2/02/2002
شخصيت ها: نمی دانم آندره کنت اسپونويل را می شناسيد يا نه ،انديشه های اش غوغا است. باور نمی کنيد ؟ پس بخوانيد:
"انديشه ی فلسفی را با دو فکر آغاز کردم .نخست آن که درهستی انسانی عنصری از نااميدی هست. يعنی همين که تسلای دين را کنار بگذاريم (من از هيجده سالگی بی خداهستم) نمی توانيم ديگر با پاسکال مخالفت کنيم که می گفت"بی خدا بودن يعنی به نااميدی تن دادن".اين واقعيت که می ميريم نااميد کننده است.برنارد شاو می گويد"درهستی دو فاجعه است.برآورده نشدن آرزوها و برآورده شدن آرزوها".

"آن چه به متافيزيک مربوط می شود، عبارت است از تفکر در باره ی آن چه ازقلمرو دانش فراتر می رود از جمله تفکر درباره ی خدا يا مرگ.کسی نمی داند خدا هست يا نه.کسی هم نمی داند پس از مرگ چه پيش می آيد.دراين جا با تفکری مواجه ايم که بر هيچ شناختی مبتنی نيست،چرا که مسئله ی خدا يا مرگ تنها هنگامی مطرح می شود که شناختی در کار نباشد.از اين رو من به سهم خود هرگونه متافيزيک جزمی را يعنی هرگونه متافيزيک را که خود را دانش به شمار می آورد رد می کنم."

"زندگی آن چنان دشوار وواقعيت آن چنان با خواسته های مان ناسازگار است که تنها با انکار،توهم و تفريح يا تکاپوی انديشيدن می توان تا اندازه ای آسوده زيست.به طور کلی انتخاب فيلسوفان عبارت است از رد کردن انکار وتوهم وتکاپوکردن برای دست يابی به واقعيت وزيستن در آن.اين همان برداشت سنتی از فرزانگی وخرد است.دکارت می گويد"خواسته های مان را بيشتر دگرگون کنيم تا نظم جهان را." حرف من هميشه اين بوده است که فلسفه يعنی "فکر کردن در باره ی زندگی وزندگی کردن در فکر".

0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا