9/07/2002
صمد باارس به دريا پيوست:هفته ی پيش به سرم زده بود تا برای صمد چيزی بنويسم.توی بنويسم ننويسم بودم که ديدم شرقی برای صمد نوشته است وچه زيبا.درسراسر مدتی که می خواندم اش بغض درگلوی ام نشسته بود.درنامه ای به شرقی نوشتم که سنگ تمام گذاشته است وازبغض خودم هم گفتم واين که چقدرکرگدن ام وديردچاربغض می شوم.شرقی هم برای ام نوشت که سراسرآن مطلب رابابغضی درگلو نوشته است!!.
صمدرا هنگامی که پنجم دبستان بودم شناختم يعنی دايی باحالی داشتم که صمدرا به من معرفی کرد.اين دايی چپ گرايی دوآتشه بود وسال 57 هم سال نمايشگاه های کتاب بود. دست ام را می گرفت وبه نمايشگاه می برد.خودش هم عين صمد بودوباکارگری زير دست بناها خرج اش رادرمی آوردوتوانسته بودبانمره ای عالی ديپلم رياضی اش رابگيرد.هنوز که هنوزاست دست های پينه بسته اش رابه ياددارم.باهمان پول هايی که ازکارگری درمی آوردمجموعه ی کامل آثارصمد رابرايم گرفت(آن ها که قديمی اند می دانند همان کتاب های نازک با جلد سرخ آلبالويی)!!! اين دايی بخت يارش بود که درسال 58 براثربيماری سرطان درگذشت وگرنه صددرصداعدام شده بود!!!(هنوزکه عکس های اش رادرکنارحرم امام رضا می بينم نمی دانم بخندم ياگريه کنم!!دراوج بيماری به زوربرده بودندش به مشهد که شفای اش را بگيرندمادربزرگ ام وخواهرهای اش!! مادرم نيز دراين پروژه دست داشت مادری که پس ازمرگ دايی يک شبه همه ی موهای اش سفيد شد وهنوز هم گاهی به من خيره می شود وبه ياد برادرش اشک می ريزد!!حلال زاده به دايی اش می ره!!).خداراچه ديده ايد شايد هم اين دايی هم جان سالم به درمی برد ودرگوشه ای ازجهان پناه می گرفت و چنان آرمان زده می شدکه هرچيززيبايی را انکارمی کردتاشايدازکابوس های گذشته رهاشود!!
به هرحال بخت بادايی جوانمرگ ام ياربودکه زودبارسفربست وازمحک روزگارفروپاشی آرمان ها جست!!پس ازدايی نيز اما من ازصمددست برنداشتم .ديگر اول راهنمايی بودم واحساس بزرگی می کردم .تمام پول توجيبی های ام راجمع می کردم وکتاب می خريدم.درشهرما چپ های جوان که قيافه ی همه شان شبيه ی قيافه ی دايی تازه رفته بودکتاب فروشی کوچکی بازکرده بودند.افسانه های آذربايجان صمد وبهروزدهقانی رانخستين باردرهمين کتاب فروشی ديدم.اگربدانيد باچه اشتياق به سراغ اش رفتم وچه ناراحت شدم ازاين که ديدم پول ام قدنمی دهدبرای خريدن اش!!!غم زده وغصه داربيرون می آمدم که يکی ازهمان ها که قيافه اش شبيه صمد بود ودايی ام جلوی ام راگرفت.مشکل ام رافهميد گفت مشکلی نيست قسطی بخر!!انگاردنيارا به من داده بودند!!!
بگذريم!!!ازآن روزگارسال ها گذشته است.آن کتاب فروشی را کن فيکون کردند.آن جوان هايی که هم چهره ی صمد بودند سردرراه سوداهای بزرگ شان نهادند.اما درپس اين همه سال ها من بخش بزرگی ازانسان بودن خودرابه صمدمديون ام و چهره ی شريف اش را که به ياد می آورم حسی خوش وگواراجان ام رافرامی گيرد.يادش گرامی باد!!
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا