4/07/2003

جنگ ونان :نجيل محمد ،نانواي عراقي ،تافتون سوخته اي را پيش مي آورد وچيزهايي مي پرسدکه کسي نمي تواند پاسخ گفت.
روبروي ويرانه ي دکان نانوايي اش ايستاده است که هنوزازآن دود برمي خيزددکاني که تاهمين ۴۵ دقيقه پيش چشم وچراغ اين روستای بي سروصداي شيعه نشين بودواکنون درچنگال جنگ گرفتارآمده است.
چندگام آن سوتردرپياده رو و زير ورق هاي خون آلود روزنامه جسد پسر۱۲ساله اش ابو درازبه درازافتاده است.
باد روزنامه راورق مي زند وبالاوپايين مي کندوهرچندگاه زخم هاي هولناک نهفته نمايان مي شود.نجيل نگاهي به ويرانه ها مي اندازد وتنها پرسش اش اين است«چرا؟چرا؟»

همين ساعتي پيش بودکه جلوي تنورآجري دکانش داشت عرق مي ريخت وکارمي کردتنوري که هرگزنگذاشت ازآغازجنگ آتش اش خاموش شود.تانان ها بپزد رفته بود به خانه اش درپشت دکان سري بزندکه اين چشم وچراغ خانواده ومحله اشان رافروکشته بودند.

ناباورانه به نان نگاه مي کندودادمي زند:«ببيند چه به سرم آوردند.پسرم ازدستم رفت.کارم ازدستم رفت.چرابايداين جا رابمب باران کنند؟»
به اطرافم که نگاه مي کنم حس مي کنم بايد اشتباهي شده باشد.تاچشم کارمي کندخانه هاي گلي است که درپيچ وخم جاده ي متروک منتهي به اردن جاخوش کرده اند.هيچ هدف نظامي اي به چشم نمي خورد.این روستاي شيعه نشين ۱۵۰۰۰نفري که درفاصله ۱۵ دقيقه اي ازشهربغدادقراردارد ازنخستين جنگ خليج فارس جان سالم به دربردوازآن جاهايي است که ارتشيان امريکا گمان مي کردنددست دوستي به سويشان درازکنند وبرضدصدام به پاخيزند.
اکنون دودباروتي که ازگودال هاي به جامانده ازانفجاربه آسمان برخاسته است آن رابه محيط خصمانه ي تبديل کرده است .البته براي سربازان نيروي دريايي امريکا .
وراس العبدي کاسب ۲۰ ساله ي عراقي به سراغم مي آيد ومي گويدبه چشم خودش هواپيماهاي امريکايي راديده است که برفرازروستادورزدند وموشک انداختند.
مي گويد اول ازهمه دکان نانوايي رازدند.اکنون روستا بي نان شده است.موشک بعدي به خانه ي کنارنانوايي خورد.خوشبختانه کسي درخانه نبود.ساکنان اش به خانه اقوام شان درمرزايران پناه برده بودند.
آن سوي جاده اتوبوسي تکه پاره شده بود.انگارازجنس مقواباشد!!راننده داشت چرت مي زدکه موشک رسيده بود.خوشبختانه خودش روي تل شني کنارجاده پرتاب شده بود.آسيبي نديده بوداما حسابي شوکه شده بود.
دوست قديمي ودستيارم کارين مرا به اين کشتارگاه آورد.داشت رانندگي مي کردکه انفجارهاراديده بود.فوري به سراغم آمد.همراه با يکي ازمقامات به سرعت به سوي روستا رفتيم.به آن جا که رسيديم مردم داشتند ناله وزاري مي کردندوزخمي ها رابه بيمارستان برده بودند.
اهالي خشمگين روستادورم جمع شده بودندبرايم انگشت تکان مي دادند،جسدهای خونین روي پياده رو را نشانم مي دادندومي پرسيدند چه گناهي کرده اند که سزاواراين بلاباشند.
نوميدانه به اطراف مي نگريستم ومانده بودم که درروزها وهفته اي آينده چه بسيار از این صحنه ها خواهم ديد.دراولين ساعات امروزبودکه وزارت اطلاع رساني عراق مارابه تماشاي ويراني هاي حاصل ازبمب باران آمريکا به ناحيه ي جنوب شرقي برده بود.
۳۰ سربازعراقي شعارهاي ضدامريکايي مي دادند وبرفرازيک تانک آبرامز امريکايي پايکوبي مي کردند.نمايش خوبي به راه انداخته بودند.
درهمان نزديکي ستوني ازخودروهاي سوخته ي عراقي به چشم مي خوردکه نشان ازپيروزي امريکاييان درنبردي تمام عياربود.
شکي نيست که جنگ به بغدادرسيده است.مگرمي شوددرشهري با چهارونيم ميليون نفرجمعيت جنگي تمام عيارراه انداخت وغيرنظاميان آسيب نبينند وازپادرنيايند.
مردم هراسان اند وبازارشايعات داغ است.کسي نمي داند مردم تسليم مي شونديا دست به اسلحه مي برند.

-------آوریل 20037 برگردان گزارشي ازپيتر آرنت ---------------------
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا