1/06/2003
جادوي بتهوون:گاهي همنشيني باکهنسالان فرصتي مي شودبراي نقب زدن به انبوه خاطرات نانوشته اشان،واين اگر درکشوري که فرهنگ شفاهي محوريت تام داردبا انتخاب درست همراه باشداوقات بسيارخوشي به بارمي آورد.ديروزيکي ازهمين فرصت هادست دادوهم نشين وهم سخن يکي ازمهندسان پيراداره شديم.ازروزگارجواني ودانشجويي حرف مي زد.مي گفت درروزگاردانشجويي اش مدتي اجاره نشين طبقه ي دوم خانه اي درخيابان خواجه نصيرتهران بودوهمسايه ي زن وشوهر جواني که بافرزندمعلول شان درطبقه ي نخست به سرمي بردند.زن فرانسوي بودومردايراني.هفته اي دست کم يک باردعواي شان مي شدوزن ومردبافريادهاي گوش خراش همديگررافحش باران مي کردند،يکي به زبان فرانسوي اصل وديگري به زبان فارسي سره!!دراين ميان بي کارهم نمي نشستندوهرچه ظرف وظروف چيني وشيشه اي دم دست شان مي آمدخردوخاکشيرمي کردند.دعواتاشکستن تمام ظرف ها ادامه مي يافت!!همکارکهنسال ما مي گفت هفته اي يک بار يک وانت چيني مي خريدندودوباره روزازنو روزي ازنو.اين دوست ماهنگامي که دعواي همسايه شروع مي شدازکاروزندگي مي افتادنه مي توانست چيزي بخواند ونه مي توانست استراحت کند.سرانجام فکري به ذهنش مي رسد.هربارکه دعواآغازمي شدرفيق ماهم گرامافون راروشن مي کردوصفحه ي سمفوني شماره ي ۹ بتهوون رامي گذاشت حسابي صدارابلندمي کرد.کم کم افسون موسيقي برحس ستيزه جويي زن وشوهرغلبه کرد.دعواي شان يکي دودقيقه بيشترطول نمي کشيدوساکت به موسيقي گوش مي دادند.يک بارهم زن فرانسوي که ازتکراري شدن موسيقي خسته شده بودمي آيد بالاوازدوست ما درخواست مي کندآهنگ هاي چايکوفسکي هم براي شان پخش کند!!
دوست کهنسال مان مي گويدهنوزهم آن گرامافون رادارد!!!
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا