12/18/2002
نامه ي دوست :بغض هاي مادرم تمامي نداشت مرتب به ملاقات برادرم مي رفت . در سرما و گرما . ولي در آرزوي در اغوش گرفتنش مانده بود . تماس از پشت شيشه بود و گوشي تلفن . ناراحتي معده داشت برادرم . خنده اش براي دل خوش كردن مادرم تلخ تر از گريه بود.مامورين زندان اجازه نمي دادند بيشتر از ماهي ۳۰۰ تومن برايش بدهد . و غذاي فروشگاه زندان گران تر بود . غذاي زندان را نمي توانست تحمل كند .چه سخت است تحمل دوري از فرزند ي كه به ناحق در اسارت باشد
سال ۱۹۸۴ با چند ماه تاخير زنداني اش تمام شد . اين بار مادرم وحشت زده و نگران از او مي گفت :
برادرت مرتب حرف مي زند . از زندان . از شكنجه . از اعدام ها . از تحقير آدمي . از تحقير و تحقير ...به در و ديوار مشت مي زند . زود از جا در مي رود . به جاي وحشت و ترس مي خندد و گويي لذت مي برد .وقت بمب باران نمي آيد زير زمين . مي رود دم پنجره كه ريختن بمب را تماشا كند . مي گويد دوست دارد يكي از اين بمب ها بهش بخورد و ببيند درد تكه تكه شدن كمتر از شكنجه است يا بيشتر . و ...
اين بار مادرم كلافه بود . مي گفت :
برادرم با خواهر كوچكترم بگومگويي جزيي مي کند. سرآخرمي خندد و سکوت مي کند . مادرم كه براي خريد روزانه رفته بود بيرون . رفت سراغ خواهرم . به او گفت چرا عصباني ام كردي ؟ خواهرم گفت تو حساس شده اي من نمي دانستم ناراحت مي شوي . گفته بود حالا نشانت مي دهم دست هايش را گرفته بود از پشت با طناب ببندد و بعد سر و ته آويزانش كند و با سيم شلاق درست كند و به كف پاهايش بزند شكنجه اويني ... فرياد هاي خواهرم و فرارش به حياط، همسايه را خبر كرده بود . برادرم با طناب دنبالش مي دويد . در را از درون قفل كرده بود همسايه نمي توانست بيايد . در همين موقع مادرم مي رسد و با كليد در را باز مي كند مادرم مستاصل از من كمك مي خواست ..
با برادرم حرف زدم . نمي توانست محيط را تحمل كند . همه چيز آزارش مي داد اجازه خروج از مملكت نداشت . گذرنامه به اش نمي دادند . دنبال كشتن باز جويي بود كه بدترين شكنجه ها را مي كرد ....
گريه امان ام را بريد . فيروز ( پناهجويي كه ۲ هفته بود آمده بود ) آمد ناراحت شد از ديدن اشكم . علت را پرسيد . ماجراي برادرم را گفتم .گفت من مي توانم از كوه ها فرارش بدهم . همان طور كه خودم آمدم . اهل رضاييه بود مادرش كرد بود با كردهاي كومله همكاري ميكرد . لو رفته بود . بايد فرار مي كرد . دوستان كرد فرارش دادند فيروز آرام ام كرد . وقتي كه آمده بود به من گفته بود مي داند مادرش سخت نگرانش است . نمي توانست نامه بنويسد چون در شهرستان به راحتي حتي نامه ها را كنترل مي كردند و پدر و مادرش يك ختم دروغين گرفته بودند و به همه بعد از فرارش گفته بودند فيروز كشته شده . روبروي خانه شان يك بقالي بود كه تلفن داشت . بقال هم نبايد مي فهميد او زنده است . گفتم من تركي مي توانم صحبت كنم . شماره بقال را گرفتم و گفتم زن برادر پدر فيروز هستم . مي خواهم با او صحبت كنم . وقتي پدرش آمد گوشي را دادم به فيروز كه مطمئن شوم ديگري نيست و فيروز به پدرش گفت كه در امريكاست و بعد هم با قرار قبلي با مادرش صحبت كرده بود . فيروز از پدرش خواست تا با دوستان اش تماس بگيرد و ترتيب فرار برادرم داده شود . قرار شد برادرم به همه بگويد مي خواهد برود مشهد . دوستي آن جا داشت كه شايد با هم كار كنند . فقط مادرم و او مي دانست و ديگر هيچ کس . زمستان برفي ۱۹۸۴ با لباس كردي و با قاطر و مقدار زيادي پياده روي برادرم وارد تركيه شد . كرد شريفي كه در تركيه بود و دوست فيروز و من. به نشاني او دلارفرستاده بودم .برادرم را به خانه اش در استانبول برد . براي پناهنده شدنش مدرك زندان را مي خواستند . اوين به زنداني نه حكم محكوميت مي داد و نه هيچ مدركي . در پرس و جو از مادرم يك ورقه صورتي داشت كه رسيد ۳۰۰ تومن پولي بود كه به نگهباني زندان داده بود . در آن رسيد اسم زنداني و بند ش نوشته شده بود . رسيد رادر پاشنه كفشي جا سازي وبرايم پست کردند . دادم ترجمه اش كردند و همراه فرم فرستادم به استانبول با نامه اي كه سازمان جهاني كليساها در تاييد ادعاي من نوشته بود .يك سال بعد با فيروز و ديگران رفتيم فرودگاه سانفرانسيسكو به استقبال برادرم .
برادرم بعد از ۳ سال روانكاوي تا حدي به حال عادي برگشت . البته اثر ان زخم هاي روحي هميشه با او خواهد ماند
به فيروز و پدر و مادر و دوستانش مديونم . و به كردهاي شريفي كه گروه گروه كشته شدند هم در آن حكومت و هم در اين حكومت . مبارزان خستگي نا پذير ي كه قهرماني را تقسيم كردند در قوم شان . آيا دنيا نبايد شرمنده باشد از اين همه ستمي كه بر آن ها رفته و مي رود ؟
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا