رییس جمهوررجایی وارمندناک:خداخیرتان بدهدانشالله خودآقا امام حسین درآخرت شفاعت تمام برادران ونزوئلایی را بکند.
برادرهوگوچاوز: احمدجان من دیگرباید بروم.نامه یادت نرود.
رییس جمهوررجایی وارمندناک: به روی چشم.گرچه ازنامه نوشتن خیری ندیده ایم. این آنجلا مرکل سلیطه هم عارش آمد دوخط جواب ما را بدهد.حکایت مان شده است حکایت آن یارویی که رفته بودمطب پزشک وگفته بود دکترجان هیچ کس حرف مرا پشم هم حساب نمی کند .دکترهم نه گذاشت ونه برداشت ودادزدبیماربعدی بیاد.
7/29/2006
اندرحکایت برکت
این برکت هم ازآن داستان های جالب درمیهن آریایی اسلامی است. باشنیدن وصف برخی برکت ها که راستی راستی آدم شاخ درمی آورد.مانند شیردلان حزب الله لبنان که این روزها به گفته ی صداوسیمای میهن آریایی اسلامی شده اند برکت مردم لابد کرگدن پوست لبنان.جهانیان به برکت شیردلی حزب الله شیرفهم شدند که غیرت اسلامی یعنی چه.سرتاسرپایتخت میهن آریایی اسلامی پرشده است از عکس هایی سیدحسن نصرالله.همان که خون امام(ره) را دررگان خوددارد. یکی هم توی شریعتی سرمعلم.سیدحسن نصرالله چپیه به گردن ولب قلوه ای ازروی تابلوی غول آسایی زل زده است به ملت درصحنه ی گیرکرده پشت راه بندان چهارراه قصر.بالای عمامه اش هم به زبان شیرین پارسی نوشته اند" اسراییل باید ازصفحه ی روزگارمحوشود"(پیشوای شهادت طلبان، امام خمینی)(به گمانم یک لکن راازاین جمله جاانداخته اند.بعید است امام ره جمله ی بدون لکن گفته باشد).بی خود نیست که این رییس جمهوررجایی وارمندناک نصف اوقات شریف را پاک کن به دست صرف پاک کردن نقشه ی اسراییل غاصب از نقشه های جغرافیایی می کند. پایین ریش نصرالله هم برگردان جمله ی پیشوای شهادت طلبان را به زبان عربی فصیح نوشته اند.این روزها عکس نصرالله مانند نقل ونبات از صداوسیمای میهن آریایی اسلامی خیرات می شود.ازهمه جالب ترعکس این سیداولاد پیغمبردردست صدها تظاهرات کننده ی آرژانتینی دربوئنوس آیرس بود که از صداوسیمای میهن آریایی اسلامی پخش کردند. پرچم مقدس میهن آریایی اسلامی هم دست شان بود. حیف که تظاهرات را ازنمای نزدیک نشان ندادند .شرط می بندم می شد بازمانده ی چلوکباب مقدس میهن آریایی اسلامی را هم گوشه ی لبنان ملت درصحنه ی بوئنوس آیرس به دیده ی بصیرت تماشا کرد.حیف شد.حضرات صداوسیمای میهن آریایی اسلامی می گویند سیدحسن نصرالله شهیدزنده است ولی به نظرمن خیابان زنده نام برازنده تری است.همین که صهیونیست های غاصب شربت شهادت را تقدیم لبان قلوه ای اش کنند می شود یکی از خیابان های پایتخت میهن آریایی اسلامی.خداراچه دیدی شاید هم متصل به خیابان شهید فتحی شقاقی بالاترازچهارراه یوسف آباد.
برکت های خوش خیم هم داریم مانند برکت نگه داری از پدرکه نصیب من شده است. همه می گویندخریدن خانه ی جدیدوفروختن خانه ی قدیم به برکت نگه داری پدراست.ازخاله بزرگ عیال که پدرداری را به مزرعه داری تشبیه کرده است تا همکار ضدسنی اداره که پنج شش فقره حدیث فرداعلی درباره ی صواب جات پدرداری ردیف می کند.تازه خانه ی جدیدراقول نامه کرده ایم هنوزاسباب کشی نکرده ایم.اسباب کشی کنیم که واویلا است.راستی خانه جدیدمان دردو کیلومتری شمال غربی خانه کنونی مان قراردارد.دست کم یک کیلومتربه سوی شمال پیشروی کرده ایم به برکت پدرداری.یکی برودبه رییس جمهوررجایی وارمندناک خبربدهداین راه جدید صاحب مسکن شدن را.
7/23/2006
حدیث پالایی
ویرایش همه چیز شنیده بودیم مگرویرایش حدیث.جل الخالق.این ویرایش تازه را برادران وخواهران روشن فکردینی درکشوربرادروخواهرترکیه نوآوری کرده اند.بیچاره ها حق هم دارند.به اندازه هفتادمن کاغذهم که درباره ی رواداری اسلام عزیزوجایگاه بلندزنان درآن چانه فرسایی کنیدبرخی ازاحادیث چنان تابلو هستندکه تمام رشته ها راپنبه می کنند.خداوکیلی برخی ازحدیث ها به راستی مایه ی آبروریزی اند:
"اگر زنی مرتكب عمل زشتی بشود شوهرش حق دارد او را كتك بزند. اما نبايد استخوان او را بشكند"
"اگر مردی نياز جنسی داشت زن بايد فورا خواسته او را اجابت كند اگر چه در حال پختن نان در كوره باشد."
"پيامبر گفت: اكثر جمعيت جهنم را زنان تشكيل می دهند. از ديد اسلام خوی اكثر زنان شيطانی است و جايگاه آنان جهنم است."
"به نمازکه ایستاده ایداگرالاغ,سگ سیاه یا زنی ازجلوی تان بگذردنمازباطل می شود"
این ها مشتی ازخروارند.بیچاره برادران وخواهران حزب اسلامی حاکم برترکیه که به برکت اسلام عزیز به نوایی رسیده اندچاره ای ندارند جزویرایش احادیث برای حفظ رونق این دکان هفتادودونبش.قرآن مجید را که کناربگذاریم 90 درصد شریعت اسلام عزیزروی کاکل حدیث می چرخد.قرآن را که حالا حالاها نمی شود ویرایش کردپس باید افتاد به جان احادیث.احادیثی که پراست ازسربه نیست کردن مرتدان، حبس کردن زنان، هنرستیزی، سنگ سارکردن وهزارجورشکنجه ی دیگر.این جوری شده است که نهادی به نام "دیانت" درترکیه که بیش از 76000 مسجدرازیرنظردارددست به کاربتونه کاری وپالایش حدیث ها شده است.خداخیرشان بدهد.رییس این نهاد که آدمی به نام "علی بردک اوغلو" است می گوید ویرایش تازه ی احادیث تاسال 2008 آماده می شود.برای توجیه مسلمانانی هم که پ هاش روشنفکری خون شان کم است شماری آخوندهای روشن فکرهم به روستاها اعزام می شوند.خداخودش به خیرکناد.
7/22/2006
ماشاالله به خون امام

بیچاره مردم لبنان. ازمردم میهن آریایی اسلامی هم بدبخت ترند. بیچاره ها باید چوب ندانم کاری آخوندی چون سیدحسن نصرالله را بخورندکه رییس مجلس میهن آریایی اسلامی می گوید خون امام (ره) دررگ هایش جاری است(کی فرصت کرده است به این آدم خون بدهد؟) وخشونت بربروارحکومت قلدری مانند اسراییل.بیچاره ها تازه داشتند ویرانه ها وخاطرات تلخ جنگ داخلی را ازیاد می بردندوازگردش گری دوزارپول درمی آوردند.اماحالا به لطف سیدحسن نصرالله که خون امام (ره) را دررگ های اش دارد روزازنو روزی از نو. لج بازی کسی راکه خون امام (ره) را دررگ داشته باشدنباید دست کم گرفت.همین که شاهکارکرده است دوسربازاسراییلی رابه اسارت گرفته است یا مانند جدبزرگ وارش شق القمرکرده است ونه یکی نه دوتا بلکه یک فروند کشتی اسراییل را غرق کرده است(یاد لطیفه های که برای فقیه عالی قدرحضرت آیت الله منتظری می ساختند به خیر) برای هفت جداسلام و مسلمین کافی است. گوربابای مردم بیچاره ای که همراه خانه های شان به لقاالله پرتاب می شوند.ازهرچه بگذریم جنگ نعمت است.به قول همان که سیدحسن نصرالله خونش رادررگ دارد.
7/15/2006
سال صفر

کهن ترین رویدادی که به یاد می آوریدچیست؟شاید چنین پرسشی تاکنون به سراغ تان نیامده باشداما خودم بارها بااین پرسش کلنجاررفته ام.دورترین خاطره ام هم مال چهاریا پنج سالگی ام است. یادم می آید مادرم من وبرادرم را برده بودکناررودخانه.خودش داشت حصیر می شست وما هم کناررودخانه شلنگ تخته می انداختیم.ناگهان قایق موتوری سرخی ازدورنمایان شدونزدیکی مادرم کناررودخانه پهلوگرفت.قایق ران بامادرم احوال پرسی کرد" تی حال خوبه خاخور؟".بعدها دانستم که ازدوستان پدرم هست وبه خاطر اندام ریزه میزه ا ش " کوجی بیژن" صدای اش می کنند. شمالی ها عادت شان است این جورنام گذاری ها. پدرم هم به خاطر قدکوتاه اش "پاچه حوسین" لقب گرفته است.من وبرادرم را صداکرد. پیله آبای وکوجی آبای.سوارقایق مان کردوبردتادرمرداب گشتی بزنیم. حتی شلوارکی را هم که به پاداشتم یادم هست. مربع مربع آجری رنگ.انگارهمین دیروزبود.شیاری هم که قایق پشت خودش به جا می گذاشت جلوی چشمم است.بوی مرداب.چهارپنج دقیقه ای بیشترنرفته بودیم که پره ی موتورگیرکرد به دامی ومن درون قایق کله پاشدم وبرادرم افتاد توی آب.بیچاره "کوجی بیژن" حسابی دستپاچه شده بود. هنوزیادم هست چه جوری توی سرش می زدوصدبارمردوزنده شدتابرادرم را ازتوی آب بیرون کشید.هی می گفت " حوسین جوابه چی بدم".الان که می دانم از باده گساران قهارروزگاراست می گویم شاید آن هنگام هم سرمست بوده است.من که بوی عرق یادم نمی آید.یعنی بوی مرداب هم فرصت عرض اندام نمی دادبه بوی عرق .بعید نبودکه دمی زده باشدبه خمره .بعید نیست ازآدمی که دردوران یاقوت شونصدبارشلاق خورده است برای عرق خوری . می شود حدس زددردوران طاغوت چه ها که نمی کرده است.
حالا چرا این روضه را خواندم برای تان.چندروزپیش رفتم بودم مجلس ختم مادرشوهربزرگ ترین خاله ی عیال.کی می رود این همه راه را؟ سرتان نیامده وگرنه می دانید چه می گویم. نشسته بودم طرف مردانه مسجد کنارپدرزن جان. داشتم موزرا پوست می کندم که آهنگ موزارت تلفن همراه قاطی صدای ششدانگ آخوند روضه خوان درمسجدپیچید.موزراخورده نخورده بلند شدم وازدرمسجد زدم بیرون. گوشی راکه گذاشتم کنارگوشم شنیدم که یکی بالهجه گیلکی دارد می گوید از دوستان پدرم است. "کوجی بیژن " بود.همراه عیال مربوطه آمده بودتهران برای مداوای خودش.مانند تمام شهرستانی که نمی توانند پشت تلفن به زبان خودشان حرف بزنندیک بند فارگیلکی حرف می زد.وقتی که دید گیلکی حرف می زنم دست از فارگیلکی برداشت. می خواست نوک پایی به دیدن پدرم بیاید.ازبیمارستانی نزدیک پارک ملت زنگ می زد. نشانی خودمان را گفتم. ازمجلس ختم خلاص شده بودم.سه ربع بعد چشم مان به جمال کوجی بیژن وعیال اش روشن شد.خودش تکان نخورده بود ولی عیال مربوطه حسابی پیرشده بود. کله وپیشانی پدرم را بوسه باران کرد. نشسته ننشسته خاطره ی مرداب را هم تعریف کرد.یک بارهم چندقطره اشک افشاند به خاطر اززبان افتادگی دوست بچگی اش .خیلی اصرارکردم تاگذاشت که برسانم شان تاجاده ساوه.خداحافظی که می کرد گفت بچه ها رابرداربیارببرم تان مرداب. می گفت نترس قایق را هم می دهم دست خودت.
7/08/2006
عمر و امینه

می گویند دانش مندان با دستکاری دربدن حشرات می توانند آن ها را همجنس گرا کنند.جل الخالق .چه کارها که ازاین بشر دوپا سرنمی زند.ای کاش می توانستند بدن انسان ها را دستکاری کنند همه را مسلمان کنند آن هم مسلمان شیعه تا اختلافات ملت درصحنه با همه ی دیگرباشان برطرف می شد وجهان آکنده از مهرورزی ملکوتی می شد. این نظریه هوش مندانه امروز به مغز کوچک حقیر خطورکرد آن هم هنگامی که شنیدم می خواهند به قول گزارش گران ورزشی سکان رهبری تیم ملی فوتبال را بدهند به دست فیلیپ تروسیه ی تازه مسلمان. به این می گویند دین نان وآب دار.اول صبحی که رسیدم به اداره رفتم سراغ همان همکارمان که شیعه ناب دوآتشه است.دیگرباید معرف حضورتان باشد.همان که خون اهل تسنن را بنوشد تشنه است.
گفتم: حاجی مبارک باشه مربی تیم فوتبال تان را هم که انتخاب کردند.آقای تروسیه ی تازه مسلمان .
نگذاشتم لبخندش درست وحسابی شکوفا شود وگفتم: اسمش را هم گذاشته است عمرتروسیه.
خنده از لب های اش محوشد.
گفتم: خداراشکرکن همسرش اسم خودش را گذاشته امینه. عایشه می گذاشت چی می شد.
خودش را جمع وجورکرد وگفت: خوب شد که داردمی آید ایران.این تازه مسلمان ها را اندکی روی شان کار کنی شیعه می شوند.چون تعصب این سگ سنی ها را ندارند.هنوز سفت وسخت نشده اند.
همان جورکه حاجی را تصورمی کردم دارد روی عمر وامینه کار می کند گفتم: اگراین جور است که می گویی خیلی باید مواظب باشیدمبادا بهایی ها زودترازشما رای تروسیه را بزنند.
حاجی را می بینی دوباره لبخند بر لبان اش خشک شد. ازبهایی جماعت بیشتر از سنی ها بدش می آید.تصورش را بکنید عمرتورسیه بشود بهاالله تروسیه.آی می خندیم.یا ازآن خنده دارتر، عمرتروسیه پیش دستی کند ودراردوی تیم ملی روی بچه های تیم ملی کارکند وتیم ملی پر بشو از عثمان کریمی، ابوبکر معدنچی و عمر تیموریان.
7/05/2006
کی بزرگ می شویم؟

چندروزپیش بامدادک بی مقدمه گفت: بابایی دیگه دارم بزرگ می شم
پرسیدم :چرا؟
کرک های ریز بالای مچ دستش را نشانم داد وگفت: دستم مو درآورده.
این حرف پرتابم کرد به اعماق بچگی. یادم می آید من هم پیش خودم برای بزرگ شدن معیارهایی درست کرده بودم.بچه ی بچه که بودم پیش خودم می گفتم هروقت توانستم ناخن خودم را بگیرم دیگر بزرگ شده ام. اول دبستان که شدم این معیار شد بستن دکمه ی شلوار. صبح که می رفتم مدرسه مادرم دکمه های شلوارم را می بست. خلاصه تا بزرگی کلی ازاین معیارها راپشت سرگذاشتم.یکی ازجالب ترین شان معیار تراشیدن صورت بود.پدرم تمام وسایل اصلاح را می گذاشت درون ظرفی چینی که به شکل اردک نربود.وقتی می خواست صورتش را اصلاح کند ازسماورآب داغ می ریخت توی ظرفی فلزی ، حوله ای می انداخت دورگردن ، فرچه را کف آلود می کردومی مالید به صورت.بعد هم تیغ را برمی داشت واللهی به امید تو.درتمام این مدت هم من کناری نشسته بودم ونگاه می کردم. هرجای صورتش را هم که می برید تکه ای از کاغذ پوست پیازی تیغ را می چسباند روی زخم. گمانم اول یا دوم دبیرستان بودم که رفتم سراغ اردک نر.چیزی نگذشت که حسابی راه افتادم. دیگرتیغ های پدرم زود به زود تمام می شد .هرچندگاهی غرمی زدتیغ را که تمام کردی بگو بخریم بگذاریم سرجایش.الان دیگر خودش نمی تواند صورتش را اصلاح کند.دوروزدرمیان خودم با ژیلت سه تیغه صورتش رااصلاح می کنم. خیلی به تراشیدن صورت اهمیت می دهد. تمام صورتش را که تیغ می زنم با سرانگشتان وجب به وجب صورت کاوی می کند.می خواهم صورتش را پاک کنم که می بینم انگشتش را نگه داشته است کنج لب یا زیر چانه اش که یعنی این جا را دوباره بزن. راستش را بخواهید هیچ وقت یادم نمی آید ریش گذاشته باشد.ازخودش می پرسم تا حالا ریش گذاشته ای. نگاه عاقل اندرسفیه نثارم می کند.اگرته ریشم اندکی بلند شود گیر می دهد.نمی دانم چرا با این همه عشق به صورت تراشی نرفت کارمند ارتش بشود.درآن زمستان های پوست سوزکه به دل دریا می زدچه طورسوزسرمای دریارا با صورت تراشیده تاب می آورد. ریش برای ماهی گیر جماعت نباید چیز بدی باشد.دست کم درزمستان.می روم آلبوم قدیمی خانوادگی را می آورم.درهیچ کدام از عکس های اش ریش ندارد.ازعکس های جوانی که روی کرجی ایستاده است ودست را سایبان چشم کرده است بگیر تا عکس های میان سالی که کلاه پوست به سر ایستاده است روی موج شکن واندیشناک به دوربین نگاه می کند.یک عکس دارد که از بیمارستان مرخص شده است ومن و همشیره روی زانویش نشسته ایم.آن جا هم ریش ندارد. من با بامدادک مو نمی زنم. به بامدادک نشان می دهم می پرسم" این کیه؟" می گوید "خودم". پدرم را نشان می دهم می گوید "تو هستی".مرتیکه زمان ومکان را پشم هم حساب نمی کند.شاید کودکی یعنی همین.پشم انگاری زمان ومکان.
7/03/2006
جنگل



درتاریخ ادبیات نویسندگان بسیاری را می توان یافت که نوشته های شان را بازنگری وبازنویسی کرده اند.چارلزدیکنز نخستین بار "آرزوهای بزرگ" را به صورت پاورقی درسال های 1860 تا 1861 منتشر کردوهنگامی که می خواست آن را به صورت کتاب منتشر کند به درخواست یکی از دوستان نمایش نامه نویس اش پایان داستان را تغییر داد. نویسنده ی بزرگی چون شکسپیر هم بارها چنین کاری کرده است. درسده ی بیستم میلادی گویا رمان معروف "جنگل"(نوشته ی آپتون سینکلر) نیز دچار چنین سرنوشتی شده است. نام این داستان
استعاره ای ازتمدن سرمایه داری است وبه خاطرواقع گرایی زهردارش جزو آثارمعروف ادبیات سوسیالیستی است.اما کتاب "جنگل" دچاردرازه گویی های است که ازلحاظ زیبایی شناسی به آن لطمه زده است. شاید ازهمین رو بود که مرحوم سینکلر درنسخه ی 1905 که به صورت پاورقی منتشرشد دست برد ، پایان کتاب را اندکی تغییر داد ودرکلی بسیاری از اضافات را حذف کرد.حاصل این کارنسخه ی 1906 است که همگان می شناسند.اما چندی پیش انتشارات کوچکی به نام "سی شارپ"(باریک بنگر) که که کتاب های آنارشیستی والحادی منتشر می کند همان نسخه ی قدیمی را منتشر کرده است وآن را نسخه ی بدون سانسور نامیده است.درمقدمه هم نسخه ی پیشین , تجاری و سانسورشده نام گرفته است که سینکلر از سرناچاری وبرای یافتن ناشرمنتشرکرد. به احتمال زیاد ناشرجدید برای بازارگرمی دست به چنین تبلیغاتی زده است چون حتی اگربپذیریم که خدابیامرزسینکلر درسال 1906 از سر ناچاری درکتاب دست برد تا ناشر پیدا کند چرا تا هنگامی که به لقاالله پیوست بارها همان نسخه ی 1906 رامنتشر کرد ویک بار هم به سراغ نسخه ی 1905 نرفت. خود سینکلر درنامه ای که درسال 1930 برای خواننده ی کنجکاوی نوشته است ودرباره تغییر دادن نسخه 1905 توضیح داده است می گویدوقتی فصل پایانی را برای یکی از دوستان خودش خواند طرف به خواب عمیقی فرورفت.ازهمین رو به صرافت افتاد که پایان کارراتغییر دهد ودرکل کتاب را بازنگری کند.
7/01/2006
حیف شد آرژانتین

راستی راستی حیف شد که آرژانتین ازجام جهانی حذف شد.اگربرزیل هم امروزحذف بشودجام جهانی بی مزه بی مزه می شود. میهن آریایی اسلامی که حذف شد به هیچ وجه ناراحت نشدم چون سزاوارحذف بودندتازه رییس جمهوررجایی وارمندناک وش هم دریافت که ازگنده گوزی تا واقعیت به اندازه ی شونصدتا صفا ومره فاصله است. آرژانتین سزوارحذف نبودابلته قدرخودشان راندانستند.چه تیمی هم حذف شان کردآلمانی که بازی ماشین واروخونسردی ماهی وارشان اعصاب آدم را خراب می کند(ماهی خونسرد نیست؟ اختیارداریدمعلوم است که زیست شناسی تان حسابی ضعیف است). اگرمی باختند حسابی دلم خنک می شد.ازهمه بدتراین زرزرهای عادل فردوسی پور بود که بازهم باآن فعل "نشان دادن "فارسی ندانی اش را فریاد می زد.ازآدمی که در ورلد ساکر به زبان انگلیسی سرقلم می رود بعید است که به جای آلمانی ها بگوید آلمان ها.لابد دوران کودکی زیاد می نشستند پای فیلم های پارتیزانی.یکی نیست بگوید مردحسابی پس چرا به آرژانتینی ها نمی گویی آرژانتین ها. ازهمه جالب تر هنگامی بود که درانبوه پرچم های آلمان وآرژانتین چشمش به چندایرانی افتاده بود که پرچم ایران را به دست داشتند چنان پرچم مقدس پرچم مقدس می کرد که بیا وببین. انگارنه انگارکه انبوه قداست پرچم های آلمان وآرژانتین روی چس مثقال قداست پرچم میهن آریایی اسلامی تلنبارشده بودند.وسط بازی هم که زیرنویس فرارسیدن اذان مغرب شروع کرد به رژه رفتن درپایین صفحه تلویزیون گفتم الان است که دوباره شروع کند به زرزرکردن درباره لحظات روحانی اذان والتماس دعا وازاین خزعبلات.خوشبختانه جناب ایشان درآلمان تشریف داشتندومستقیم گزارش می کردند.البته ازچنین آدمی بعید نبود که ساعت اذان مغرب را محاسبه کندو ازهمان جا به گدایی دعا وپاچه خاراندن بپردازد.انگاراین یک قلم به ذهنش نرسیده بود

بازگشت به بالا