8/26/2002
درشهر:درميانه ی پل عابران پياده وبرفرازبزرگ راه کردستان شتابان می رفتم تا به اتوبوس برسم.همان هنگام بود که ديدم اش ازآن سرپل داشت می آمد.پيکر پل زير گام های مان لرزش دل نوازی داشت.ازدورمی ديدم که مانتوی نخودی ونازکی پوشيده، پسند روز .روسری آبی به سرداشت.به هم که رسيديم توانستم چهره ی گندم گون اش را دمی ببينم.داشت گريه می کرد!!
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا