1/05/2003
باستيل يا اوين ؟ (نامه ي دوست):
برادرم از اوين مي گفت:
چند نفر رو خونين و آش و لاش از بازجويي آوردند پرت كردند توي بند كه جاي تكون خوردن نبود . طبق معمول بايد ده پانزده نفري مي ايستاديم كنار ديوار كه جا باز بشه براي به پشت خواباندن اونا . چند تا دانشجوي پزشكي كه توي بند بودند شروع كردند به تر و تميز كردن و مراقبت از اونا .ناگهان از پشت دريچه نام منو و ۲ تاي ديگر رو براي بازجويي صدازدند. پشتم لرزيد . شكنجه . و بدتر از آن شكنجه روحي و اهانت و كشتن شخصيت . فكر كردم و آرزو كه كاش اعدامم كنند چشم هاي مان را بيرون در بستند با پارچه هايي كه خون خشكيده مجروحين جنگي بد بو و زبرش كرده بود . دست روي شانه نفر جلويي . اگر زمين مي خوردي چوب پاسدار نثار سر و تن ميشد . بالاخره رسيديم . بايد راهرو باز جويي باشد . از فرياد شكنجه شدگان مي فهمي كجا هستي . مي گويند كنار ديوار روي زمين بنشينيم . ساكت . سكوت مطلق با چشمان بسته . سعي كردم فكر كنم به روزهاي خوب زندگي ام . نشد . نمي شود . صداي فرياد ها را مي شناسم . اين مال دستبند قپاني است . صداي ناله نزديك به بيهوشي مي آيد . اين مرحله بهتر است . چون فكر مي كني داري تمام مي كني و بعدش هيچي نمي فهمي .. آخ اين فرياد مال آدمي است كه با شلاق به بيضه اش مي زنند . درد ناك ترين . و وحشتناك ترين دردي كه ممكن است وجود داشته باشد . نمي دانم چند ساعت گذشته .پاسدار با چوبش مي كوبد به سينه ام . بلند مي شوم . ته چوب را بايد بگيرم . مي بردم اطاق باز جو . صداي نحس اش رامي شنوم. توهين ها و تحقير ها . سكوت مي كنم آن چنان كرخ و بي حسم از صداي شكنجه شدگان كه كلمه اي از دهانم بيرون نمي آيد . مي گويد پدرت آن قدر مردني بود كه با چند ضربه شلاق رفت . سرطان رمق نذاشت براش . تو بي غيرت هم كه اعتراف نكردي . مي خواي جسدشو نشون ات بدم ؟ زانوهام سست شدند . مسخ شدم . به جاي كلمه يك آه از ته قفسه فشرده سينه ام مي آيد بيرون . مادرت را هم توي اون اطاق لخت اش كرده اند صيغه اش كردم براي يك پاسدار گردن كلفت . ديگر نمي فهمم . نمي دانم چه مي گويم . نمي دانم صدايم حامل هيچ كلمه اي نيست . دست و پايم را بسته اند به تخت شكنجه .ضربه ها با سيم است . سوزش عجيبي دارد . منتظر بيهو شي ام . مثل مرگ مي ماند . راحت خواهم شد .
اينجا نشسته روبرويم در سانفرانسيسكو . تنش ناگهان شروع مي كند به لرزيدن . آرام بخش و ليواني آب مي دهم به دستش . در آغوش مي گيرم برادركم را آب مي ريزد روي سينه اش . دانه هاي عرق درشت روي پيشاني اش را پاك مي كنم . به خودم لعنت مي فرستم كه چرا آن وبلاگي را باز كردم كه ازاعترافات به اشتباه پور زندها و طبري ها مي گويد .كه برادرم ببيند و دوباره برگرددبه خاطرات اوين ...
برادرم هنوز عصباني است . با خشمي فرو خورده بد و بيراه مي گويد به وبلاگ نويسي كه حمله ميكند به حتي عبدي ها يي كه بنيان گذار چنين حكومتي بودند. در را مي كوبد به هم و ميرود . مي آيم صدايش كنم . كه مي بينم با خودش حرف مي زند :
بيرون گود نشستن ميگن لنگش كن . فقط بلدند حرف مفت بزنن . بذار ببرنت اون تو آدم بودن ات رو ازت بگيرن . اون وقت بيا ببينم هنوزم ميتوني شماتت شون كني يا نه ؟كثافت ها ......
مي مانم ... باستيل يا اوين ؟ كدامشان وحشتناكتر بودند ؟

0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا