2/02/2002
نگاه: ديروز را درزندان مثلثی سه لبخند پايان بردم 1-لبخند زن ميان سالی که در ميدان عشرت آباد از من دويست تومن پول خواست.لبخندی بی رمق وبازی گرانه 2- لبخند دختر بلندقامت وآراسته ای که در بزرگراه مدرس يک ايستگاه زودتر، زيرخيابان عباس آباد پياده شده بود واز من سراغ خيابان تخت طاووس را می گرفت 3- لبخند دختری چادری در مسير شيرپلا به دربند که يخ شکن ام را به او داده بودم تاسرنخورد!!!
نگاه: برای ديگران که حرف می زنم واستدلال می کنم حقيقت بر خودم نيز آشکار می شود، گوشه هايی ناديده را می بينم ، به خصوص هنگامی که همسخن همدلان هستم.انگار حقيقتی که پابسته واسير در اندرون ام جای گرفته است آزاد ورها به پرواز درمی آيد.ازدير باز می دانستم زبان وتفکر هم، پيوند ديالکتيکی دارند!!!
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا