8/15/2002
نگاه:چندروزپيش همراه دوستان رفتيم به سدلتيان برای شنا وروکم کنی!!!همين که پا به درون آب گذاشتم تا کرانه ی آن دست يک نفس شناکردم!!هم زهرچشمی ازدوستان گرفتم هم اين که دريافتم هنوز باروزگارسرجوانی چندان تفاوتی ندارم گيرم که وقتی به آن سورسيدم نفس به شماره افتاده بودوشب درخانه ماهيچه های کتف ناله سرايی می کردند!!هنگامی که درآن سوی آب نفس تازه می کردم وتن به قلقلک ماهی های ريز وسمج سپرده بودم درآرامش کوه ودرياچه به ناگاه دريافتم که انسان بدون طبيعت به راستی بيچاره ای بيش نيست.اين راشانه به سرزيبايی برای ام گفت که ازفرازسرم گذشت وبردامنه ی کوه چندگامی آن سوترفرودآمد.اين را سنجاقک های سرخی (به رنگ شکوفه ی درخت انار) برای ام گفتندکه برفرازبوته های گون بال می زدندوياددشت های سرسبزکودکی رادرجان ام شعله ورمی کردند.
به راستی انسان داردباخود چه می کند!!مگرهرکس به بيش ازيک اتاق همراه بادستشويی وحمام نيازدارد؟!!پس اين جنون ساخت وسازچيست که همه راکلافه کرده است.به راستی اين همه حرص زدن چه فايده ای دارد؟!!اهرام بزرگ وبی مصرفی که مصريان باستان ساختندچه فايده ای دارد؟!!!اگردراين شهرهای درندشت اين همه خودرونداشتيم چه می شد؟!!!گورپدرهرچه بنز،سمند،شورلت وپيکان!!!ای کاش انسان های شريف دست به دست هم می دادندوآزمندان وخودکامگان رابه زير می کشيدند.شايدهنوزبرای نجات طبيعت وآينده ی انسان ديرنشده باشد!!
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا