9/24/2002
خربيارباقلی بارکن!!!:ديروزديدم که خواهرعيال پکر است گفتم لابدبه خاطرقبول نشدن درکنکوراست. خواستم برای اش منبربروم که بابادانشگاه آن چنان تحفه ای هم نيست آدم برای اش زانوی غم به بغل بگيرد!!علت پکربودن اش راکه برای ام گفت چنان حال ام گرفته شدکه يک نفربايد می آمد خودم رادلداری می داد.
داستان ازاين قراراست که زن دايی دوست اش چندی پيش پسری به دنيا می آوردکه يکی ازدست های اش چند انگشت کم داشته است ودست ديگرش چندانگشت اضافه داشته است ونمی دانم پای اش هم ناقص بوده است.پزشکان ميهن آريايی اسلامی آب پاکی را روی دست دايی وزن دايی می ريزند که بايد به اين نقص مادرزادی فرزندشان تن بدهند ورضا بدهند به رضای خدا!!!اما آن ها تسليم نمی شوند وپس ازچندی خبردار می شوند که پيرزن دعانويسی دراهوازبيماران لاعلاج راشفا می دهد.دايی وزن دايی فرزند گرام رابرمی دارند وباپيکان قراضه اشان ازتهران می کوبند ومی رونداهواز.پيرزن مسيحا نفس بچه را که می بيند می گويد" برگرديد تهران من پس فرداشب به خواب اش می آيم وشفای اش می دهم"
دايی وزن دايی هم بچه رابرمی دارند الهی به اميدتو می زنند به جاده!!دريکی ازشهرهای بين را پيکان قراضه خراب می شود وهرکاری که می کنند ازخرشيطان پايين نمی آيد.ناچار می شوند باهواپيما به تهران برگردندکه مبادا پيرزن وقتی می خواهد به خواب پسرکاکل زری بيايد راه را گم کند!!
فردای آن روزمرد به تنهايی به سراغ ماشين می رودتاآن رابازگرداند اما هنگام برگشت تصادف می کند وبه لقاالله می پيوندد!!!داستان همين جا تمام می شود!!اين جاست که بايد گفت خدايا ما کی آدم می شيم؟وخداهم بزندزيرگريه!!

0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا