متن های کهن:بويزيد بسطامی درراهی می رفت،آوازجمعی به گوش وی رسيد،خواست که آن حال بازداند،فرازرسيد،کودکی ديد درلژن(لجن)سياه افتاده وخلقی به نظاره ايستاده،همی ناگاه مادرآن کودک دردويدوخودرادرميان لژن افکندوآن کودک رابرگرفت وبرفت.بويزيد چون آن بديدوقت اش خوش گشت،نعره ای بزدايستاده ومی گفت:شفقت بيامد،آلايش ببرد،محبت بيامد،معصيت ببرد،عنايت بيامد رضايت ببرد(
کشف الاسراروعده الابرار-رشيدالدين ميبدی)