4/30/2003
اوساکريم استاندارد است حواس خودتان راجمع کنيد!!:مي گويندبچه هايي که به سن وسال کنوني اين مرتيکه بامدادک هستند به جاروبرقي مي مانند!!چهاردست وپاجلومي روند وهرچيزي هم که سرراه باشد توي دهان شان مي گذارند!!راستي راستي همين جوراست!!هميشه بايد شش دانگ حواس تان باشد که مباداچيزي گلوگير شان شود.
چندروزپيش زوجه داشت ازاين سراتاق به سرديگراتاق مي رفت که بند روفرشي اش(همان دمپايي خودمان) که آراسته به خرمهره هاي پلاستيکي بود ازهم گسست وخرمهره ها پخش وپلا شدروي فرش!!اين جورمواقع هم بامدادک انگارموي اش راآتش زده باشند به سرعت برق خودش رابه صحنه مي رساند!!درست مانند مردم علافي که خودشان را به صحنه ي تصادف خودروها يا دعواي آقايون لات ها مي رسانند!!باهزاربدبختي ازروي زمين بلندش کردم!!اگربدانيد چه دست وپايي مي زند وچه نعره اي!!
عيال هرآن چه مهره دم دست بود جمع کرد ولي هردوي مان نگران بوديم مبادامهره اي ازچشم مان دورمانده باشد!!لنگه ي سالم روفرشي رابرداشتم مهره هاي اش راشمردم ديدم ده تا است عيال هم ده تا مهره جمع کرده بود!!خيال مان راحت شد!!بين خودمان بماند کلي هم ازتيزهوشي خودمان خوش مان آمد!!اما فرداي آن روزفهميدم که درميهن آريايي اسلامي آن چه بي فايده است هوش است وهوش ورزي!!عيال مي گفت صبح به طوراتفاقي ديده است که مرتيکه داردچيزي را توي دهان اش بالا پايين مي کند!!درست حدس زديد يکي ازهمان مهره هاي کذايي!!براي توليد کننده ي روفرشي هيچ اهميتي نداردکه تعدادمهره هاي دولنگه يکي باشد حالا توهرچي بگو خدا استاندارد راآفريد!!
خوش بختانه اوسا کريم درتوليدات اش استانداردها رازيرپا نگذاشته وگرنه نمي دانم چه خاکي بايد سرمان مي ريختيم!!
چندشب پيش داشتم ناخن هاي دستم را مي گرفتم وخيالم راحت بود که هردستم پنج تا ناخن دارد!!!امادرپايان کارکه ناخن هاي روي روزنامه ي ياس نو راشمردم ديدم نه تا است!!اين ور بگرد آن وربگرد پيدانشد که نشد!!بيچاره مادربزرگم حق داشت که مي گفت شب ناخن نگيريد شگون ندارد!!
به عيال گفتم جاروبرقي بياورد تا آن دور و بر راجاروبکشيم .گفت سروصدا مي کند مرتيکه ازخواب بيدارميشه.گفتم فراموش نکنداول صبح تاجاروبرقي مرتيکه به کارنيفتاده حتما اتاق راجاروبرقي بکشد !!
بااين همه تصميم گرفتم اول صبح ازاداره به عيال زنگ بزنم يادآوري کنم!!چه مي دانستم که کله ي سحرجلسه اي به پست مان مي خوردازآن جلسه هاي خواب آوروکسالت بار!!اما توي جلسه چيزي پيش آمد که خيالم راراحت کرد!!مانند تمام جلسات تازه وراندازکردن دروديوارراتمام کرده بودم وداشتم سرولباس خودم رانگاه مي کردم که ناگهان چشمم خوردبه ناخن انگشت اشاره ي دست راستم!!!سرومرگنده سرجايش بود!!نمي دانم چه طوري اززيرتيغ ناخن گيرقصردررفته بود!!همه جاراگشته بودم غيرازسرانگشتانم را!!چه عقل کلي هستيم ما!!!
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا