نامه ي دوست:جنگ پاياني نداشت . رفته رفته سن سربازان ايراني كم تر از سن قانوني سرباز ي مي شد . روزي نبود كه فيلمي از جبهه جنگ در اخبار پخش نشود . و بهشت زهرا كه نمي دانم چطور تاب مي آورد پذيرفتن جوان مرگان مان را . اين بار خبر ناگوار ديگري پخش شد پسر هاي نو جوان و جوان ايراني گروه گروه وارد كشورهاي همسايه مي شدند آن هم غير قانوني . رفتار كشورهاي همسايه با اين پناهنده ها بسيار بد بود . مخصوصا در تركيه . حتي مورد تجاوز جنسي قرار مي گرفتند . كنفدراسيوني هاي سابق كه هر كدام به دليل سال ها اقامت و تحصيل در امريكا شغلي دست و پا كرده بودند و موقعيت مالي خوبي هم داشتند جلساتي گذاشته بودند در دانشگاه سن حوزه . رهبران سابق شان هم سخن راني مي کردندو در يكي از اين جلسات موضوع پناهندگان ايراني مطرح شد .يكي از اين آقايان كه شركت چاپ داشت و از لحاظ مالي وضع اش بسيار خوب بود وكيلي امريكايي و دستيارش را استخدام كرد كه بروند به پاكستان و تركيه وگزارشي تهيه کنند.دو هفته بعد آقاي وكيل بر گشت و همان گزارشي را داد كه در اخبار هم شنيده بوديم هزاران دلار خرج سفر او راكه بر باد رفت مي شد صرف امكاناتيکردبراي پناه جويان ايراني . من و استر از جلسه آمديم بيرون در اين جلسات فقط حرف مي زدند. قرار شد استر تماس بگيرد كه چگونه مي شود كاري كرد براي پناه جويان . دو روز بعد استر خبر خوبي آورد . سازمان جهاني كليسا ها ازطريق شعبه اش در تركيه . مي توانست فرم پناهندگي امريكا براي شان درست كند و از اداره مهاجرت براي شان گرين كارت بگيرد ولي به شرطي كه كسي كه خودش گرين كارت دارد و يا امريكايي باشد مهمان دارشان باشد و تضمين بدهد واز فرودگاه ببرد به خانه خودش و تمام كارت ها و حقوق قانوني و گواهي نامه رانندگي و كارت اقامت و ثبت نام اشان را در كلاس زبان و بعد هم اگر بخواهند در دانشگاه را انجام دهد . چون امريكا با اروپا متفاوت است . وسيله رفت و آمد عمومي بسيار كم ( به دليل طولاني بودن مسافت ها و فراواني خودرو . به طورمعمول هر خانواده اي به تعداد افراد بالاي ۱۶ سال خودرودارد )و خودرو يعني پاي انسان . استر بچه سوم اش را آبستن بود آپارتمان اش هم دو اتاق خوابه بود در نتيجه جا نداشت براي اقامت مهمان پناه جو . من هم دم اتاق خوابه داشتم يكي اتاق خواب من و همسرم و ديگري اتاق كار او . با او حرف زدم راضي اش كردم ميز كارش را منتقل كند به اتاق خواب مان .و كتابخانه را هم گذاشتم در گوشه اي از اتاق نشيمن كوچك مان . استر تلفني با مركز سازمان جهاني كليسا ها تماس گرفت و نشاني مرا داد و ۲ روز بعد چند فرم رسيد و در گوشه هر فرمي عكس و نام جواني كه معصوميت موج ميزد در نگاهشان. بيشترشان ۱۸ تا ۲۴ ساله بودند . بايد يكي را انتخاب مي كردم .سخت ترين كاري كه در عمرم انجام دادم . نام ها را نوشتم . ريختم توي كاسه . چشمانم را بستم و يكي را برداشتم . امير ..... سريع فرم را پركردم و همان روز پست كردم . يك هفته بعد نامه اي برايم رسيد از امير با كلماتي لطيف و تشكر . گريه ام گرفت . نمي دانست چه درماني براي درد وجدان من است . نمي دانست من به او تشكر بدهكارم . ۳ هفته بعد در فرودگاه سانفرانسيسكو بودم با همسرم و تكه مقوايي در دستم و نام امير به فارسي . جواني آمد طرفم لاغر و با عينك طبي . خواهرانه در اغوش اش گرفتم و خوش آمد گفتم .همسرم ساعات بي كاري اش زياد بود . از فردا تمرين رانندگي را شروع كرد با امير . و من كه از كار برگشتم امير را بردم به تامين اجتماعي براي حقوق و بيمه و نام نويسي . به امير گفتم دست به حقوقش نزند چون ۲ ماه بيشتر مهمان من نيست و نفر بعدي بايد بيايد . با كمك دوستم كه شوهرش پمپ بنزين داشت ، قرار شد روزي ۶ ساعت هم در پمپ بنزين كار كند ( به صورت پيماني، چون اگر استخدام مي شد از حقوق دولتي اش كم ميكردند )و با پولش يك خودرو دست دوم بخرد. همسرم امير را مي برد كلاس زبان بعد بر مي گرداند به پمپ بنزين . من كه از كار برمي گشتم و شام را حاضر مي كردم ساعت ۷ كه امير كارش تمام مي شد مي آوردمش خانه . شام مي خورديم و امير مي گفت از رنج و عذاب فرار و پليس بي رحم تركيه و وضع بچه هاي ايراني و خاطرات و خاطرات .استر گفت فرم نفر دوم را اگر زودتر بفرستي تا آمدنش طول خواهد كشيد و امير تا آن وقت مي تواند به تنهايي زندگي كند . اين بار نام كمال در آمد . نامش را امير از كاسه در آورد فرم هايش را پر كردم و فرستادم .دوهفته بعد نامه كمال رسيد . ولي نوشت كه خواهر کوچک ترش هم از راه كوه با او فرار كرده. چپي بود و فعال در دبيرستانش . دنبال اش بودند . لو رفته بود . مدتي در خانه اقوام در شهرستان ها مخفي بود . با هم از راه كوه فرار كرده بودند كمال ۲۱ ساله و خواهر ۱۸ ساله اش . به مهمان دار هاي بيشتر نياز داشتيم از همسرم كمك خواستم كه در تلويزيون ايراني شمال كاليفرنيا برنامه داشت و او از ايرانيان كمك خواست . خانم و آقاي پزشك ايراني تلفن زدند به خانه ام و آمادگي خودشان را اعلام كردند خوشحال شدم ولي ياد آوري كردند كه حاضرند براي خانم مسني ضمانت كنند . چون ۲ بچه كوچك دارند و نيازمند پرستار بچه اند . آتش گرفتم . گفتم شما معني مهمان را نمي فهميد ؟چه كسي گفت كه بنده بنگاه كار يابي باز كرده ام ؟ خجالتنمي کشيدازاين پيشنهاد تان ؟
.... كمال با ماهرخ امد . و بعد ها فيروز و فرهاد و حسين و امير و قدير و ...روي هم ۲۴ نفر كه الان بهترين دوستان من هستند و يارانم . ماهرخ مهندس است . بيشترشان موقعيت بسيار خوبي دارند . ازدواج كرده اند . بچه دارند و هر از گاهي آبگوشت پارتي ... بعد ها همين دوستان كمك ام كردند براي آوردن سريع تر ديگران . چون خودشان مهمان را مي بردند و كار هاي شان را انجام مي دادند . دونفرشان نام مراروي دخترشان گذاشته اند .
آن ها بزرگ ترين خدمت را به من كردند . شرم خانه را در آتش گذاشتن و پسرم را برداشتن و آمدن بيرون را با لطف شان كم تر كردند.جاي خالي برادر ها و خواهرانم را پر كردند . و لبخند را به لبان ام بازبخشيده اند . مديون شان هستم.