1/31/2002
شخصيت ها: چند روز پيش درنشريه کتاب هفته چيزی خواندم که مخ ام سوت بلبلی کشيد. آدم حيران می ماند که بايد بخندد يا گريه کند. نکند اين جا سرزمين عجايبی بيش نيست ما هم آليس های انگشت به دهان!!!. اين ماجرا را که خواندم نفرت ام ازجنگ هزارچندان شد گيرم که هنوز کسانی دفاع مقدس اش می نام اند ودر رثای اش نغمه ها ساز می کنند.
داستان ازاين قرار است که هفته نامه ی پيش گفته، گفت وگويی انجام داده است با پرويز شهرياری. آن هايی که در دبيرستان رشته ی رياضی خوانده اند بی گمان کتاب روش های جبر آقای شهرياری يادشان هست. اين جناب در دهه ی 1360 مجله ای به نام "آشتی با رياضيات" در می آورد که راه به راه به بهانه هايی جلوی عرضه اش را می گرفتند. سرانجام روزی مسئول بخش مطبوعات آن هنگام وزارت ارشاد ، شهرياری را صدا می زنند و اصل داستان را می گويند: در زمان جنگ نبايد از نام آشتی استفاده کنی!!
شهرياری بی چاره که لابد جاخورده بود می گويد: اين آشتی با رياضيات است. بعد هم پاسخ می شنود هيچ گونه آشتی مجاز نيست!!.
در نهايت هم شهرياری ناچار شد تا نام مجله اش را به آشنايی با رياضيات تغيير دهد!!
1/30/2002
شخصيت ها: هنری جيمز با نويسنده ی انگليسی خانم جرج اليوت هنگامی ديدار کرد که وی 49 سال داشت وبرای پدرش نوشت"خيلی زشت است.پيشانی کوتاه ، چشمان خاکستری بی حالت، دماغ پهن وآويزان، دهان گنده وپرازدندان های نامرتب...... اما در اين انبوه زشتی، قوی ترين زيبايی ها نهفته است که دراندک دقايقی رخ می نمايد وهوش می ربايد وآدم سرنوشتی مانند من پيدا می کند يعنی به دام عشق می افتد!!!"
نگاه: بادوستی در پارک کنار بيمارستان رويال در سيد خندان نشسته بوديم که روسپی پيری ازجلوي مان گذشت وگفت"سلام پسرهای خوشگل!!".داشتيم بيسکويت می خورديم، گفتم "بفرماييد!" گفت"قربونت".چهره ی غم زده ای داشت. بيسکويت مزه ی خاک پيدا کرده بود.
نگاه: داستان اعتراض معلمان بار ديگر نشان داد که جنبش های صنفی(سند يکاليسم) در ايران آينده ی درخشانی دارد وبه ويژه درچارچوب جنبش معلمان وکارگران بخت فراوانی برای شکوفايی دارد. اما فعالان جنبش صنفی در اين فرصت تاريخی که برای شان پيش آمده بايد به چند نکته توجه داشته باشند.
1- دست انداز های فراروی جنبش صنفی ريشه در مدرنيسم کج وکوله ی جوامع توسعه نيافته دارد. جوامعی که دارای الگوهای نوين مصرف است ودر عين حال شيوه های نوين کنش وحيات اجتماعی را سرکوب می کند،جوامعی که بستر را برای بالندگی وآگاهی فرد فراهم می آورد اما به حقوق افراد تن نمی دهد،جوامعی که در دل مردم شور پيوند و ارتباط را برمی انگيزد ودر عين حال ارتباطات اجتماعی را تنها به تظاهرات و جشن های رسمی منحصرمی کند. از اين رو پاپس کشيدن در چنين وضعيتی بازگشت به نقطه ی صفر است .
2- يگانه راه انسان نو وامروزی برای دگرگون سازی خود ، دگرگون سازی ريشه ای بسترهای کنش اجتماعی است. تحولات ريشه دار اجتماعی خواه ناخواه راه درست را به فعالان جنبش صنفی خواهد آموخت اما اميدواری وپايداری خودشان هم نقش نيرومندی دارد.
3- جنبش صنفی بايد در پی عدالت اجتماعی باشد و توجه داشته باشد که فرستادن نماينده به مجلس تنها در حد هدفی فرعی می تواندارزش داشته باشد.تن ندادن به منافع اکثريت از جمله خصلت های ذاتی نظام سرمايه داری است از همين رو جنبش صنفی نبايد به وعده های سرخرمن دل خوش کند واز فشار خود بکاهد.
4- جنبش صنفی بايد هرچه سريع ترهرگونه رگه وفعاليت مذهبی را از پيکره ی خود بپيرايد . اين جنبش بايد توجه داَشته باشد فعايت هايی مانند دعای کميل و زيارت عاشورا خواندن به هيچ وجه ربطی به فعاليت های صنفی ندارد و برای چنين کارهايی نهاد های فراوانی در جامعه وجود دارد!!!!
1/29/2002
کتاب: اين هم نکات جالب از کتاب خاطرات صفرخان(سی ودو سال مقاومت درزندان های شاه درگفت وگو با علی اشرف درويشيان):
- جزنی آدم دوست داشتنی وخوبی بود.خيلی فعال بود.نظريه پرداز و باسواد بود.حرف اش را همه قبول می کردند.خودم خيلی به اوارادت داشتم.هميشه می نوشت.کتاب های اش را در شرايطی می نوشت که دائم از زندانی به زندانی ديگر منتقل می شد و اغلب در بازرسی ها دست نوشته های اش را پليس می گرفت.بچه ها را خودش جمع می کرد.هميشه به اصطلاح درس می داد.
- والله من با مسعود رجوی خيلی نزديک بودم .درددل اش را برای من می کرد. درمورد جزنی کمی حسودی می کرد.گاهی هم بدگويی می کرد. می گفت او مائوئيست ها را تحريک می کند.آخر همه ی آن ها در يک کمون زندگی می کردند.مرتب با هم جلسه تشکيل می دادند. بعد می آمد و برای من تعريف می کرد که جزنی آن طورکرد.می گفت بچه ها را ضد من تحريک می کند.درظاهر با هم حرف می زدند.رفيق جون جونی بودند.رجوی آدم سياسی و سياست مداری بود. کارهای اش همه مخفی بود.کار علنی هيچ وقت نمی کرد.جزنی علنی کار می کردورک وراست بود.
- سرهنگ زمانی يکی از جلادترين افسران شهربانی بودوهروقت سخن رانی می کرداين مثال را می آوردکه"اگردرجنگلی بين يک ببر و يک کمونيست قرارگرفتيد وفقط يک گلوله داشتيد وظيفه شمااين است که با آن گلوله مغز کمونيست را متلاشی کنيد"
- حسينی يکی از شکنجه گران قديمی و معروف بودکه بسيار ی از زندانيان سياسی را شکنجه کرده بود و خيلی ها را زير شکنجه کشته بود.اودراثرآدم کشی تعادل روانی خودراازدست داده بودودرکميته وزندان اوين با مهارت تمام شکنجه می کرد.انواع واقسام کابل ها ووسائل شکنجه دراختيارداشت.قدی گوريل وار وبلند وچهره ای وحشتناک وکريه داشت.ترياک زياد می کشيد والکلی بودودندان های اش مثل حيوان درنده ای بود.پس از انقلاب وقتی انقلابی ها به اوين حمله کردندومی خواستند دستگيرش کنند با گلوله ای به زندگی اش خاتمه داد.
- نام اصلی رسولی که دست اش به خون جوانان مبارز آلوده است ناصر مومنی است که در گذشته در زادگاه اش لرستان،معلم بود وی هم اکنون در پاريس زندگی می کند.
- حميد اشرف خيلی رشيد و نترس و باسواد بود.درگذشته هم مدتی زندانی بود.ساواک خيلی برای اش تله گذاشت اما او با زرنگی ضربه اش را می زد وبه موقع از مهلکه درمی رفت. يک مامور را در کميته ديدم که می گفت حميد اشرف از يک ساختمان سه طبقه پايين پريده وبا مسلسل ساواکی ها را به رگبار بسته وغيب اش زده.عاقبت پس از جنگ وگريز های بسيار،در تابستان 1355 در جنوب مهرآباد ، ساواک تمام تجهيزات خودرابه کاربرد و محاصره اش کرد.می گويند در حدود هفت ساعت مقاومت کرد.تمام گروه های عملياتی و ضربت کميته ی مشترک تجهيز شده بودند.گروه حميد اشرف تا آخرين گلوله مقاومت کرد ويک نفرشان هم زنده نماند.
شعر: چندی پيش چند مجموعه شعرهای سياوش کسرايی را نشر کتاب نادر دوباره چاپ کرد اين هم شعری از مجموعه ی"بادماوندخاموش":

ديوانگی
ای طفل شوخ چشم!
بنما مرا به علت ديوانگی به خلق
سنگم بزن،به هلهله دنبال من بيفت
برمن روا بدار سخن های ناپسند
اما مخند بيهوده بر اشک من ، مخند
بر اشک من مخند که اين اشک بی امان
اشک ستوه نيست زسنگ جفای تو
اشکی است بر گرسنگی کوچه های شهر
اشکی است بر برهنگی چشم های تو.
1/28/2002
نگاه: هرچه خواستم در باره اين شهرام جزايری ننويسم نشد که نشد.درمورداين آدم آن چه ازهمه جالب تراست اين است که آشنايان وبرخورداران از مراحم اش همگی آشنايی با وی را انکار می کنند وآن هايی هم که از نعمت بزرگ آشنايی باوی محروم بوده اندراه به راه به پشت دست شان می زنند وافسوس می خورندازاين خسران بزرگ.اين روزها حرف های جالبی درباره ی اين بنده ی خدا می گويند و می شنويم.شما هم بخوانيد:
ديدگاه کارآفرينان-اين آقا پيشتازاشتغال آفرينی نوين است وبايد بهش جايزه ی نوبل اقتصاد داد.در فرنگ اين جورآدم ها را روی سرشان می گذارنداما دراين خراب شده دادگاهی شان می کنند.بعداز داستان کرباسچی اين بزرگ ترين داغ بردل کارآفرينان نوين بود.مرگ بر تجار سنتی!! مرگ بر بازار.
ديدگاه رايانه ای- درفرنگ به نفوذگران(هکرسابق)بابت نفوذ به شبکه های رايانه ای نازشست می دهند وحتی استخدام شان می کنند.چنين آدمی که توانسته راه های نفوذ به ساختاراقتصادی کشوررا برملا کند بايدوزير اقتصاد بشود!!وزير اقتصاد برو کنار بادبياد!!
ديدگاه ناسيوناليستی-هنرنزدايرانيان است وبس.اين آقامظهر هوش ايرانی است.ترا به خدا نگذاريد اين هم ازناسا سردربياورد.زنده باد نژادآريايی،مرگ برعرب ها که می خواهند وانمود کنند نام خانوادگی جزايری پسوندعرب دارد!!فلات ايران زير يک پرچم!!
ديدگاه حاجی بازاری-بابااين بنده ی خدا حاصل کسب وکارسنتی است وثابت کرد اول بايد از سمبوسه وبستنی شروع کرد بعد رسيد به صادرات خرما به روسيه وصادرات سير به کويت.مرگ بر تکنوکرات های بی درد زنده باد بازار تهران،اصفهان،مشهد،اهواز،....
ديدگاه خاله بتولی-هرکی زن اش ازش راضی باشه مطمئن باشيد ريگی به کفش نداره . زن اش که از قضا دخترعموشه اون قدر از آقاش راضيه که نگو!!اون وقت ميان همچين آدمی رو می گيرن.خاک عالم!!
ديدگاه دايی جان ناپلئونی- بابا کار خودشونه!!يعنی اول کار انگليسی هاست بعد کارخودشون!!مرگ بر انگليس!!
ديدگاه پسانوگرايان-پديده جزايری را بايد درچارچوب تقابل سنت ومدرنيته نگريست.جزايری دستاورد مناسبات سنتی دربستر مدرنيته است!!زنده باد کارل پوپر!! مرگ بر هايدگر!!
ديدگاه مذهبی-بابا اين بنده خدا بچه مسلمونه مگه نمی بينيد پيش از رفتن به جايگاه متهم يه جزو قرآن رو تموم می کنه تو حرفاش هم پر از روايات و نصحيت است.به داد امور خيريه برسيد!!
1/27/2002
شخصيت ها: يک بار سيد جمال الدين اصفهانی ،واعظ انقلابی وسرشناس(پدر جمالزاده ی خودمان)، بالای منبر ازحضار پرسيده بود کشوربيشتر به چه چيزی نياز دارد.هرکسی چيزی گفت:اتحاد،ميهن پرستی و غيره.سيد گفت همه ی اين ها درست اما "قانون" بيش از هر چيزی لازم است.بعد هم به سبک آموزش الفبا که شگردآخوندها درآن هنگام بود شروع کرد به هجی کردن حروف واژه ی قانون.اول يکی يکی،بعددوتادوتا-قاف،الف،قا والی آخر-وازحاضران خواست تا با او تکرار کنند!!!
بگذريم از اين که اگر سيد زنده بود درمی يافت که داستان به اين سادگی ها هم نيست. لابد خيلی ها که داستان ابوی گرامی جمالزاده را خواندند نوار شهر قصه برای شان تداعی شد(ملای شهر قصه که می گفت دوزبر .....) اما من ياد استاد تاريخ اسلام خودمان در دانشگاه افتادم که آخوند ی نامتعارف بود ودر فضای سرکوب واختناق دهه ی شصت همواره با حزب اللهی های کلاس درگيربود. حزب اللهی های بيچاره حق داشتند چون مگر می شود آدم باکسی که از کسروی وتاريخ مشروطه اش به نيکی ياد می کرد وشيخ فضل الله را استبدادطلب وسردرآخورمحمدعلی شاه می خواند درگير نشد.تازه مگر شايسته بود آخوند هم سيگار بکشدآن هم درملاء عام !!
به هر حال اين استاد ما يک بار سرکلاس پرسيد چه کسی معنای تمدن را می داند، هرکسی چيزی گفت ولی استاد نپذ يرفت و درنهايت گفت ای طفلک ها(تکيه کلام اش اين بود) شما گناهی نداريد آخردرکشوری هستيد که بويی از تمدن درآن به مشام نمی رسد!!!هنوزهم يادم می آيد که رگ های گردن حزب اللهی ها از خشم شده بود به کلفتی طناب.هنوز هم که هنوز است حيران ام چطور زيرآب اين استاد را در آن دوران پرغوغا نزده بودند.کلاس اين استاد هم تنها کلاس درس های عمومی بود که من درآن رمان يا مجله ی آدينه نمی خواندم!!

نگاه: يادم می آيد هنگامی که سال های آخر دانشگاه بودم وهنوز ديوانه از قفس نپريده بود نواری درآمده بود به نام روحيه، گلچينی از آهنگ های شاد وگويا روحيه بخش.دوستان بسياری گوش اش می دادند اما از روحيه خبری نبود.اگر می شد گره هارا به اين سادگی گشودکه غمی نبود.ده سال از آن هنگام گذشته هنوز گرداگرد آدم از بی روحيه ها موج می زند.آدم نمی داند به داد خواهر وبرادرش برسد، همکارش را ازگرداب پوچی برهاند يابرای دوست آن سر دنيای اش کاری بکند که نامه ها ی الکترونيکی اش آکنده از غم است ودلشوره.سرآخر هم بايد به داد خودت برسی. همواره در جست وجوی چيزی فرای خودمان هستيم،فرای خوشبختی مادی،آن چه حقيقت اش می ناميم که بيرون از زمان است وآسيب ناپذير دربرابرتباهی روزگار.همواره از خود می پرسيم اين همه تکاپوبرای چه؟آيازندگی ارزشی دارد؟ در برابراين همه هرج ومرج،پرخاش،پوچی،جنگ،مکتب هاو مذهب های جورواجور چه بايد کرد؟ايمان به ناجی يا باور به يک آرمان سودی نداشته است جز خشونت. سرشاخ شدن با باورهای معنوی و آيين های جامعه هم برابر با ترد شدن است.در زندگی روزانه کورسوی اميدی هم به چشم نمی آيد.نگرش و شناخت متکی بر الهيات هم تنها گريز از واقعيات موجود است.حقيقت هيچ راهی ندارد وزيبايی آن هم درهمين است.حقيقت زنده است وازهمين رو راهی ندارد.فقط برای هستارهای مرده وايستا می توان جاده معين کرد. برای همين است که همه ی ايدولوژی ها سراپا احمقانه و به قول مارکس گونه ای شعورکاذب است.ديدن به فلسفه ومرشد نيازی ندارد.اگر ديدن را بياموزيم همه چيز بسيار روشن می شود.انسان برای تاب آوردن در برابر هجوم غم و پوچی به نيروی فراوانی نياز دارد ونبايد با دلشوره آن را هدر دهد.تنها با همين نيروها است که می توان به دگرگونی درونی و بنيادی کمربست.
بايد هرروز را واپسين روز زندگی پنداشت.بايد همه ی يادگارهای گذشته را پشت سر نهاد.بايد همه ی ارزش های پذيرفته را به ديده ی ترديد نگريست.بايد تنها بود و از آن نهراسيد.بايد با خود همان گونه که هستيم روبرو شويم.نبايد از پوچی،گنگی،نادانیگناهکاری وپريشانی خود هراسی به دل راه دهيم.نبايد از خود گريخت چون ترس يعنی همين.
برای آن که بتوان ديد روان،مغز،قلب وسراسر وجود را بايد رها کرد.تنها اين گونه است که می توان شناخت ودرک کرد.ساليان آزگار است که مليت،طبقه،سنت،مذهب،زبان،پول،دوستان،خانواده وتجربه ها شرطی امان کرده اندوواکنش های امان نيز شرطی است.از مردم سالاری می گوييم ودردرون خود خودکامه ای بيش نيستيم.هشياری وتوجه دائمی است که روشن بينی به بار می آورد.
1/26/2002
شخصيت ها: اين هم سخنانی تکان دهنده!!! از کارل مارکس ،انگارروح اش در همين گوشه وکنار پرسه می زند:
"از يک سو،نيروهای صنعتی وعلمی سترگی پابه عرصه ی حيات نهاده اند که هيچ يک از ادوار تاريخ بشری آن ها را به خواب هم نديده بود.ازسوی ديگر،نشانه هايی از زوال به چشم می خوردکه خوف ناک ترين مفاسد دوره ی متاخرامپراتوری روم در برابرش ناچيز می نمايد.درروزگار ماگويا همه چيز آبستن ضدخويش است.ماشين ابزارهابه گونه ای شگفت آورمی توانند کار بشری راکوتاه ومثمرثمرکنند و با اين همه شاهدگرسنگی مردم وکاربرد مفرط ماشين ابزارها هستيم.منابع بادآورده ی ثروت باترفندی جادويی به منابع فقر تبديل می شوند.پيروزی های هنر به بهای ازدست رفتن شخصيت به دست می آيند.گويا درست همپای سروری نوع بشر بر طبيعت،آدمی اسير ديگران يا اسيررسوايی يا فضاحت خويش می شود.گوياحتی پرتو ناب نور علم نيزناتوان ازدرخشش است مگردرپس زمينه ی سياه جهل.گويا دستاورد ونتيجه ی کل پيشرفت واخترعات ما ،اعطای حيات فکری به نيروهای مادی وتنزل حيات انسانی به نيرويی مادی است"
کتاب: امروز می خواهم در باره ی کتابی بنويسم که بی اندازه دوست اش دارم "گفت وگو درکاتدرال"از کارهای درخشان نويسنده ی پرويی ماريووارگاس يوسا.شاعرآلمانی گوته در جايی گفته است انسان همه ی قلمروهای انديشه رادرنورديده است واکنون تنها بايد به بازانديشی بنيادهای انديشگی موجود پرداخت."گفت وگو درکاتدرال" نشانه ی چنين بازانديشی چاره ناپذيری است که برگردن انسان ها است.گويی رمان "يوسا" نه در باره ی جامعه ی پرو بلکه برای تمام جوامع پيرامونی است.بن مايه ی رمان، داستان زندگی آمبروسيو و زاوليتا است.آمبروسيو نماينده ی طبقه ی بی سواد عامی جامعه وزاوليتا نماينده ی بخش دانش آموخته وروشنفکر است.سراسر رگه ی اصلی رمان هم گفت و گوی اين دو است.اين دو از دو پايگاه اجتماعی گوناگون انداما درپايان به سردرگمی،نوميدی وبيهود گی همسانی می رسند.زندگی زاوليتا نبرد ميان واقعيت وآرمان است،نبردی که گويا سرانجام به سود واقعيت پايان می گيرد.زاوليتا درسراسر کتاب همواره از خود می پرسد که کجا خود را به "گا" داده است؟هنگام ترک خانواده ی پدری؟هنگام آغاز فعاليت های سياسی؟هنگام ازدواج؟هنگام آغاز اشتغال؟
به نسل پيش تر از اين دو هم بنگريم می بينيم پدرآمبروسيو نيزمانند خودش فلک زده ای تهی دست اما پادوی حکومت است. او هم سرانجام خوشی ندارد.درست مانند دن فرمين پدر زاوليتا که او هم برخلاف پسرش همدست حکومتيان است.گويی در چنين اجتماعی عصيان وسرکشی فرقی با همراهی و همدستی ندارد وهر دو طبقه ی بالا و پايين جامعه دچار نکبت مشابهی است.توسری خوردگی ، خواری ونکبتی فاجعه آميز،شرم آور وهولناک که هنر آينه ی تمام نمای اش می شود.فرودستان وفرادستان دچار بيگانگی همسانی شده اند.برای فرادستان اين بيگانگی حس آسودگی وحقانيت دروغينی به بار می آورد که خاستگاه قدرت اشان و پايه ی هستی دروغين اشان است.برای فرودستان هم اين بيگانگی ،حس تباهی و ويرانی به بار می آورد که درماندگی،نوميدی وناانسان شدن هستی بازتاب آن است.
سرنوشت زاوليتا سرنوشت روشنفکران پيرامونی است.او در کشوری زندگی می کند که آدم ها عوض می شوند واوضاع عوض نمی شود،کشوری که اگر کسی خودش را به گا ندهد ديگران را به گا مي دهد،خانه ی يکی بر ويرانه ی آن ديگری برپا می شود.
زاوليتا می داند که بهترين چيز برای آدم اعتماد داشتن به سخن خود و دوست داشتن کارش است اما اجتماع چنين فرصتی به او نمی دهد،او می داند که دوست دارد چه نباشد اما نمی داند که می خواهد چه باشد.ژرف نگری وخوداری روشنفکرانه و شهامت اخلاقی را می خواهداما در لای چرخ اجتماع نمی تواند به خواسته اش برسد.افسوس کسانی را نمی خورد که به چيزی ايمان کورکورانه دارند،برای اش پول دار بودن وخوشبخت بودن يکی نيست با اين همه سرگشته ی راه حق است.
شکل رمان که گفت وگوی افراد گوناگون را در گفت وگوی اصلی درهم تنيده است به خوبی با محتوا همخوان است.درآغاز داستان راز زندگی دن فرمين همچون گره ی اصلی داستان پيش کشيده می شود که در پايان خواننده ازآن آگاه می شود.چنين ساختاری به خوبی حس التهاب و کنجکاوی را به خواننده انتقال می دهد.
کتاب از ديدگاه سياسی هم آينه ی تمام نمای کشورهای پيرامونی است.زاوليتا در جوانی دوست دار پرشور سياست است اما درپختگی، سياست برای اش چيزی جز خيمه شب بازی نيست.از همين رو دلسرد در لاک خود فرومی رود.در عوض شوهر خواهرش که دوست نوجوانی و جوانی اش است ودر آن هنگام از سياست به دور بود وآدمی است که از سياست چيزی سردرنمی آورددرپختگی درمی يابد که نان توی سياست است.احزاب سياسی هم از منتهی اليه راست گرفته تا ميانه رو و منتهی اليه چپ همگی سرو ته يک کرباس اند و نام های شان در همه ی کشورهای پيرامونی نيز از واژگانی همسان تشکيل شده است.
به هر حال با خواندن اين داستان آدم مي فهمد" روشنفکر تنها می تواند از تنفس در هوای جهنم شرمسار باشد"(تئودورآدورنو) و چاره ای ندارد جز"بدبينی فکر و خوش بينی اراده"(آنتونيو گرامشی)
1/24/2002
کتاب: فرصتی دست داد تا کتابی از ولاديمير ناباکوف را بازخوانی کنم("دعوت به مراسم گردن زنی").کتاب آکنده ازصور خيالی است که به شعرپهلو می زند.سرشار از توصيف های ادبی وتصاوير سرچشمه گرفته از ذهن وقلمی شاعرانه واديبانه.داستان يادآور بوف کوروکافکا است.سين سيناتوس شخصيت اصلی بوف کوروگريگوارسامسا(قهرمان مسخ) را به ياد می آورد واطرافيان اش هم همان رجاله ها ولکاته های بوف کورند.اما اين کتاب نيزمانند همه ی کتاب هايی که در آن ها فرم بر درون مايه می چربد برايم خوشايند نيست.دوست دارم فرم ودرون مايه همتراز باشند يا اگر قرار است يکی برديگری بچربد درون مايه بر فرم چيرگی داشته باشد.
1/23/2002
*شالوده شکنی: انگارکم کم به نشست های کتاب ماه دارم معتاد می شوم. ديروز نشست بررسی وضعيت نقدادبی درايران بود که سخن ران آقای دکترنجوميان(استاديارادبيات دانشگاه شهيد بهشتی)بود.عنوان سخن رانی اش هم شالوده شکنی دريدابود که همراه با خوانش داستان کوتاهی از بورخس به نام "پيرمنار، مولف دن کيشوت" بود.سخن ران ازروی نوشته می خواند که هيچ اين شيوه برای ام دل پسند نبوده است(چون طرف می تواند چاپ اش کند که ديگران بخوانند).به هر حال بحث سنگينی بود که انگار خود سخن ران هم چندان خوب درک اش نکرده بود.رضا سيدحسينی هم در ميان مهمانان بود شايد به خاطر آن که داستان بورخس را پسرش کاوه سيد حسينی ترجمه کرده بود.همين که سخن رانی تمام شد. فوری رفتم تا مخ رضا سيد حسينی را کار بگيرم.ازخاطرات جوانی اش که اپراتورشرکت مخابرات بود تعريف کرد که جالب و خنده دار بود.


شخصيت ها: به زندگی هدايت که نگاه می کنم هر چه بيشتر متقاعد می شوم که اين خراب شده درست بشو نيست.هدايت هم درآرزوی سرزمينی بود که در آن زن ومرد بتوانند آزادانه سخن بگويند وهمچون انسان درکنار هم زندگی کنند.اما جامعه ای که در آن می زيست چگونه بود؟ خودش می گويد "حس می کردم که اين دنيا برای من نبود،برای يک دسته آدم های بی حيا،پررو،گدامنش،معلومات فروش،چاروادار وچشم ودل گرسنه بود"(بوف کور)
"اين سرزمين روی نقشه ی جغرافيا لکه گهی است،هواي اش سوزان وغبارآلود،زمين اش نجاست بار،آب اش نجاست مايع و موجودات اش فاسد و ناقص الخلقه.مردم اش همه وافوری،تراخمی،ازخودراضی،قضاوقدری،مرده پرست،مافنگی،مزور،متملق،چاپلوس وشاخ حسينی وبواسيری هستند"(حاجی آقا)
"اين جا وطن دزدها،قاچاق هاوزندان مردمان اش است.هرچه اين مادرمرده ميهن را بزک کنند وسرخاب وسفيدآب بمالند و توی بغل يک آلکاپون بيندازند،ديگرفايده ندارد،چون علائم تعفن و تجزيه از سر و روی اش می بارد"(حاجی آقا)
"نه حوصله ی شکايت و چس ناله دارم و نه مي توانم خودم را گول بزنم ونه غيرت خودکشی دارم فقط يک جور محکوميت قی آلودی است که درمحيط گند بی شرم مادرجنده ای بايد طی کنم.همه چيز بن بست است وراه گريزی هم نيست."(يکی از نامه های اش)
هدايت اين بزرگ ترين نويسنده ی ايران در محاصره ی حماقت محيط،بی شعوری اطرافيان وزورگويی حکومت جان اش به لب رسيد.آرزوی دگرگون سازی محيط را داشت اما زور ش نچربيد و راه گريز در پيش گرفت.اکنون نيم قرن از مرگ اش می گذرداما در همچنان بر همان پاشنه می چرخد.ميهن مادرمرده هنوز جولانگاه رجاله ها و لکاته ها است.هنوز بی چشم وروها ونان به نرخ ثانيه خورهاميدان دارند. بااين همه آدم ازتلاش و وجدان کاری سترگ هدايت انگشت به دهان می ماند.دامنه ی مطالعات اش آدم را ديوانه می کند.کسی که در آن روزگار ويرجينيا وولف،فالکنر،همينگوی وجويس(يوليسيس) را زيرورو کرده بود وادعايی هم نداشت.عاشق مردم بود وبی زار ازخرافات وبی فرهنگی شان.روشنفکر ايرانی هنوز هم در همان وضعيت هدايت گرفتاراست يا بايد خودش را بکشد يا بی آن که د می بياسايدبخواند،بنويسد وبيانديشد.
1/22/2002
واگويه های تنهايی: انسان چيست؟هستی چيست؟چرا انسان اين همه در باره ی خود وهستی دستخوش سرگشتگی است؟ به راستی درزندگی چه چيزاهميت دارد؟ پول، خوراک،آميزش جنسی، کار،....؟ درپس فراچنگ آوردن اين همه چه بايد کرد؟ بااز دست رفتن تدريجی توان شگفت زده شدن چه بايد کرد؟جهان همچنان رازگونه وآکنده از معما است،عادت کردن به آن بی معنا است و بد يهی پنداشتن اش نيز هم ارز به خواب رفتن.
برای من انسان پيش از هرچيزدرآزاد زيستن وخردگرايی خلاصه مي شود باکی نيست که بيشتر انسان ها آزاد نيستند و بی خرد ند. برای خود م نداشتن انديشه ی انتقادی وضعف نگرش به معنای بطالت است. شايد خواندن و اند يشيد ن صخره ای باشد که با پناه بردن به آن در گرداب بطالت غرق نشويم.تشنه ی شناخت حقيقت زندگی وواقعيت جهان بودن شايد تسکينی باشد. گرچه انديشه ورزی آدم را گوشه گير می کند که همانند زهرکشند ه ای است. به گمانم کاردستی می تواند آدم را به جهان ديگران پيوند زند ای کاش نجاری بود م يا باغبانی!!ای کاش کنده کاری بلد بود م يا قلم کاری!! گاه آدم احساس می کند از مردم کوچه وبازارکوچک تر و ناتوان تر است وهم از اين رو فشار هستی را بسيار شد يد تر احساس می کند. د يگران بر اين باورند که رستگاری را يافته اند وهمين فکر نجات شان می دهد اما من بر اين باورم که رستگاری وجود ندارد وهمين را مايه ی نجات می دانم.
هرچه به دستم آيد می خوانم،مغزم می سوزد وديوارهای ميان حقيقت و پندار وواقعيت و تخيل فرو می ريزد. اما ذهن هرچه بازتر مي شود دل غمگين تر می شود.زندگی تنگ می نمايدوآدم آرزوی مرگ می کند.تنها مرگ است که جلوه گر بی کرانگی می شود وآدم را به آغوش خود می خواند(شايد هدايت نازنين هم در پايان به چنين جايی رسيده بود).
ای کاش خورشيد گاهی در راه خود می ايستاد و به آوازدخترکان چاپک گوش فرا می داد. کاش ضرورت با افسون دخترکان آوازخوان راه خود را عوض می کرد!!!!

1/21/2002
طنز: هنگام جنگ جهانی نخستين، ايران دو نخست وزير داشت. يکی هوادار متحدين ومستقر در کرمانشاه(نظام السلطنه) و ديگری هوادار متفقين ومستقر در تهران(فرمانفرما).يکی از پسران فرمانفرما هم که دخترنظام السلطنه را به زنی داشت با پدرزن اش راهی کرمانشاه می شود.پدر زن رند به رقيب اش در تهران نوشت که پسرش نزد وی گروگان است.فرمانفرما هم به منشی اش گفت در پاسخ رقيب يک شيشکی تلگراف کندودر پاسخ منشی هم که پرسيده بود چگونه،گفت روی کاغذ فقط خطی بکش وهمان را تلگراف کن!!!

نگاه: جوک سازی ايرانيان هميشه از پديده های بسيار جالب برای من بوده است.بی گمان جوک ،ابزار انتقام گيری ملتی است که همواره از رسانه های متعارف والبته آزادمحروم بوده است وناچار به لطيفه سرايی،ديوار نويسی و درتندترين وجه اش به توالت نويسی روی آورده است.براساس تجربه ی شخصی خودم ،جوک سازی و مضمون کوک کردن چهار سرچشمه ی اصلی در جامعه ی ما دارد که دانشگاه ها(وخوابگاه های دانشجويی) ،خوابگاه های سربازی،ادارات و تحريريه ی نشريات هستند.همان گونه که عيان است اين ها همگی کانون ها و نهادهايی هستند که مدرنيته پديد آورده است.مدرنيته ای که ويژگی اصلی اش قداست زدايی وتمسخر بی رحمانه ی هر چه پادرجايی وتقدس است.ازدل همين جا ها برانگيزاننده ترين جوک ها بيرون می آيد که کسی را در برابرآن ها ياری لگام زدن بر خنده نيست.نمونه هايی از اين جوک ها را می توان در ايستگاه اينترنتی سيد ابراهيم نبوی خواند( هرچند که از پالايه های عرف ولاپوشانی گذشته اند).برد جوک ها (به ويژه از گونه ی سياسی اش) نيزبه راستی شگفت آور است.خودم چندی پيش جوکی را برای يکی از دوستان روزنامه ی نوروز تعريف کردم که نامردی نکردو برای يکی از نمايندگان اصلاح طلب مجلس تعريف کرد.می گفت يارو ازخنده روده برشده بود!!!
اما چرا دوباره به ياد اين ابزارچزاندن قدرت مندان افتادم؟ يکی ازدوستان از مشکلات اش با راننده مينی بوس اداره اشان تعريف می کرد واين که يک بار حواس اش نبود جلوی در مينی بوس سرپا ايستاده بودوآقای راننده هم که بدش مِی آمد از اين کار،بی آن که سخنی بگويد ماَشين را يک ربع وسط بزرگ راه نگه داشت تا اين که يکی از سرنشينان آگاه به قلق راننده ،دوزاری دوست مارا جاانداخت تابرود ته ی مينی بوس بايستدو آقای راننده از خر شيطان پيايد.اين داستان مرا ياد تحريريه ی مجله ای انداخت که زمانی دوستی سردبيرش بود(يادش گرامی که اکنون غربت نشين است و از تنفس در دودخانه ی تهران محروم) ومن هم رفت و آمدی به آن جا داشتم.آن ها با آبدارچی شان مشکل داشتند يعنی بايدکلی منت اش را می کشِدند تا برايشان چای بياورد.اين دوست سردبيرمان می گفت آبدارچی شان نماد کاملي از ديکتاتوری پرولتاريا است وهر وقت هم که آبدارچی بيچاره می آمد بحث به ديکتاتوری پرولتاريا و مارکسيسم می کشيد!!!


1/20/2002
شخصيت ها: چندی پيش مطلبی در باره ی احمدشاه واپسين پادشاه قاجارمی خواندم که برای ام بسيار جالب بود.احمد ميرزای نوجوان به پدر خودکامه اش دلبستگی فراوانی داشت تا آن اندازه که جناب محمد علی شاه هنگامی که به دليل سرسختی در برابر خواست ملت تاج وتخت اش را بر باد داد بر آن بود تا احمد ميرزا را همرا ه خود به تبعيد گاه ببردوپادشاهی را به پسر دوم اش بسپارد اما بعدنظرش برگشت.احمدميرزا با اندوه فراوان بارها کوشيد که خود را پنهان کند وهمراه پدرومادرراهی خارج از کشورشودوناچاربه ماندن و پذيرش پادشاهی نشود.اين تنگنای بشری يادآور وضعيت واپسين امپراتورچِين هم هست.همان که برتولوچی در باره اش فيلم زيبايی هم ساخته است.نمی دانم چرا کارگردانان وطنی هنوز سراغ اين موضوع ناب نرفته اند.لابد ازترس مميزی!!
کتاب: سرانجام توانستم کتاب نچسب وملال آور"گذار از برزخ" خاطرات ناصرزربخت را به پايان برسانم.کتاب چندان مهمی نيست وگمان نکنم با خواندن اش چيزی نصيب علاقه مندان به تاريخ جنبش چپ در ايران شود.کتاب پيوست های جالبی داردمثل اسناد پلنوم چهارم حزب توده(چيزی مثل کنگره بيستم حزب کمونيست اتحاد شوروی)،آخرين نامه ی رادمنش به عباسعلی شهرياری(معروف به مرد هزار چهره)و مقاله ی مردتنها از باقرمومنی درباره رادمنش.به هر حال چند فراز جالب هم در اين کتاب بودکه در پايين می آورم:
- يکی از کسانی که سال ها در زندان های استالين به سر برده بود ودر دوره ی خروشچف آزاد شده بودبه ديدن طبری در مسکو می رود.اين آدم که در زندان زجرها کشيده بوددر خانه ی طبری چشم اش می افتد به مجسمه ی کوچک استالين روی ميز کوچک طبری.با عصبانيت به طبری گفت اين را چرادور نينداخته ای.طبری گفت استالين به اندازه ای که اشتباه کرده خدمت هم کرده است وبه غير از اين فيلسوفی واقعی بود!!!
- در شوروی ملا مصطفی بارزانی با رهبران حزب توده رفت وآمد داشت ولی هيچ وقت از آن ها متابعت نمی کردبه طوری که يک باردر ضيافتی به طبری پرخاش کرده وفحش داده بود.گويا طبری شعری در ستايش و مدح او ساخته بود که خوش اش نيامده بود.
- حالا (يعنی بعد از اعترافات طبری در جمهوری اسلامی) اين استاد دانشمند(طبری) صدوهشتاد درجه چرخش يافته.اگر همين استاد دانشمند را بردارندببرندمسکو باز هم يکی از تئوريسين های نامی مارکسيزم می شود.طاقت سختی را ندارد چه می شود کرد!!

1/19/2002
طنز:گويند دهقانی چند الاغ هيمه به شهر آورده بودبفروشد.فردی به او رسيد و گفت:"اين حمل حطب مرتب بر حماراسوداللون رابه چنددرهم شرعی به معرض بيع در می آوری؟" دهقان که چيزی نفهميده بودگفت:"اگرقرآن می خوانی برو مدرسه واگرهيزم می خواهی الاغی دوريال می شود."
نگاه: اين روزها اصلاح طلبان توانسته اند اندکی واپس گرايان را عقب برانندوبرای اين کاميابی ناچيز،سرازپانشناخته شادمانی کننداما تا هنگامی که تناقض های بنيادی خود را گره گشايی نکنند نبايد چندان دل خودراخوش کنندوبه آينده اميدوارباشند.مهم ترين نکته آن است که اصلاح طلبان بايد از هواداری زيرجلکی و موذيانه ازتقسيم بندی خودی وغير خودی دست بردارندودر برابرنقض حقوق بشر در تمامی شکل های اش بايستند.اصلاح طلبان برای يک بار هم که شده بايد اعلام کنندبه شعور جمعی اعتقاد دارند نه شور جمعی.بايد به نقد ساختارقدرت بپردازندوبه تحليل بهادهند نه به تجليل(اکنون نماينده همدان را تا جايگاه خدايی بالا برده اند).اين آقايان چاره ای جز روی آوردن به شناخت عمقی ندارند.اصلاح طلبان بايد بپذيرند که محافظه کاران فقط مخالفان آن ها در ساختار قدرت اند ودر قلمرو انديشه حرفی برای گفتن ندارند.درساحت انديشه هماورد اصلی اصلاح طلبان همانا روشنفکران غير دينی اند که بايد برای فعاليت شان فضا را آماده کردواين هم فقط از اصلاح طلبان بر می آيد که در ساختارقدرت سهمی دارند.تنها در تعامل ديالکتيکی با روشنفکران غير دينی است که جبهه ی دوم خردادشايد بتواند ازکلی ومبهم گويی وبی برنامگی سياسی رهايی يابد.زيرا در اين تعامل ديالکتيکی است که استدلال ها ی مخالفان راستين مطرح و فرصت برای سبقت جويی مهيا می شود.در اين صورت است که در عين جذب ابعاد مهم ديدگاه مخالفان می توان با آن ها مخالفت کرد.در اين صورت است که می توان از راه جذب،تطبيق،نقد و بازانديشی، افق های فکری خود را فراتر برد.در ضمن اين تنها راه برای جبهه ی دوم خرداد است که بتواند خود را از اتهام مصادره به مطلوب کردن شعار های ديگران تبرئه کند.وگرنه بايد همچنان فشار ناشی از شعارهايی را تحمل کند که گويا خود نيزچندان باوری به آن ها ندارد.

1/17/2002
کتاب: اين هم بخش های جالبی از جلد نخست خاطرات خلخالی(به قول کاريکاتوريست ها بدون شرح ):
- هوِيدا نخست وزير سيزده ساله ی ايران ختنه نشده بود.
- مهره های وابسته به درباربه خانه ی آقای کاشانی رخنه کرده بودندودرراس همه ی آن ها ميراشرافی،شمس قنات آبادی،مظفربقايی و مکی بودند که جزو اطرافيان کاشانی به حساب می آمدند.
- پسربزرگ آقای کاشانی،دخترش را به دکترخطيبی،مديرعامل شيرخورشيدشاه داده بودوبی اندازه مال دوست و مادی بود.ازمردم پول می گرفت وکارچاق کن بود.
- دربازارتهران يک چاپخانه پيداکرده بوديم که صاحب آن يک نفريهودی بود...باآن يهودی خيلی کارکرديم واکثراعلاميه های امام توسط او چاپ شد.
- اواخر شب حضرت امام از من خواست پشت ايشان را بمالم تاآرام شود.ايشان می گفت :دوماهی که درزندان بودم اين رگ دردنگرفته بود.خلاصه من پشت امام را ماليدم ودرد ايشان آرام گرفت.
- روزهايی که آن جا بوديم مصدق مردوهرچه به امام اصرارکردند برای اوفاتحه بگيرد ابدا قبول نکرد وحتی حاضرنشدتلگراف تسليتی برای فرزندش غلامحسين مصدق بفرستد.امام درواقع ازمصدق راضی نبودوازاوخوش اش نمی آمد.
- درزندان به امامت آقای ربانی شيرازی نماز می خوانديم چندتن ازتوده ای ها نيز در نماز شرکت می کردند.می گفتنداعتقادنداريم برای حفظ وحدت باشما نماز می خوانيم .
- من دربيمارستان مهابادباچشم خودم ديدم که آقای بازرگان بادختران پرستار دست می دهد.
- به حضرت امام عرض کردم که ابراهيم يزدی با دخترها دست می دهد.
- تصميم گرفته بوديم اموال آقا جعفررامصادره کنيم ولی حضرت امام مانع شدآخر اوفرزند آقای خوانساری وداماد آقای گلپايگانی بود.
- مغزمتفکر آن ها آقای احسان طبری بود که چندين مقاله عليه مرام کمونيستی و به نفع اسلام نوشت که البته به محتوای آن ها اعتقاد نداشت ومعلوم بود که دروغ می گويد و می خواهد عده ای را فريب دهد يا تبرئه شود.در نهايت هم با همان مقاله تبرئه شد اما بعد دراثرسکته مغزی مرد.
- اطرافيان بنی صدر از بازماندگان رژيم سابق بودند مثل تقوی وخليليان که عضو ساواک بودند و پرتو ماه که انحراف جنسی داشت و مفعول بود.
- جنازه ی اعدامی ها را به بهشت زهرا راه نمی دادندو مردم مانع می شدند و می گفتندارواح شهدا ما ناراحت می شوند.لذا جنازه ها را به پشت کهريزک بردندودرآن جا دفن کردند.پس از مدتی خبر آوردند که جنازه ها را از آن جا هم خارج کردند.مردم عصبانی و شهيد داده می گفتند:اين ها کافرندونبايد در اين جا دفن شوند.سرانجام آن ها را در دره های اطراف تهران دفن کردند.
- هويدا هم خيلی می خوابيد ولی لخت مادرزادکه اين عمل او چند بار مورد اعتراض پاسداران قرار گرفت.
دوست شاعرم قاصدک شعری فرستاددرباره ی زن عشاير که در پايين می بينيد فقط موندم اگر دوستان ديگر فيلم وگبه فرستادند چه کار کنم!!!!
شکيبا
کنارتخت سنگ
جان مايه ی حيات را
به انتظار نشسته است
قطره،قطره.
شکيبا
ستاره را می چکاند
درمشک آب
تاباسپيده
روشنی بخش جان تشنگان شود.
زن ها: اين چندگونگی جايگاه زن در جامعه ی ايرانی همواره برای ام شگفت آور بوده است. از سويی آبدارچی اداره امان را می بينم که با چنگ و دندان راه اش را از ميان سنگلاخ های نابرابری های اجتماعی و طبقاتی می گشايد،زيستن در اعماق اجتماع گستاخی و بی پروايی در برابر بالادستان را به طور غريزی يادش داده است واز اين که کسی حاضر نمی شود ضمانت وام مسکن اش را بپذيرد سرگشته وشگفت زده می شود. از سوی ديگر زنان همکارم را می بينم که همگي دانش آموخته اند، در رستوران های شاعرانه بيف استروگا نف ميل می کنند، از خصلت های انسانی بالادستی ها داد سخن می دهند و داستان آروغ ناخواسته ی زن آبدارچی مايه ی سرورشان است. شايد اين حساسيت ناشی از فقرپرستی دير پای من باشد. اما علت منبررفتن من شايد جالب باشد که خواندن مطلبی بوددر باره ی زنان عشاير.در گذشته در ميان عشاير فراهم کردن آب وظيفه ی زن بود.زن عشاير سوارالاغ می شد و می رفت به جاهايی بسيار دورتر از سياه چادرش. شامگاهان که هوا خنک می شد با مشک خالی اش ساعت ها زير تخته سنگی چمباتمه می نشست وقطره قطره آبی را که ازروی سنگ ها می چکيد درون مشک اش گرد می آورد.پر شدن مشک تا سپيده دمان طول می کشيد وزن عشاير بامدادن به سوی چادر بازمی گشت.باور کنيد اگر شاعر بودم هم اکنون در اين باره می سرودم،اگر کارگردان بودم به تصويرش می کشيدم واگر بافنده بودم در گبه ای می تنيدم اش.
1/16/2002
واژه ها: آقایدانلدرامسفيلدوزيردفاع آمريکا پس از ديداری ازروسيه در مرداد1380 می گويد"تنها مشکلی که درروسيه با آن روبرو شدم ترجمه ی حرف های ام بود.در يکی ازنشست ها واژه ی انگليسی plant را به کاربردم.به جای آن که اين واژه را کارخانه ترجمه کنند گل شمعدانی ترجمه کردند!!!"اين داستان باز هم داستان ماشين ترجمه را به يادمان می آوردالبته اگراين وزير خارجه ی امريکا منظورش آن نباشدکه بابا اين روس ها همچنا ن همان آدم های زمخت و نفهمی هستند که امريکايی ها می گفتند!!!
کتاب:ديروزکفش وکلاه کرديم رفتيم جلسه ی نقدمجموعه ی داستان مترجم دردها اثرنويسنده ی امريکايی هندی تبارخانم جومپا لايریکه سه نفر ترجمه اش کرده اند(دو خانم ويک آقا).يکی از خانم ها بچه اش ناخوش بود نتوانست بيايدو همان گونه که حدس می زدم جماعت منتقدان بيش از همه به او تاختند.سه مترجم عنوان کتاب را سه جور مختلف ترجمه کرده اند مترجم دردها،مترجم ناخوشی ها و ترجمان دردها.به نظر من بهترين ترجمه برای عنوان کتاب مترجم بيمارستان است(قهرمان داستان سخنان بيماران را برای پزشک ترجمه می کند).
تنها يکی از منتقدان می گفت کتاب بی مايه است و فقط به خاطر فضای شرقی اش جايزه پوليتزر گرفته است.بقيه می گفتند کتاب حرف ندارد واز آگاهی دورگه و تلفيق فرهنگ شرق وغرب حرف می زدند.
اسدالله امرايی،مترجم گرامی هم می گفت ای بابا به يک کتاب که ديمی پوليتزر نمی دهند.ازميان حاضران هم يکی در پاسخ به امرايی گفت اگر هر کتابی پوليتزر گرفت پس خوب است برای چه اين جا جمع شده ايم برويم پی کارمان!!
خانم دقيقیيکی از مترجمان،چهره اش با ويرجينيا وولفمو نمی زد به خصوص چشم های اش.تا کنون از نزديک نديده بودم اش.
يکی از خانم های منتقد می گفت چون نويسنده با ما خويشاوندی دارد پس لابد کارش خوب است.جل الخالق!! من يکی که به هيچ وجه حوصله ی برخی خويشاوندان عزيزرا ندارم و حرفی ندارم با آن ها بزنم.
ازنکات جالب اين نشست هم اين بود که يک نفر به آسودگی تکيه داده بود به ديواروخوابيده بود.امرايی هم درآغاز سخنان اش به اين موضوع اعتراض کرد که چرا عده ای اين گونه اند وپا می شوند می آيند به چنين جاهايی.(اين هم يکی ديگر ازمکان های مقدسی که در آن هرگونه بروز خصلت های بشری ممنوع است!!)
1/15/2002
شعر:در مجموعه ی حديث بی قراری ماهان از شاملو شعری به نام آشتی به چشم می خورد که بعيد است آدم بخواند و تن ندهدبه وسوسه ی سخن گفتن در باره اش!! وا اما شعر:
"اقيانوس است آن:
ژرفا و بی کرانه گی ،
پرواز و گردابه و خيزاب
بی آن که بداند.
کوه است اين:
شکوه پادرجايی ،
فراز و فرود و گردن کشی
بی اين که بداند.
مرا اما
انسان آفريده ای:
ذره ی بی شکوهی
گدای پشم و پشک جانوران،
تا تو را به خواری تسبيح گويد
ازوحشت قهرت بر خودبلرزد
بی گانه از خود چنگ درتو زند
تا تو کل باشی.
مرا انسان آفريده ای:
شرمسار هر لغزش ناگزير تن اش
سرگردان عرصات دوزخ و سرنگون چاهسارهای عفن
يا خشنود گردن نهادن به غلامی ی تو
سرگردان باغی بی صفا با گل های کاغذين.
فانی ام آفريده ای
پس هرگزت دوستی نخواهدبودکه پيمان به آخربرد.
برخود مبال که اشرف آفرينه گان توام من:
با من
خدايی را
شکوهی مقدر نيست."
***
"نقش غلط مخوان
هان!
اقيانوس نيستی تو
جلوه ی سيال ظلمات درون.
کوه نيستی
خشکينه ی بی انعطافی محض.
انسانی تو
سرمست خمب فرزانه گی ئی
که هنوز از آن قطره ئی بيش در نکشيده
از معماهای سياه سر برآورده ،
هستی
معنای خود رابا تو محک می زند.
ازدوزخ و بهشت و فرش وعرش بر می گذری
و دايره ی حضورت
جهان را
در آغوش می گيرد.
نام تو ام من
به ياوه معنايم مکن!"
فروردين 1364

1-اين شعر شاملو همان گونه که خوددرپانويس شعر گفته است به نوعی دنباله ی "پس آن گاه زمين" از مجموعه ی "مدايح بی صله" است با همان لحن و با همان زبان.درآن جا زمين به گلايه ازانسان وخطاب به وی زبان به شکوه می گشايد ودر اين جا انسان خطاب به خدا شکوه می سرايد.
2-درواقع شعر گفت و گويی ميان خداوانسان است.در نخستين بخش انسان داد سخن می دهد.خود را با کوه و اقيانوس می سنجد واز جايگاه اش در هستی می نالد.انسان در اين جا به دانايی خود مي بالد و می گويد کوه و اقيانوس بی آن که بدانند برجايگاه برتر نشسته اند اما من که دانا هستم خوار و خفيف ام.
3-توصيف مثبت و منفی شاملو از کوه و اقيانوس غوغا است مثبت از زبان انسان در بخش نخست و منفی از زبان خدا در بخش دوم.برای مثال در بخش نخست عبارت "شکوه پادرجايی" را می بينيم در وصف کوه،و چه زيباواستادانه بار منفی پادرجايی با بهره گيری از واژه ی شکوه از ميان می رود.
4-در نخستين بخش انسان خود را ذره ای بی شکوه می نامد که تباين ذره با عظمت اقيانوس وکوه بسيار زيباست يا واژه ی خواری در عبارت" تا تو را به خواری تسبيح گويد " با صفت گردن کشی کوه تباين خيره کننده ای دارد.
5-در بخش نخست باتوصيفی درخشان از رابطه ی انسان ودين روبرو می شويم.اگر انسان راه گردن کشی در پيش گيرد و تن به آموزه های دين ندهد فرجام اش چيست؟ شرمساری در برابر هر لغزش ناگزير تن و سرگردانی در عرصات دوزخ وسرنگونی در چاهسار های عفن.عاقبت گردن نهادن به دين چيست؟آيا آ ن ها رستگار می شوند؟ نه ،غلامی خدا وسرگردانی درباغی بی صفا با گل های کاغذين،
فرجام تسليم جويان است.
6-دومين بخش يعنی پاسخ خدا به انسان از درخشان ترين ستايش هايی است که در رثای انسان می توان سرود.خدا درنهايت می گويد چيزی بيش از نامی برای انسان نيست.اين بند تجليلی ناب از خرد خود بنياد انسان است.انسانی که خدارا آفريده و نه برعکس.انسانی که بنا به تصويرهای ذهنی و خواست های خود خدا را ساخته است و دچار ازخود بيگانگی شده است.

فيلم ها: نيمچه نوشته ی کمينه درباره واپسين فيلم استادبيضايی بسياری از شيفتگان استاد را خوش نيامد و باران رايانامه (ای ميل سابق) به سوی اين حقير سرازير که چرا نوشته ايم بالای چشم استاد ابرو است.برخی گفتند فيلم را دوباره ببين(يعنی هنگام ديدن فيلم سرت با اون جای ات بازی می کرده!!) برخی هم نوشته ی پيش گفته را چنان توصيف کردند که گويی پارس سگی بوده در برابر نور پرفروغ مهتاب!!اين برخورد هواداران جامه یرزم پوشيده، مختص هنرورزان اين ديار نيست که در ميان هواداران سياست مردان بسی آشناتر است گيرم که برای هنرمندان بيچاره قانونی نگذرانده اند که اگر کسی به آن ها گفت تو بايد شش ماه برود زندان و شماری هم تازيانه نوش جان کند.من برسر همان سخن پيشين در باره یآن فيلم هستم فقط دو نکته را بگويم بدنيست:
1-بيضايی هميشه از نظر تيپ سازی در سينمای ايران شهرت داشته است اما در سگ کشی از اين لحاظ هم ناکام بوده است.می گوييد نه ،نگاه کنيد به تيپ های اين فيلم .يکی آن حاجی بازاری که داريوش ارجمند نقش اش را بازی می کند تيپی که ازفرط تکرار به ابتذال پهلو می زند ،همان انگشترعقيق و همان تشنگی سيری ناپذير برای دراز کردن هر زنی که سرراه اش می آيد.يا نگاه کنيد به نقش آدمی که احمد نجفی بازی می کندوفارگيليسی بلغور می کند.تيپی که اکنون به وفور در مجموعه های تلويزيونی صداوسيما تا مرز نخ نما شدن به کارگرفته شده است و می شود.
2-دوره ونسلی پايان يافته وروزگار ديگری آغازشده است.باز کارگردان هايی فيلم خواهندساخت و از ديگران بهتر خواهند ساخت.وای به حال کسانی که نتوانند تحولات اجتماعی را درک کنند حتی اگر استاد باشند.ديگر دوره ی سرسپرده بازی، گذشته است و هنرمند بزرگ بودن بسياردشوار است
1/14/2002
زن ها: اين پديده ی فراق زدگی(همان نوستالژی خودمان) هميشه برايم جالب بوده است و فهرستی از مهم ترين موارد فراق زدگی درست کرده ام که وقتی نگاهی به آن می کنم خودم هم به شدت(به قول مجريان عزيز صداوسيما) دچار فراق زدگی می شوم. اين فهرست خيلی متنوع است واز حسرت برای خانه های قديمی(در قياس با آپارتمان های فکسنی)وساعت های کوکی(در برابر ساعت های ديجيتالی)گرفته تا حسرت برای موسيقی سنتی(دربرابر مدرن)و فرش دست باف(دربرابر ماشينی) را در بر می گيرد.حتی گاهی از همشهريان عزيز می شنويم که ای بابا برف هم برف قديم!! حالا بگذرِيم که حتی برخی از دانش آموختگان ما حسرت دوره ی رضاشاه را هم دردل دارند(بيچاره هدايت که اگر روح اش هم ازچنين حسرتی خبردارشودخودکشی می کند!!).اما خودم چند روز پيش مطلبی خواندم که بی اختيار گفتم ای بابا زن هم زن های قديم(بامعذرت فراوان از محسن مخملباف و ساير مخالفان خشونت!!):
درارديبهشت 1290 زن ها در اصفهان در اعتراض به کمبودنان طغيان مي کنند وبه دفتر رييس بلديه می ريزندوغارت مي کنند،رييس را می کشندوجنازه اش رادر ميدان شاه آويزان می کنند.بعد به ادرات دولتي ديگر هجوم می برند،تاراج می کنندوزندانيان را از زندان آزاد می کنند.سربازان هم شليک می کنند وچند نفری را می کشندوبقيه پراکنده می شوند.
1/13/2002
نگاه: يکی از ايرادهايی که درميهن آريايی اسلامی به جامعه غرب ودمکراسی های اروپايی می گيرند نبود معنويت وازخود بيگانگی انسان غربی است(انگار انسان شرقی به هيچ روی اين گونه نيست!!!).هدف از چنين سخنانی به طور ضمنی اين است که حقوق برابر سياسی ومدنی هم دردی را دوا نمی کند.فرزانگان می دانند که آزادی سياسی گام نخست است وتا رهايی انسانی واجتماعی هنوز بايد گام ها برداشت.در غرب ،شهروند در گستره ی زندگی سياسی دارای حقوقی برابر با ديگران است اما در جايگاه انسان ودر زندگی راستين ودر جريان توليد اقتصادی با ديگران برابر نيست.تا هنگامی که در شالوده های مادی ،علت های وجودی نابرابری ها حضوردارد سرگشتگی و از خودبيگانگی هم محو نخواهد شد.بهشت برابر ی سياسی نبايد دوزخ نابرابری اجتماعی را از چشم ها پنهان کند. شهروند سياسی و انسان يکی نيستند.البته کسانی که به برابری سياسی تن نمی دهند نيز نبايد برای نبود برابری های اجتماعی اشک تمساح بريزند اگر هم بريزند کسی آن را باور نخواهد کرد.
1/12/2002
واژه ها:اين داستان ماشين های ترجمه هرچندگاهی گل می کندو بسياری از جماعت بی خبراز پيچ و خم های ترجمه رابه سراغ دم دست ترين مترجم می فرستدتابا لحنی فراق زده(نوستالژيک سابق!!) از مترجم بيچاره بپرسند درست است که ديگر نيازی به آموختن زبان بيگانه نيست؟ اگر هم اندکی بی حيا باشند متلکی بار جناب مترجم بکنند و به طرف بفهمانند که بايد دکان اش را تخته کند.حضرت مترجم هم فوری بالای منبر می رود که نه بابا ازين خبرها نيست و پشت بندش شروع می کند به رديف کردن نمونه هايی از خبط های ماشين های ترجمه.به تازگی آقای يونس شکرخواه نيز نمونه جالبی از اين دست را در گزارش سفرش به نمايشگاه کتاب فرانکفورت آورده است.استاد می گويد متنی آلمانی را به بخش ترجمه ی ايستگاه اينترنتی آلتاويستا داده است تا برايش به انگليسی برگرداند ودر متن واگردان شده ،عبارت کوه خوب(good mountain) مايه ی شگفتی اش شده است!!استاد پس از اندکی کنکاش در می يابد ای دل غافل اين کوه خوب همان گوتنبرگ بيچاره است که نام اش از دو بخش گوتن(به آلمانی يعنی خوب) و برگ(به آلمانی يعنی کوه) تشکيل شده است.آدم با خودش می گويد نکند ماشين ترجمه سر شوخی داشته است يا خواسته است به سراغ استعاره برود .مانند مارکس جوان که درآغاز شيفته ی فويرباخ بود ودر جايی نوشته بود"راه ديگری به سوی حقيقت و آزادی نيست مگراز طريق چشمه ی آتش". جناب مارکس هم با واژگان فو= feu(درزبان فرانسوی يعنی آتش) وباخ= bach(به آلمانی يعنی چشمه) بازی کرده بود.به هر حال مترجمان نگران نباشند از نان خوردن نمی افتند .آنهايی هم که زبان خارجی شان لنگ می زند خوش خوشان شان نشود بروند سر کلاس.و خداوند موسسه ی سيمين را آفريد!!
1/08/2002
هنرهای نمايشی:اين روزها در تئاتر شهر تازه ترين کار محمد يعقوبی ،کارگردان جوان ايرانی روی صحنه است"يک دقيقه سکوت" را می گوِيم که می توان گفت اوج کار يعقوبی است.اکنون به خوبی می توان ديد که نهال نورس سال های پيش درختی تناور شده است که سايه سار خويش را پيشکش کسانی می کند که برای از پادرنيامدن به خنکای چنين درختان بالنده ای نياز دارند تا جان شان در گرداب
همه گير ابتذال دچار خمودگی و ملال نشود.به اميد آن که اين درخت همچنان شاخه بگستراند وريشه بدواند.
در "يک دقيقه سکوت" بيش از هر چيزی نگاه اجتماعی محمد يعقوبی وپرداختن اش به يکی از آفت های ديرينه ی جامعه ی ايرانی که همان نخبه کشی باشد خيره کننده است.در سراسر نما يش چهره معصوم محمد پوينده پيش چشم می آيد.نگاه يعقوبی به انقلاب،جنگ،روابط زن و مرد و بسياری ديگر از دلمشغولی های انسان معاصر ايرانی ،ضد تفسير های رايج است واين هنجارگريزی به خوبی با شکل پست مدرنِِيستی نمايش همخوانی دارد.به نظر من درايران، بحث پست مدرنيسم رافقط در حوزه هنر وبه ويژه هنرنمايشی می توان مطرح کرد که در حوزه های ديگر ماهنوز مدرنيسم را هم درک نکرده ايم.اما"يک دقيقه سکوت" اثری است پست مدرن،به دلايل زِير:
*برخورداری از ويژگی در هم تنيدگی زمانی،يعنی زمان به گذشته،حال وآينده تفکيک نمی شود."يک دقيقه سکوت" از اين لحاظ غوغا است و ممکن است آسان پسندان را دچار زحمت کند وواداردشان به توجه و بهره گيری بيشتر از فسفرهای نازنين مغز.
*چند ساحتی بودن و کلی نگر نبودن.برخلاف مدرنيته که فقط به يک جنبه از واقعيت نظردارد هنر پست مدرن کثرت گرا و چندآوايی است.برای مثال معلوم نيست حق با قهرمان اصلی داستان است که شوهرش را از دست داده يا خواهرش که با شوهر وی ازدواج کرده است.
*ساخت شکنی يعنی همان کاری که به فراوانی در "يک دقيقه سکوت" با بهره گيری از انواع ابزارها مانند نور،فيلم ويديويی،نوار صوتی و دکور متحرک محقق شده است.
*آشناگريزی وهنجار شکنی نه لاقيدی.اجتناب از پيام گزاری را به فراواني می توان در اين نمايش مشاهده کرد.(وقتي يکی از شخصيت های زن نمايش می گويد اگر می شد در اين کشور بدون ازدواج بچه دار شد ازدواج نمی کرد خيلی ها فيوز می پرانند!)
*لغزندگی معنا و نه معناگريزی.در پست مدرنيسم ،سخن بر سر اين است که دست يافتن به معنايی قطعی ناممکن است.معنا ناپذيری مورد نظر است نه معناگرِيزی و ذهن گرايی ناکارآمد.نبايد معناتراشی کرد اما نبايد سخن بی معنا هم گفت.بسياری که شهامت بيان واقعِيت ها را ندارند پشت حرکات موزون،شعر بافی و استعاره پردازی سنگر می گيرند اما يعقوبی اين گونه نيست.
*نگاه اپيکوری و خيام وار(حال خوش باش و عمر بر باد نده).در صحنه ای نويسنده به همسر ش عين همين موضوع را ميگويد.
*پرهيز از نخبه گرايی و آشتی دادن هنر با زندگی و توده ی مردم به خصوص با بهره گيری درست از طنز.توالي بغض وخنده در اين نمايش حيرت انگيز است.
*استفاده ی درست از اتفاق وضد طرح بودن. اين نمايش آکنده از اتفاق است ودر آن خبری از دودوتا چهارتا بازی های مدرنيته نيست.

سخن آخر آن که واپسين سخنان نويسنده همچون بيانيه ای است که حرف دل تمام روشنفکران ايران امروز است.
1/06/2002
زنان:قابل توجه ی فمنيست های عزيز!!ديروز پی بردم که جناب هگل هم در باره ی زنان ديدگاهی واپسگرايانه دارند.جناب ايشان در اثر معروف شان به نام فلسفه ی حق می نويسند:"زنان می توانند به خوبی آموزش ببينند اما برای دانش های والا،فلسفه و پاره ای آفرينش های هنری که نيازمند عنصری کلی است ساخته نشده اند."
1/05/2002
واژه ها:نبرد قوه ی قضاييه ومقننه ی کشور آريايی اسلامی بر سر واژه ی مصونيت هم از آن نبردهای زيبابود که تنهاويژه ی اين مرزپرگهراست و ازديرباز تنورش داغ بوده است. شايد خوش مزه ترين شان هم جدال محمدعلی شاه و مجلس آن هنگام بر سر واژه ی مشروطه باشد.محمدعلی شاه مادرمرده می گفت که پدرش و خودش فرمان قنسطيطسيون(واژه ای که پيش از انقلاب مشروطه رواج داشت) را امضاء کرده اند نه مشروطه را!!
بعدها بلاهای بدتری هم برسر واژه ی مشروطه آمد.برای مثال عشاير شريف هرگاه می خواستند به قتل وغارت در جايی اشاره کنند می گفتند "مشروطه شد".در تهران هم هرکس مقام يا پول خوبی به دست می آورد می گفتند "به مشروطه اش رسيد".خدا عاقبت واژه ی مصونيت را به خير کند. به قول يانيس ريتسوس و احمد شاملو "واژگان بی پيرايه غرقه ی اشک و خيس مرارت..."

1/01/2002
شخصيت ها:جلد دو کتاب خاطرات خلخالی هم مانندنخستين جلد نکته های جالبی داردبخوانيدبد نيست.جناب خلخالی می نويسد:
"من حاکم شرع در دادگاه انقلاب بودم و500 نفر جانی ،خيانتکار،دزدومملکت فروش را کشته ام...ولی ديگر بهار اعدام ها تمام شده والان خزان اعدام ها است."
"آقای دهخداورفقای او از آن ليبرال ها بودندکه اصلا و ابدا درد دين نداشتند بلکه صد در صد مخالف احکام اسلام وقران و سنت بودند...او يک کلمه از قرآن نگفته و اهل نماز وروزه ودين نبوده است علمای قزوين اورا تکفير کردند.....لغت نامه دهخدا من حيث مجموع خطری برای دين واسلام است همچون کتاب تاريخ ويل دورانت."
"کوروش پسرجوانی از اهل مر بود که از شدت احتياج مجبورگرديد راهزنی پيش گيردولواط بدهد."

بازگشت به بالا