درخيابان های شهر:توی خيابان
طالقانی منتظرم که اتوبوس بيايد،روبروی همان هتلی که نمی دانم اسم اش انقلابه پنقلابه!!می آيد کنارم رو نيمکت فلزی می نشيند.هنوز نفس اش جانيامده که انگشت اشاره اش را به سوی ساختمان هتل می گيرد و می پرسد"
مخابراته؟ " لهجه ی غليظ افغانی دارد.از دست اش پيدا است کارگر ساختمانی است از آن دست هايی که انگار يک ساعت توی آب يخ زده گذاشته باشی ،سرخ آماسيده!!می دانم که می خواهد سر حرف را باز کند پاسخ اش را می دهم گرچه ترديد داشتم که معنای هتل را بداند.پرسيدم "
تاجيکی؟ " گفت "
تورک"فهميدم که ترکمن است سيمای خوش چريده ی
ژنرال دوستم جلوی چشم ام آمد.اسم ژنرال را که آوردم صورت اش غرق شادی شد انگار نام عزيز ترين کسان اش را شنيده.می گفت ژنرال از بستگان دورش است!!برايم گفت که اهل
مزار(مزارشريف )است ووقتی پرسيدم چرا به
ترکمنستان نرفتی گفت آن جا خرج گران است(بابا، ميهن آريايی اسلامی خاصيتی هم داشت وما نمی دانستيم!!).الان در ميدان
فاوطيمی(فاطمی)کار می کند ولی تاچند هفته پيش در
آمول(آمل) کارمی کرد.از کار در شاليزار های برنج چنان با حسرت حرف می زد که انگارکشتزارهای آمل بهشت بوده و خودش آدم ابوالبشرو رانده از بهشت.پرسيدم چرا به
تهران آمدی؟گفت"
صاحب کار ما چهار تا دوختر داشت.يکی به من نگاه کرد.من هم به او نگاه کردم.حرف نزديم فقط خنديديم!!!"