8/24/2002
جهنم دانته:خدا هيچ بنده ای رادچاردوستان فن سالار(تکنوکرات سابق) نکناد!!نمی دانم شما عزيزان هم ازاين قماش دوستان داريد يا نه؟ما که چندتايی داريم ودرکارشان حيران مانده ايم.اين گرامی دوستان درپيشبردکارهای شان ازهيچ ترفندی دريغ نمی کنند وحاضرند بااهريمن نيز هم بسترشوند.براين باورند که شرافت وانسانيت معنايی ندارد وبايد چهارنعل تاخت.مذهبی نيستند اما وقتی بامذهبی ها به ماموريت می روند برای آن که کم نياورند ورويشان راکم کنند توی فرودگاه فرانکفورت هم سجاده پهن می کنند وبه نمازمی ايستند.(تنها فايده چنين دوستانی هم آن است که هرازگاهی توصيه ی جوان بيکاری ياکارگر بيکاری را به شان می کنی خيری می رسانند) باری پريروز يکی ازاين دوستان به سراغ ام آمد که دل ام برای ات تنگ شده است بيا بريم بگرديم.گفتم دردتو بگو.گفت حاج آقا فلان ازحج برگشته وتوی فلان رستوران نهارمی ده منهم دعوتم.گفتم به من چه ربطی داره.گفت تو هم بيا بريم.آن قدرسريش شد که ناچارشدم همراه اش بروم!!(هيچ دردی بدتر ازاين نيست که آدم نتواند نه بگويد!!!).به دررستوران که رسيديم ودک وپوز ميزبانان را که ديدم فهميدم چه ساعات ناخوشايندی درپيش است.ازتونلی که ديوارش همانند تن گورخررنگ آميزی شده بود گذشتيم واردتالارغذاخوری شديم که پرازآدم هايی بودهم ريخت سعيدامامی!!!پيراهن های يقه آخوندی وانداخته روی شلوار، ريش های آنکادر،انگشترهای کت وکلفت فيروزه وعقيق ......
تالار ازآن تالارهايی بود که جشن عروسی برگذار می کنند وروی سکوی کوچکی هم صندلی ويژه ی عروس داماد به چشم می خورد.کنارهمين صندلی مداحی( بازهم شبيه سعيد امامی اما سرخ وسفيد)داشت ازته گلو نعره می زد ومديحه سرايی می کرد.بلند گوها هم چنان قوی بود که صدا به صدا نمی رسيد(به ياد مراسم پوينده ومختاری درامام زاده صالح افتادم که برادران سرقبری درهمسايگی گردآمده بودند ازهمين بلندگوها گذاشته بودندونوحه سرايی می کردندکه مراسم رابه هم بزنند .آن جا هم صدا به صدا نمی رسيد)سردرگوش دوست فن سالار بردم وفرياد زدم جون مادرت بيا بريم هررستورانی بخوای می برمت مهمان من!!.دست بردار نبود.نشستيم خودحاج آقا آمد.رييس حراست نمی دانم کجا بود.از آن هايی که مدام شانه های آدم را می گيرندو خودشان را به آدم می مالند!!!چندشم شد.دوستم گفت حج تان مشکور، منقوط ونمی دانم چند کلمه ی عربی آب نکشيده ی ديگر.من هم لام تا کام حرف نزدم.دوست گرام مدام بلند می شد ودست به سينه می برد بابلغور کردن واژه های عربی به تازه واردان ابرازارادت می کردوبعد درگوشم می گفت که طرف چی کاره است.شهردارمنطقه ی فلان،رييس حراست وزارت فلان،پسرخاله ی معاون وزير اطلاعات والی آخر.
مداح هم راه به راه ازجماعت صلوات می گرفت گمونم صلوات دان هم درآمد!!خلاصه سبزی پلو بامرغی که دادند ازکوفت هم برای ام بدتربود.نمی فهميدم دارم چی می خورم انگارتوی جهنم دانته گير افتاده بودم!!!بيرون آمديم هرچه ازدهنم بيرون آمد نثاردوست گرام کرديم!!وهرچه اصرارکرد برساندم نپذيرفتم وفلنگ رابستم.دبرو که رفتی!!!راستی راستی بخت يارمان بوده است که اين انبوه لاش خورهايی که درگوشه و کنارميهن آريايی اسلامی خوش می چرندتاکنون قورتمان نداده اند!!!
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا