4/19/2003
داستان شيطنت بامدادک ومعافيت ازخيرات !!: اين مرتيکه بامدادک باآن که چهاردست وپا مانند فرفره را ه مي رود خيال نداردروي دوپابايستد وراه برود!!عيال بيچاره هم راه به راه مقايسه اش مي کند با دختر عمه قزي وپسر خان دايي وحرص مي خوردوغصه!!من هم که مي گويم بي خيال ما که راه افتاده ايم کجاراگرفته ايم چپ چپ نگاهم مي کند وازبي خيالي ام غصه مي خورد وحرص!!
جمعه ها که مي رويم مادرزن جان سلام!!! اين مرتيکه بامدادک با پله هاي خانه اشان حسابي خودش را ازنفس مي اندازد!!ازاين خانه هاي قديمي است که تا طبقه ي سوم شونصدتا پله ي تند وتيزمي خورد!!اين مرتيکه هم دست بردارنيست !!خودم دست کم سه باراسکورتش مي کنم ازنفس که افتادم جايم را مي دهم به ديگران!!
چندروزپيش عيال وسط هفته زيرآبي رفت وسري به خانه ي مادرزن جان زدتاتعدادنگهبانان بامدادک زيادشودوخودش اندکي نفس تازه کند!!يک آن نگهبانان متوجه مي شوندکه طرف پيدايش نيست!!همه گمان مي کرده اندکه پهلوي آن يکي است!!خلاصه سرانجام مادرزن جان سري به طبقه ي دوم مي زند ومي بيند بله آقا زيرميزناهارخوري براي خودش جاخوش کرده است ودلي دلي مي کند!!وقتي که خيال شان راحت شد هرکدام ازيک طرف غش کردند!!راستش رابخواهيد وقتي که عيال تلفني داستان رابرايم گفت خودم هم وحشت کردم!!اگريک آن به سراين مرتيکه مي زد که راه رفته رابرگرددکارتمام بود!!
مادرزن جان مي گفت بايد پولي، غذايي ،چيزي خيرات کنيم!!زيرچشمي هم به من نگاه مي کندکه بتوانم راحت پوزخند بزنم!!اما اين باردست بردارنبود!!اگردختران اش که همان خواهرزن هاي گرامی بنده باشندداستان ديگري رابرايش تعريف نکرده بودندگمانم به ناچاربايد يک کيسه نمک خرج امام زاده صالح مي کردم يا براي علم هيات عزاداري محل ،شال کشميرمي خريدم!!
اما داستان دوم نجاتم داد!!تنها توي ايستگاه اتوبوس منتظرايستاده بودم که زن مانتويي ميانه بالايي راديدم به سويم مي آيد.ميان سال بود.نتوانستم به چشمان اش نگاه کنم غمي داشت که با اين غم هاي بازيگرانه ومتعارف فرق داشت!!گفت ۲۰۰۰تومن مي دهيدبه من؟مي خواهم بروم دکتر!!
بي سخني کيفم رادرآوردم ويک هزاري ودوپانصدي بهش دادم!!آن غم راهم که درنگاهش نداشت مي دادم!!
گفت ازدواج کرده اي؟!! جاخوردم !!سري تکان دادم که آري.پرسيد بچه داري؟!!گفتم يکي!!
گفت تاآخرعمرم دعاش مي کنم!!
بعدش هم راهش راکشيد ورفت!!هنوزبه خودم نيامده بودم که ديدم خواهرزن هاي عزيزبايکي ازدوستان شان ازراه رسيدند!!به شوخی پیله کردندکه طرف کي بود؟!!يکي شان باز به شوخي مي گفت ازدورکه ديدم داري بازني حرف مي زني به خودم گفتم خواهرم بدبخت شد!!حالا چقدرتيغ ات زد؟!!
حال شوخي رانداشتم داستان را براي شان گفتم وآن ها هم براي مادرزن جان گفتند.اين طوري شد که ازخيرات معاف شديم!!
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا