2/20/2003
.دست هاي ام:انگارباريتعالي خيال ندارد در رحمت را ببنددازديشب يک سربرف مي بارد!!بامدادک رابه تماشابردم ازتعجب دهان اش وامانده بود.ياد علي رضا افتادم.بچه يکي ازروستاهاي آغاجاري بود.نخستين برف زمستان ۶۴اورانيزشگفت زده کرده بود.دوش به دوش من کنارپنجره ي خوابگاه ايستاده بود.لب هاي کلفت اش بازبازمانده بود.مانندبيشترخوزستاني ها سبزه بود. درآغازگمان مي کردم مانند تمامي خوزستاني هايي که ديده ام به خاطر رنگ سبزه ام گمان کرده که خوزستاني ام ودرآن خوابگاه درندشت دانشگاه که مانند آسايشگاه پادگان بودبه سراغ ام آمده است.اما بعدها که چند نفري جمع شديم وخانه اي اجاره کرديم(خوابگاه رانمي شدتحمل کرد!!) دريافتم علت ديگري داشته است.خانه اي که اجاره کرديم ازاين خانه هاي قمرخانمي درمجيديه ي جنوبي بود.حياطي داشت وحوضي درميان.صاحب خانه پيرزني بود اقدس خانم نام؛ترياکي توپ توپ!!علي رضا درگرماي مردادتهران کک اش هم نمي گزيداما همين که نخستين نسيم خزان وزيدن مي گرفت آب وروغن قاطي مي کرد.کون فيکون مي شد.البته وضع اش ازمن بهتربود.شمالي ها مثل بز مي مانند نه تاب گرما را دارند نه تاب سرما.
يادم مي آيدعاشق بسکتبال بود (خيلي تنومند بود) ونوشت افزارهاي آلماني!!!(روترينگ؛ فابرکاستل وهزارتا کوفت وزهرمار ديگر!!).کافي بود گيربدهد وبخواهد مداري چيزي رابراي ات توضيح بدهد.کلافه مي کرد .کاربه جايي کشيده بودکه اگرمي خواستيم کسي راتهديدکنيم مي گفتيم«مي گم علي رضا بيادبرات توضيح بده ها!!»
ازهمان روزها نخست متوجه شده بودم که جورديگري نگاه ام مي کند!!نگاه اش دستپاچه ام مي کرد!!به خصوص به دست هاي ام خيلي نگاه مي کرد!!يادم مي آيدسرانجام يکي ازشب هاي امتحان که همه خوابيده بودندوفقط من وخودش بيداربوديم سفره ي دل اش راپيش من بازکرد.چهره وبه خصوص دست هاي ام براي اش يادآورچهره ودست هاي برادرتيرباران شده اش بود.برادري که دانشجوي پزشکي بود.مي گفت دست هاي ام بادست هاي اش مونمي زند.مي گفت پدرش خبرراکه شنيديک شبه موهاي اش سفيدشد.پدرش کارگربازنشسته ي شرکت نفت بود.يک باربه ديدن ما هم آمد.پدرش هم مدام به دست هاي من نگاه مي کرد!!
ازآن روزسال ها مي گذرد.علي ازدواج کرده است.همسرش پزشک است.چندان به تهران نمي آيد.اماسالي يک بارهم که به تهران مي آيدهرجورشده گيرم مي آورد.من هم هربارسربه سرش مي گذارم ودست هاي ام راپشت سرم پنهان مي کنم ومي گويم«نشون نمي دم!!»هرجا که باشدوسط ونک ياتوي پارک دانشجو فرقي نمي کند به زوربغل ام مي کندباآن لب هاي گند ه اش مي بوسدم.دست هاي ام راجلومي آورم.اماطاقت نمي آورم به چشمان نمناک اش نگاه کنم!!!
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا