تختي، چشم وچراغ مردم:اين روزها سخن گفتن ازقهرمانان مردم چندان پسند روزنيست که خردوکلان ازبي نيازي جامعه به قهرمانان مي گويندوسخنان
برتولت برشت اززبان
گاليله که
٬بدبخت مردمي که نيازبه قهرمان دارند٬ برسرهرکوي برزني نقل مي شود.دراين ميان بسياري ازنفي قهرمان ،نفي مبارزه راهدف گرفته اند نه نفي شخصيت پرستي وکيش شخصيت را!!!
به هرحال
تختي ازجمله قهرمانان اين مردم بودوهست،هنوزهم که نام اش مي آيدانگارچراغي دردل ها وچشم ها روشن مي شود.براي من نام
تختي يادآورسه تصوير است:
تصوير(۱):عکسي سياه وسفيد که به زردي مي زندوازهنگامي که بچه اي بيش نبودم پدرباغرورنشان ام مي داد.عکس قايق پارويي(
لوتکا) سايه بان داري که
تختي بابالاتنه ي لخت درميان اش نشسته است.سمت راست اش پدرنشسته است(جواني باموهاي قيصري وسبيل سياه) وسمت چپ اش جوان ديگري که دوست پدرم بود.تابستان بودوپدرودوست اش درکناردريابا
لوتکا کارمي کردند.چندرغازي مي گرفتندوخلايق رابه مهماني خزرمي بردند.اين بارمهمان شان پهلوان ايران بود.پدرمي گفت تن اش مثل سنگ بود.هرچه کردندزيربارنرفت که مهمان شان باشدبه زورپول کرايه راداده بود.
تصوير(۲):مادردراتاقي که کودکي ام درآن گذشت پشت به کمدي که روي درش پرازعکس است به حالت خبردارچشم درچشم دوربين ايستاده است.موهاي اش هنوزسفيد نشده است.درميان انبوه عکس هاي پشت سرش عکس
تختي و
چه گوارا بيش ازهمه به چشم مي آيد.عکس
تختي رابرادرم نقاش کرده بودکه به باشگاه کشتي مي رفت وتصويربزرگي از
تختي راروي آينه کارکرده بودکه درباشگاه شان زده بودند به ديوار.
تصوير(۳):پدرزن جان ومادرزن جان نامزدندوشب هاي جواني رابه سينما مي روند.شانزده هفده سال بيشترندارند.دوست دارندسانس آخربه سينمابروند.دوازده تادو شب.درتالارانتظارجاي نشستن نيست.
تختي روي مبلي درمحاصره ي دوستان لم داده است.پيراهن زردآستين کوتاه پوشيده است.دخترجوان راباچادرسفيد گل گلي اش مي بيند.ازجا مي پردبالبخندجاي اش راتعارف مي کند.(مادرزن جان الان هم که داستان راتعريف مي کندگونه هاي اش گل مي اندازدومي شودهمان دخترشانزده ساله اي که ازخجالت سرخ شده بود)