2/24/2003
نامه ي دوست:سياه پوستان نام هاي جالبي دارند يكي شان هم كليولاند است . ۱۳ سال پيش در شرکت ما به عنوان تكنيسين دستگاه اكسپوزر و تعميرکار ميكروسكوپ استخدام شد. معمولا سياه پوستان تنبل و كم كار اند . در وقت كشي هم بي نظير . بهانه مي كند كه مي خواهد لوازم يدكي بخرد و هي بايد دنبالش بگردي . آخرش هم ترجيح مي دهي خودت دستگاه را درست كني
كليولاند ۱۵ سال پيش از جاماييكا به امريكا آمد . مردي است ۵۲ ساله ،زن دارد و ۹ تا بچه .زنش خانه دار است و او تنها كار مي كند . مرتب خوش است و در حال آواز خواني. هرگز لبانش بي خنده نيست اوايل كه استخدام شده بود ۵ فرزند داشت و هميشه گله مي كرد كه حقوق اش كافي نيست براي اداره خانواده و قسط خانه اش كه تازه خريده بود . بعد از يك ماه هر روز كتاب انجيل را با خودش مي آورد و هي انجيل مي خواند و آواز براي مسيح مقدس و اين كه نجات دهنده است آن پسر خدا. روزي گفت مي آيي به كليساي ما ؟براي يكشنبه هم مراسم داريم و هم نهار مي دهيم . در امتحان قبول شده ام و كشيش شده ام .گفتم نه اهل كليساهستم نه مسجد نه كنيسه . گفت مي داني كليساي سياه پوستان فرق مي كند . ما با رقص و آواز از مسيح مان حرف مي زنيم . گفتم مي دانم از تلويزيون ديده ام ولي از مكان مذهبي خوشم نمي آيد . آن دوران وحشتناك حكومت كليسا ها را خوانده ام .
از چند وقت بعد از كشيش شدن كليولاند . بيشتر وقت ها ماشين ها را طوري دستكاري ميكرد كه خراب شوند و اجازه مي گرفت كه برود يدكي اش را ببيند و علت را بفهمد و بيايد تعميرش كند . اين روساي امريكايي ساده لوح هم از اين كه كليولاند اين همه وقت مي گذارد كه برود و ياد بگيرد و خرج يدكي تازه به گردن شرکت نگذارد كلي از او تشكر مي كردند. معمولا ۱۰ صبح مي رفت دنبال كار يدكي و ۲ بر مي گشت .يك روز كه تازه رفته بود لامپ يك ميكروسكوپ سوخت دويدم به طرف پاركينگ تا نرفته از او بخواهم كه لامپ را عوض كند . به او كه رسيدم ديدم توي اتومبيل دارد يقه لباس كشيشي اش را مرتب مي كند . گفتم چرا لباس ات را عوض كردي ؟خنديد و گفت چيزي نگو . دارم مي روم براي مراسم خاك سپاري كه دعا كنم براي مرده . ( معمولا مراسم خاك سپاري در امريكا بين ساعت ۱۱ تا ۲ است ). تازه فهميدم كه چرا با وجود اضافه شدن ۴ بچه به خانواده اش و خريدن خانه اي ديگر؛ از تنگي معيشت ديگرگله اي ندارد .چون براي دعاي خاك سپاري حد اقل ۲۰۰ دلار مي گرفت .
سال گذشته يكي از پسران اش به نيروي دريايي ارتش پيوست .اين ها هم اولين گروهي هستند كه به جبهه جنگ فرستاده مي شوند . در يك ماهه ی اخير كه بوش ديوانه شده و قصد جنگ با عراق را دارد من هم چون شديدا مخالف جنگم تمام شنبه و يكشنبه هايم رفتن به تظاهرات ضد جنگ و فرياد زدن بر عليه اين روش وحشيانه . چون بامداد از من خواسته به جاي او هم بايد فرياد بزنم و حنجره بيچاره ام به زودي پاره خواهد شد . در تظاهرات گفتند اگر مي توانيد تشويق كنيد عده ی بيشتري به ما بپيوندند . به چیني ها و ويتنامي ها گفتم كه خودشان يك زماني طعم تلخ جنگ را چشيده بودند امااين ها چنان به فكر پول هستند و فقط به خودشان فكر مي كنند كه اگر پول بابت چيزي نگيرند قدم ازقدم بر نمي دارند جز نسل جديدشان كه در امريكا متولد شده اند . رفتم سراغ كليولاند كه پسرش هم در ارتش است . گفت شنبه و يكشنبه مراسم دعا دارد در كليساي اش . گفتم هي ... تو پسرت توي ارتش است . اگر برود و در جنگ كشته شود و يا در اثر بمب هاي شيميايي و ميكربي عليل بر گردد چه مي كني ؟ خنديد و گفت پسرم دوره آموزشی اش تمام نشده . نمي فرستندش جبهه . به او گفتم مي داني ؟ تو آخوندي . بميري هم درست نمي شوي حتما اگر پسرت كشته شود هم ۲۰۰ دلار از زن ات مي گيري براي مراسم تدفين اش .
گفت اگر پسرم كشته شود حتما مي رود پيش مسيح كه پسر خداست و دولت هم به من پرچم شهدای امريكا را مي دهد .گفتم اه .. از تو و مسيح ات و خداي ات متنفرم .
جمعه كليولاند آمد گرفته بود و آواز نمي خواند . برايم عجيب بود . پرسيدم چه شده ؟ . گفت پسرم ديروز رفت به جبهه . كي مي روي براي تظاهرات ؟ من و زنم هم مي خواهيم شركت كنيم !!
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا