نامه ی دوست:اوايل آبان ۱۹۸۱ بود كه برادرم را گرفتند . اين تاريخ را تا زنده ام از ياد نمي برم چون در همان آبان ماه ۲ هفته بعد از دستگيري برادرم پدرم فوت كرد
بعد از ماه ها شكنجه بالاخره باور كردند كه او مجاهد نيست و نبوده چون نام و فاميل او را از تمام آن هايي كه تواب شده بودند پرسيدندو همه اظهار بي اطلاعي كرده بودند .او در تالار رودكي كار مي كرد بالاخره با تلاش هاي مادرم و پول دادن فراوان ، حاضر شدند كه از محل كارش هم تحقيق بكنند و نتيجه اي كه گرفتند چيزي بود در همان زمينه ، اين بار گفتند كه سلطنت طلب بوده . چون استخدام او به توصيه مدير عامل تالار رودكي انجام گرفته. دوباره بازجويي و شلاق و توهين ها شروع شد . بعدها برادرم مي گفت نزديك بود بگويم كه گرايش ام به طرف چريك هاست . ديدم آن ها دارند چريك ها را هم مي كشند . يك بار به بازجو گفته بود كه اگر من سلطنت طلب بودم كه در زمان انقلاب اين همه از جانم نمي گذشتم به خاطر عوض شدن رژيم . بازجو گفته بود بارك الله اقرار كن همه چيز را .همين الان آزادت مي كنم برادرم ترسيد بگويد كوكتل مولوتف منفجر مي كرد گفت اذان مي گفتم . الله اكبر مي گفتم . ( ناگهان از دروغ خودش خنده اش گرفت )آن روز به مشت و لگد مهمان اش كردند چون فكر می کردند دارد مسخره شان مي كند
بعد از ۶ ماه منتقل اش كردند به زندان ...حصار كرج . در مورد جرم اش نوشتند مشكوك به فعاليت بر ضد جمهوري اسلامي .و محكوم به ۲.۵ سال زندان. مادرم با خوش حالي تلفن زد و مژده داد كه به دو سال و نيم زندان محكوم اش كردند . گفتم خوش حالي ؟ فكر مي كردم بايد خيلي غمگين باشيد
گفت وقتي به مرگ بگيرند آدم به تب راضي مي شود . دخترم نمي داني چقدر بي گناه كشتند. مي گويند اگر بي گناه باشند مي روند بهشت و اگر گناه كار مي روند جهنم. خودم شاهد بودم در ملاقات كه مادري بي هوش شد از خبر اعدام پسرش كه ۳ روز قبل اش دستگيرش بودند و جسد را نمي دادند و پول گلوله طلب مي كردند اين جا نيستي كه بداني چه مي گويم.
گفتم برو آن خواهر زاده اسم و رسم دار اين حكومت را ببين و بهش بگو . او كه مي داند برادرم نه مجاهد است و نه سلطنت طلب. مادرم گفت عطايش را به لقايش بخشيده ايم . آن چنان ايماني دارد به اين حكومت كه اگر مرا ببيند تازه چپي بودنم يادش مي آيد و وضع بدتر مي شود .
پسر خاله در ۲۴ سالگي يكي از بزرگان حكومت بود هنوز دوست اش داشتم . هنوز دلم مي خواست فكر كنم مادرم اشتباه مي كند . هنوز دوست داشتم بر گردم به آن زماني كه دبيرستان مي رفت و كتاب زياد مي خواند و من از هوشياري اش لذت مي بردم و طبق معمول بيايد به خانه ام من برايش چايي بريزم با يك تكه كيك بخورد و وسط عقايد درست مردمي اش جمله اي به طنز بگويد و فضا را عوض كند .دلم براي آن پسر هوشيار و نازنين تنگ شده بود
اشاره به نامه آن هم وطن: :
غرض نه تاييد گروه و حزبي است و نه تكذيب . شايد به نظر شما آدم ايده آليستي باشم ولي بر اين باورم كه هر انساني مي تواند صاحب هر انديشه اي باشد . هيچ انساني نبايد به خاطر انديشيدن زنداني ، توهين و شكنجه و اعدام بشود . اكثر اوقات يك انسان نوع ديد و عقايدش در طول زندگي اش تغيير مي كند . با شناخت و با مطالعه . با يك نوع انديشه كشوري را اداره كردن مي شود همين كه مي بينيد يا حكومت استبدادي شاهان ايراني و ....
حق داريد كه خيال كنيد دارم از سناريو فيلمي صحبت مي كنم . كاش فقط يك سناريو بود . كاش فقط كابوسي در خوابم بود . اما با نهايت تاسف اين فيلم مستند در خانواده ی ما اتفاق افتاد و همه ی آن افراد كه ديدگاه هاي مختلف داشتند همديگر را هميشه دوست داشتند با وجودي كه شديدا با هم مباحثه مي كردند . غير از آن پسر خاله كه تا از اعضاي حكومت بود با همه قطع رابطه كرد حتي با برادران و خواهرانش . ولي بعد كه دانست حكومت به كج راهه مي رود خودش را كنار كشيد و اين بار جانش را به خطر انداخت براي آن كه بگويد روش تان غلط است
هموطن برايت آرزوي دلي خوش و دنيايي پر از صلح و آرامش مي كنم