4/06/2002
نگاه:خسته ومانده داشتم ازچهارراه شيخان می گذشتم که ديدم اش، دلخوربود از بی پروايی يکی ازاين جوان های زباله کاوی که موهای فيتله وارشان مايه ی غبطه ی بسياری از کم مويان و بی مويان است!!جوانک حق داشت آدم که ناچارباشد ازبام تاشام برای يافتن لقمه ی نانی ميان زباله ها پرسه بزند ديگر حوصله ی نصحيت شنيدن آن هم از نوع مذهبی اش رانخواهدداشت. به ويژه اگر نصحيت گو هم پيرزنی باشد نه ماهرويی دل ربا!!پيرزن لبخند پذيرای مرا که ديد پاکشان به سوی ام آمد.عينکی ذره بينی باقابی سياه وکلفت برچشم داشت. انگارعينک را با چادرسياه اش ست!!!کرده بود.رسيده نرسيده گفت"جوان سه چيزرااگررعايت کنی وبه ديگران ياد بدهی عاقبت به خير می شوی 1-نمازاول وقت 2-حجاب 3-ترجمه ی قرآن"صدای اش رسا بود وبی هيچ گونه لرزشی.انگارپيامبری باستانی است که دين اش را تبليغ می کند(راستی چراازميان زنان پيامبری مبعوث نشد؟؟لابدبه خاطرآن که مقام شامخ ايزد منان کجا ورابطه ی بی واسطه با ضعيفه های بی عقل کجا!!بگذريم).صدای پيرزن عزم راسخی رافرياد می زد که تنها می تواند ازايمان های کورکورانه سرچشمه بگيرد.مانده بودم مانند مخاطب قبلی اش دستی تکان بدهم که يعنی برو پی کارت يا آن که بگويم اي از نسل دايناسور های منقرض شده بی خود خسته می کنی خودت را.سرآخر تشکری کردم وراه ام را کشيدم ورفتم!!

0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا