2/08/2003
نامه ي دوست:تا وقتي بچه بودم از ۲ هفته به سال روز مرگ عمر عزادار بودم . تا تمام شدن روز عمر كشي از وحشت و ترس بازي هم حرام ام مي شد چون خانم جان ( مادر بزرگم )تمام سعي اش اين بود كه در آن دنيا توي بهشت يك كاخ درست و حسابي نصيب اش شود در نتيجه مرتب در حال رشوه دادن به خدا بود شبانه روز حد اقل ۲۴ ركعت نماز مي خواند . عاشورا و تاسوعا كلي خيرات مي داد ماهي يك بار روضه خوان مي آورد و قبل از روضه كلي ميوه و شيريني به خوردش مي داد و بقيه اش را هم مي داد ببرد . هر ماه يكي دو روزي روزه مي گرفت و ماه رمضان هم پيشواز و پس واز روزه را هم مي گرفت خمس و زكات هم كه بايد به آخوند سيد مي داد بيشتر از آن بود كه بايد مي داد و اما از عمر ... صبح تا شب از يك ماه پيش فحش اش مي داد . يك بار پرسيدم : خانم جان مگر عمر چكار كرده ؟ شروع كرد به بدوبيراه گفتن به عمر و بعد هم با گريه گفت : پهلوي حضرت فاطمه را گذاشت لاي در و باعث سقط جنين يك امام شد .بعدش هم امامت حق حضرت علي بود خود پيغمبر در عيد غدير خم گفت علي جانشين من هست و اين نامرد رفت با مردم بيعت كرد . اصلا عمر كه مرد نبود ؟ يك دفعه رفت غسل كنه از آب كه سرش رو در آورد زن شد ( تحقير زن ) يك بار هم داشت توي صحرا راه مي رفت تبديل به خرگوش ماده شد ( باز هم مونث).
خانم جان يك دست كت و شلوار كهنه آقاجان را برداشته بود و با پارچه هاي رنگي پر از وصله پينه كرده بود ۲ تا چوب را مثل صليب به هم وصل مي كرد . كت و شلوار كثيف و پاره پوره رو تن اش مي كرد . توي يك تيكه پارچه پنبه مي كرد و با ذغال براي اش چشم هاي چپ و ريش و سبيل كوسه مي كشيد لب اش را ماتيك قرمز مي زد . يك كلاه سرش مي كرد و به يك دست چوبي اش فانوس آويزان مي كرد و به دست ديگرش جارو . مي گذاشت گوشه مستراح توي حياط . لامپ توالت را در مي آورد و غروب كه مي شد فانوس عمر را روشن مي كرد . عمر را طوري گذاشته بود كه كسي كه به مستراح مي رود چشم عمر به قسمت خصوصي اش نخورد چون گناه داشت اون چشم چران اون جاي آدم را ببيند و در نتيجه عمر پشت سر آدم قرار مي گرفت نور كم رنگ فانوس هم ايجاد اشباح مي كرد . خانم جان هم از لحظه اي كه مي رفت توي توالت تا آخرش مشغول فحش دادن بود، به عمر مدفوع تعارف مي كرد .بدبختي وقتي بود كه من بايد مي رفتم . از اون قيافه وحشتناك اش در اول ورود ضربان قلب ام بالا مي گرفت وقتي هم پشتم را مي كردم نور فانوس و ايجاد سايه روشن ها و اشباح نفسم را مي گرفت چند بار صداي عمر را شنيدم و افتادم در چاه مستراح . خلاصه مصيبتي بود اين عمر . هر روز جيغ و گريه ام را در مي آورد . تا روزي كه بعد از مراسم رقص و شادي آتش اش مي زدند . من خيال ام راحت مي شد . يك روز به پدرم گفتم : پاپا چرا اين عمر بد را خانم جان مي آورد خانه ما ؟من ازش بدم مي آد . منو مي ندازه توي چاه مستراح . پاپا گفت : دخترم . اولا عمر با انتخاب مردم خليفه شد . چون حكومت شاهنشاهي نبود كه سلطنت از پدر به ارث برسد و در خانداني بماند . دوم هم ايرانيان نسبت به اعراب كه همه سني بودند و هر چهار خليفه را قبول داشتند متنفر بودند ولي جرات نمي كردند به آن ها بگويند دين تان و خودتان را نمي خواهيم . و چون به حكومت شاهنشاهي چند هزار ساله شان اعتقاد داشتند . علي و اولاد او را خودشان به سلطنت نشاندند . سوم هم عمر كتابخانه بزرگ ايران را آتش زد و اين نفرت ماند در دل ايراني ها اونم كه مي بيني يک مشت پارچه است خودت كه ديدي موقع درست كردن . پارچه كه ترس ندارد . گفتم : پس شما به خانم جان حقيقت رو بگيد كه اونم ديگه از اين كار ها نكنه كه منو بترسونه . گفت : دخترم بدبختي سر اينه كه خانم جان همون حرف آخوند رو قبول داره نه حرف منو . آخه ميشه يكي غوطه بخوره توي آب زن بشه ؟ يا يهو خرگوش بشه ؟ گفتم : خانم جان مي گه اگه خدا بخواد مي شه پاپا گفت :‍اگه خدا هر چيز كه مي خواست مي شد پس چرا اصلا عمر رو آفريد ؟خدا نمي خواد . آخوند مي خواد كه زحمت نكشه كار نكنه . از طرف خدا خودش تمام اين كارهاي عجيب و غريب رو مي كنه كه نان مفت بخوره ملتي هم كه عقل اش رو به كار نبره با همون وعده بهشت خودش رو و پولش رو مي ده دودستي به اين مفتخور هاي تاريخ .
روح شان شاد . هم خانم جان و هم پدرم .از طرف پدرم خيال م راحته ولي نگران خانم جان هستم كه وقتي توي اين دنيا آن همه تلاش كرد و ديد خبري نيست چه حالي خواهد شد ؟ مي دانم دق مي كند خانم جان . هميشه از دروغ بدش مي آمد . سال هاست به جاي بهشت در بهشت زهراست

0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا