در ولایت ما، مثل خیلی جاهای دیگر ایران، رسم است که در عید اول بعد از فوت افراد، یکی از بزرگترهای فامیل پیشقدم میشود و با رفتن سراغ بازماندگان و هدیه دادن لباس ،صاحبان عزا را از عزا درمیآورند که به طور نمادین با در آوردن لباس سیاه به عزاداری خاتمه دهند و زندگی به روال عادی را از سر گیرند.
قبل از عید قربان منیژه خانم تلفن کرد گفت عمه خانوم میخواهم بیایم پیشتان و با اشاراتی فهماند که میخواهد ما را از عزا دربیاورد. من گفتم راستش حرفی ندارم اما با این که من از اخوی بزرگترم او "ماشالله مَرده" و دوست داره ما خدمت ایشون باشیم. منیژه خانوم گفت: ای بایا اخوی که ماشالله اهل کتاب و روشنفکرند ایشون دیگه چرا؟ گفتم از خدا پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه به قول اعظم خانوم مردای روشنفکر ایرانی وضعشون از میانگین مرد ایرانی خرابتره. گفت راستی یادم اومد اعظم خانم هم میگفت میخواد بیاد خدمت شما، اصلاً چطوره شما به اخوی بگید بیان منزل شما ما همگی میآییم اون جا. دیدم بنده خدا محبت داره و اصرار میکنه قبول کردم. زنگ زدم به زنداداش و اولش یک کم غیبت "ماشالله مَردم" های اخوی را کردم که بنده خدا دلش حال اومد. بعد هم گفتم عید قربان پاشید بیایید این جا که دلم برای بامدادک و بارانک یک ذره شده. زنداداش گفت آخه عید اوّله و مردم میخوان بیان این جا. گفتم به همه بگید ما نشستیم خونهی عمه؛ ناسلامتی گیسم که کم سفید نیست، درسته اخوی تحویل نمیگیره. زنداداش کمی تعارف کرد و گفت شما دست تنهائید. من گفتم نه بابا دختر همسایهمون میآد کمک. گفت اون آزاده که شما میگید تا ظهر میخوابه هرروز؟ گفتم نه بابا حالا دیگه فرق کرده، داره فوق لیسانس اقتصاد میخونه بدش هم نمیآد با اخوی کمی کَلکَل کنه. خلاصه راضی شد و قرار شد بیان.
خیلی شلوغ شده بود عید قربان. خیلی ها با گل و شیرینی و بعضی هم لباس آمدند و نشستند و چای و میوه خوردند و رفتند. کاش یک زمان سرفرصت بنشینم و خاطرات روزهای فوت و خاکسپاری و مراسم هفت و چهلم ابوی را بنویسم. داستانی میشود خودش. تا به حال کسی ریز نشده در این قضایا که ما مردم چه میکنیم و چه نمیکنیم در این مواقع.
اول صبح زنداداش از اخوی قول گرفت که حالا که مردم میآیند برای سرسلامتگویی جلو خودش را بگیره و بحث سیاسی نکنه. منیژه خانم و اعظم خانم هم آمدند و محبت کردند و خیلی حرف زدیم. اعظم خانم از آزاده پرسید راستی آزاده خانوم فوقلیسانس چطوره؟ آزاده هم گفت نوبت چو به اولیا رسید آسمان تپید. استادای ما الان یک دسته دارند بازنشسته میشوند و یک دسته دیگر هم تو کار نامه نوشتن به رییس جمهورند که اقتصاد از دست رفت. اعظم خانوم گفت: خب بیشتر اینها عمله اکرهی کارگزاران بودند؛ معلومه حالا کجاشون می سوزه. بعد رو کرد سمت اخوی و گفت شما دیدید سر معرفی اون وزیر میلیاردر جیکِ هیچکدام از ستونهای استوار شانزده سال اصلاحطلبی، به قول آقای قوچانی، درنیامد؟ اخوی که از صبح خودش را کنترل کرده بود، کمی جابهجا شد و یک نگاهی به زنداداش کرد که مثلاً ببین من تقصیر ندارم و از من سوال کردند. بعد گفت والا اعظم خانوم من از اقتصادخواندههای طرفدار نئولیبرالیسم، رانتخوارهای دوران شانزدهسالهی سازندگی و نوچههای مطبوعاتی آنها هیچ توقعی ندارم. دلم میسوزه که توی همهی بحثهای سیاسی و اقتصادی حتا گلاب به روتان چپهای ما هم دیگر از بیخ و بن اصطلاح تعدیل اقتصادی را فراموش کردهاند. این مردک دوتا طرح داد درمورد بنزین و مالیات بر ارزش افزوده هیچکدام از این علمای طرفدار زحمتکشان یک کلمه نگفت این حرف حسابیه هرچند این شارلاتان مرد این کار نیست. به قول شمالیها "آدِم موسِشی زَخمَه کییَه نِشان بَدیَه؟"