1/22/2002
واگويه های تنهايی: انسان چيست؟هستی چيست؟چرا انسان اين همه در باره ی خود وهستی دستخوش سرگشتگی است؟ به راستی درزندگی چه چيزاهميت دارد؟ پول، خوراک،آميزش جنسی، کار،....؟ درپس فراچنگ آوردن اين همه چه بايد کرد؟ بااز دست رفتن تدريجی توان شگفت زده شدن چه بايد کرد؟جهان همچنان رازگونه وآکنده از معما است،عادت کردن به آن بی معنا است و بد يهی پنداشتن اش نيز هم ارز به خواب رفتن.
برای من انسان پيش از هرچيزدرآزاد زيستن وخردگرايی خلاصه مي شود باکی نيست که بيشتر انسان ها آزاد نيستند و بی خرد ند. برای خود م نداشتن انديشه ی انتقادی وضعف نگرش به معنای بطالت است. شايد خواندن و اند يشيد ن صخره ای باشد که با پناه بردن به آن در گرداب بطالت غرق نشويم.تشنه ی شناخت حقيقت زندگی وواقعيت جهان بودن شايد تسکينی باشد. گرچه انديشه ورزی آدم را گوشه گير می کند که همانند زهرکشند ه ای است. به گمانم کاردستی می تواند آدم را به جهان ديگران پيوند زند ای کاش نجاری بود م يا باغبانی!!ای کاش کنده کاری بلد بود م يا قلم کاری!! گاه آدم احساس می کند از مردم کوچه وبازارکوچک تر و ناتوان تر است وهم از اين رو فشار هستی را بسيار شد يد تر احساس می کند. د يگران بر اين باورند که رستگاری را يافته اند وهمين فکر نجات شان می دهد اما من بر اين باورم که رستگاری وجود ندارد وهمين را مايه ی نجات می دانم.
هرچه به دستم آيد می خوانم،مغزم می سوزد وديوارهای ميان حقيقت و پندار وواقعيت و تخيل فرو می ريزد. اما ذهن هرچه بازتر مي شود دل غمگين تر می شود.زندگی تنگ می نمايدوآدم آرزوی مرگ می کند.تنها مرگ است که جلوه گر بی کرانگی می شود وآدم را به آغوش خود می خواند(شايد هدايت نازنين هم در پايان به چنين جايی رسيده بود).
ای کاش خورشيد گاهی در راه خود می ايستاد و به آوازدخترکان چاپک گوش فرا می داد. کاش ضرورت با افسون دخترکان آوازخوان راه خود را عوض می کرد!!!!

0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا