2/13/2002
سندباد وقتل های زنجيره ای:خواندن داستان وکتاب های کهن همواره برايم ارزش زبانی داشته است وديگر هيچ. چون درونمايه ها همان رياکاری های هميشگی است.چندی پيش داستان های هزارويک شب را می خواندم رسيدم به داستان شب پانصد وپنجاهم که حکايت سفر چهارم سندبادبحری بود.برای نخستين بار حقيقتی عريان را ديدم که در ميان رياکاری های هميشگی ، شگفت آور بود.سندباد طبق معمول دلزده از لذات شکم وزيرشکم ،ازبغداد راهی بصره می شودو با کشتی به دريا می زند.بازهم طبق معمول کشتی غرق می شود ودوباره طبق معمول تخته پاره ای نصيب سندباد می شود.سرانجام سندباد ،جان به دربرده ازتوفان به سرزمينی غريب گام می نهد.مردم اين سرزمين براسبان لخت سوار می شدند،سندبادکارگاه زين سازی راه می اندازد،کارش می گيرد وبه دربار راه می يابد.سرانجام پادشاه وادارش می کند با زنی "بلندقامت،عالی نسب،خداوندمال وبديع الجمال" ازدواج کند.چندماهی بعد زن می ميرد وسندباد به ناگاه درمی يابدای دل غافل رسم مردمان آن سرزمين است که اگر زن يا مردی بميرد همسرش رانيز همراه با هفت روز غذاوتمام زروگوهرهای شان در چاهی بيرون شهر می افکنند.باری سندباد را به درون چاه می افکنند که آکنده از استخوان های مردگان است.سندباد زيرک تا آن جا که می تواند غذای همراه را اندک اندک می خورد که بيش از هفت روزدوام بياورد.با چنين تدبيری آن قدر دوام می آوردتا آن که مرد مرده ای را همراه زن زنده اش به پايين می فرستند.اکنون بقيه ی داستان را ازدهان خود سندبادبشنويد"زن می گريست و می ناليد،من آن زن را نظاره می کردم.اومرانمی ديد.چون مردمان سر چاه راپوشانده برفتند.من استخوان پاره ی مرده ای برداشته به سوی آن زن آمدم واستخوان برسر او بزدم.دوباره وسه باره اش به استخوان همی زدم تا اين که بمردونان و آب ا وبرداشتم.ديرگاهی در آن غار به سر بردم وهر زنده ای را که با مرده درچاه می کردند، من اورا می کشتم وبه نان وآب او سدرمق می کردم".درنهايت هم سندباد با زر وگوهرهای مردگان از سوراخی در انتهای غار جان به در می بردوبه بصره واز آن جا به بغداد بازمی گردد.از آن مال يتيمان وبيوه زنان را جامه می پوشاند!!!و درغايت انبساط وشادی با ياران به لهو ولهب وطرب مشغول می شود.

0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا