يادخورشيد:کسانی که درزندگی شان بااسبان دم خورشده باشند می دانند که اين جانور چقدردوست داشتنی است.به اسب که فکر می کنم ياد کشتزارهای برهنه ی شمال درفصل زمستان می افتم واسبانی که به سان تنديسی زير باران های ريز وسمج ايستاده اند وهرازگاهی باصدايی که ازته گلوی شان بر می خيزد لب های کلفت شان را می لرزانند تااگررهگذری سردرجيب تفکر فروبرده وازآدم وعالم رها است يکه ای بخورد وچرت معنوی اش پاره شود.اما نام اسب بيش ازهمه مرا به يادقسمتی تکان دهنده ازرمان
ژرمينال اميل زولا می اندازد.چندروزپيش باخواندن گزارشی دروب خانه ی دوست گرامی
رضا قاسمی که درآن اسب حضورداشت!!!بازهم به ياد اين بخش ازکتاب
زولا افتادم:
"
اسم اش باتای وارشد اسب های معدن بود....اکنون پير شده بود.چشمان گربه وارش را گاه غبارغمی می پوشاند.شايد درژرفنای پندارهای تاريک اش زاد گاه اش را،آسيابی درمارشی ين،به ابهام درنظر می آورد،آسيابی کناررود اسکارپ ودرميان سبزه های گسترده وهميشه درمعرض باد.درآن روزگارچيزی درآسمان می سوخت،چراغی عظيم وگرم که ياددقيق آن ازحافظه ی حيوانی اش می گريخت وبرپاهای سالخورده اش لرزان وسربزيربيهوده می کوشيد تاخورشيد را به ياد آورد."گاه فکر می کنم آن که نتواند جانوران وگياهان رادوست بداردانسان رانيزدوست نمی تواندداشت!!!