2/05/2003
سال هاي ابري:جايي بافرهيختگاني نشسته بوديم صحبت علي اشرف درويشيان ونوشته هاي اش به ويژه رمان ۲۲۷۰ صفحه اي سال هاي ابري به ميان آمد.واقع گرايي اجتماعي اش رامسخره مي کردند.چيزهايي که درباره ي مساله ي زيباشناختي وشکل مي گفتندپربي راه نبود.من چندان حرف نزدم امابراي هزارمين بارپي بردم که هرنوشته اي به تنهايي قابل داوري نيست.فرايندخوانش دوسويه است يک طرف کتاب است وطرف ديگرخواننده است.همين پيونددوسويه وديالکتيکي است که نگاه نهايي آدم رامي سازد.سرنوشت قهرمان داستان سال هاي ابري(شريف داوريشه=علي اشرف درويشيان) براي من آشنااست.مادرش که ويارمي کندومنقل گلي،چهارتامهرنماز،سه تاتسبيح ويک قللک گلي را مي خوردبراي من آشنااست.براي ننه کشور که مرگ پسرش عباس رادرجنگ نمي پذيرد اشکم سرازيرمي شود.بي بي همان اندازه که براي شريف عزيزبود براي من هم عزيزاست.بوي خوش کتاب ومجله هايي که شريف ازآقامرتضي امانت مي گيردبه بيني من هم مي رسد.من هم هنگام کودکي مزه ي تلخ ترياک راچشيدم براي آن که بخوابم.من هم براي واپسين سخنان افسران شاخه ي نظامي حزب توده پيش ازتيرباران،بغض درگلويم گره خورد.براي شاگردي که مرکب نداشت ورسم هندسه رابانخ وسوزن روي دفترپياده کردمن هم دلم پرزد.من هم براي داريوش نيک گو گريستم که براي شاگردهاي روستايي اش هرهفته ازکرمانشاه يک گوني ٬به٬ به دوش مي کشيد ومي برد.من هم وقتي شريف خبرکشته شدن بيژن جزني راازروزنامه خوانددلم گرفت.
اين همه رابراي آن جمع نگفتم چون هيچ ربطي به هنري انتزاعي به نام نويسندگي نداشت!!شايدراست مي گفتندودرويشيان خاطره مي نوشت بهتربود!!
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا