5/11/2003
همسايه داري!!!:سلانه سلانه داشتم به سوي کتاب فروشي نشرمرکز(ازبهترين هاي ميهن آريايي اسلامي!!) مي رفتم که ديدم دخترجوان سفيد رويي راهم رابست وگفت«ببخشيد مي توانم چند لحظه وقت تان را بگيرم؟» بي اختيار دستم به سوي جيب پشت شلوارم رفت تا کيف پولم رادربياورم!! با آن که ازجواني اش شگفت زده بودم وازسرولباس مرتب اش ،خودم را آماده کردم که برايم درباره ي گرفتاري هاي اش روضه بخواند!!خوب شد طرف فوري منظورش را گفت وگرنه گندبالا مي آوردم!!گفت که دانشجو است ومي خواهد درباره ي تحقيق اش چند سئوال ازمن بپرسد!!گفتم «خواهش مي کنم. بفرماييد!!» ازاعتماد به نفس اش خوشم آمد برخلاف اکثر زنان ميهن آريايي اسلامي شمرده وبدون لکنت حرف مي زد وراست ومستقيم توي تخم چشم ام نگاه مي کرد!!چهره اش اندکي هم کک مکي بود!!پرسيد با همسا يه اتان رفت وآمد مي کنيد؟ گفتم نه همسران مان باهم رفت وآمد مي کنند!!پرسيد« چرا؟وقت نداريد؟» به ياد همسايه ها افتادم وچندباري که درجلسات مديريت ساختمان هم نشين شان شده بودم.گفتم «نه حرف مشترکي نداريم باهم بزنيم!!»پرسيد :«اگروقت زيادي داشتيد با همسايگان رفت وآمد مي کرديد؟!!»گفتم «نه ترجيح مي دهم مطالعه کنم وباکساني رفت آمد کنم که ازگفت وگو باآن ها لذت مي برم .کساني که متاسفانه همسايه ام نيستند!
ابرويي بالا انداخت ولبخندي زد.ازتعداد طبقه وتعدادواحدآپارتمان هم پرسيد.بعد هم تشکري وخداحافظي.هنگامي که داشت دورمي شد برگشتم ونگاه اش کردم استوارومصمم راه مي رفت!!
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا