خاطرات :درراه پله ی آسايشگاه تابلويی است که روی اش نوشته "
شيرمردلبخندبزن".بچه هاطورديگری می خوانندش يابه جای
مرد می گويند
مرده يا به جای
شير می گويند
شيرپاکتی!!اين جاازکارفکری خبری نيست. درآموزش نظامی فقط تن ساخته می شودفکر درجا می زندياحتی واپس می رود.امروز برای نخستين بار به طوررسمی جلوی فرماندهان پادگان رژه رفتيم،چندان بدازآب درنيامدتابعدچه شود!!درکلاس سلاح امروز موضوع درس هدف قراردادن دشمن بود.اکنون ديگرانسان هدف است ومربی باخونسردی درباره ی سر،شکم،کمروجاهای ديگرانسان سخن می گويد که بايدهدف قراردهيم!!چندروزديگربه ميدان تير می رويم!!
گاهی ازاين همه غوغاوسروصدای دانشجويان احساس غربت می کنم به ويژه هنگامی که ازخواب های روزانه بيدارمی شوم به سختی دلتنگ می شوم.ازاين جماعت پرسروصداويادربرخی هنگام بی سروصدادلم می گيرد،گروهی لاف می زنندوخالی می بندند،گروهی پخمه اندوفريب می خورند.نمی دانم خودم ازکدام گروه ام ولی گاهی برخی ازبچه هاپيدامی شوند که احساس می کنم برادريم ورفيق،ازيک رگ وريشه ايم وباهمان دلمشغولی ها ودردها!!!.
شايد طرح اعزام شش ماهه دانشجويان به جنگ(جنگی که پايان يافته!!!)فرصت خوبی باشد برای رسيدن به ديدگاهی درست ازدانشجويان ودانشگاهيان،تاکنون که چندان دلپذير نبوده اند!!!بدهارابه راستی نمی شودتحمل کرد وخوب ها نيز ساده لوحی وناآگاهی شان خشم آور است.شايد اين يک مشت دانشجوکه درپادگانی گردآمده ايم نمونه خوبی ازخرواردانشجويان ايران نباشيم!!امشب نگهبانم،پاس پنجم(45/2-5/1بامداد)،پاس خوبی نيست!!(
22شهريور1367،اصفهان،پادگان الغديراصفهان)