11/05/2002
ويروس کتاب!!:هفته ي کتاب هست وملت همه درباره ي کتاب حرف مي زنند.به ياد کتابخانه شهر کوچک خودمان افتادم.چندي پيش که به شمال رفته بودم باز هم ازمادرسراغ خانم مهرباني راگرفتم که مسئول کتابخانه ي شهربود.مادرمي گفت هنوزهم کتابخانه را مي گرداندوهرروز صبح وغروب فاصله ي منزل وکتابخانه راپياده مي رود ومي آيد.خوب به ياددارم که روبروي کتابخانه ي شهرمان انباربزرگي بودبابچه هاي محل درآن جا بازي مي کرديم.کلاس اول ابتدايي راتازه تمام کرده بودم وتعطيلات تابستاني رايک نفس ازصبح تاغروب بازي مي کرديم.ميان بازي هرازگاهي هم به کتابخانه مي رفتيم تاآبي بخوريم آن هم با آن سرووضع!!پابرهنه (هنوزسرماي موزاييک کف کتابخانه رابه ياددارم)، شورت تارزاني به پا(تنها پوشاک کودکان شمال درتابستان ها) و تيرکماني به گردن .ازسرکنجکاوي هرچندگاه نگاهي به کتاب هاي درون قفسه ها مي انداختم درزيرنگاه مهربان خانم کتابخانه!!گمان ام ازهمين جا بودکه دچارشدم!!کم کم کتاب هايي رابرمي داشتم وپشت ميز مي نشستم ومي خواندم.بيشترشان کتاب هاي کانون پرورش فکري بودباآن نقاشي هاي زيبا ي که داشت.سرانجام روزي خانم کتابخانه!!صداي ام کردوپرسيد آيادوست دارم عضو کتابخانه بشوم.سکوت مرابه رضايت تعبير کردوگفت دوعکس شش درچهار ويک معرف بياورم.وقتي هم گفتم معرف ندارم گفت خودش معرف ام مي شود.ازآن عکس شش درچهارهنوزيکي براي ام مانده است :کله ي تراشيده ،چشمان شيطان ،کت چهارخانه ي سفيد وپيراهن يقه بسته .اين آغاز عضويتي بيست ساله شد.حتي هنگامي که دانشجوبودم تابستان ها گوشه ي دنج کتابخانه ونگاه مهربان خانم کتابخانه راازدست نمي دادم تابستان هايي که ازازدحام کلافه کننده تهران به کنج راحت خانه ي پدري بازمي گشتم.خودش پيرشده بوداما نگاه اش فرقي نکرده بود!!
خوب به ياد دارم گاهي درميان باران هاي سمج شمال سراپا خيس خودم را به کتابخانه مي رساندم(ازچتربيزاربودم!!)خانم کتابخانه فوري حوله اي ازکمدش درمي آوردومي دادتاسرم راخشک کنم!!!
نخستين کتابي را که خودم توليدکردم!!!براي مادر فرستادم تابه کتابخانه ببرد.درصفحه اول اش نوشته بودم تقديم به کتابخانه ي شهرم که اگرنبود فلان وبهمان نمي شدم!!!
مادرمي گفت خانم کتابخانه خيلي خوشحال شد!!مادرمي گويد خانم کتابخانه هميشه حال واحوال مرامي پرسد!!من هم هميشه حال واحوال اش راازمادرمي پرسم!!
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا