6/28/2003
نامه ي دوست:ساواك و حكومت ديكتاتوري شاه كار را به جايي رسانده بود كه خسرو گلسرخي و دانشيان را در دادگاه محاكمه و محكوم به اعدام كردند و تمامش را مستقيم از تلويزيون پخش كردند . با اين كار حكومت مي خواست مردم را بترساند كه ديگر كسي از اين جرات ها بخرج ندهد و واقعا چه اشتباه بزرگي كردند .يادم مي‌آيد ساعت پخش محاكمه خيابان ها خلوت خلوت مي شد . دفاعيات گلسرخي و دانشيان حتي موافقان حكومت را هم به فكر واداشته بود. بعد از اعدام آن‌ها بود كه حملات مسلحانه چريكهاي فدايي خلق به اوج رسيد . مرتب در روزنامه خبر حملات را مي‌نوشتند و يا خانه هاي تيمي را كشف مي‌كردند
خواهر زاده زن دايي همسرم ، جواني تيزهوش و بسيار اهل مطالعه بود . فرامرز در ۱۶ سالگي در كنكور معماري قبول شده بود . فرهيخته اي بود . سال آخر بود كه شنيديم فرامرز از خانه رفته و اطلاعي از او ندارند . همان زمان در چند عمليات چريكي روزنامه ها نامش را نوشتند . زن دايي همسرم سخت نگران خواهر زاده اش بود . مي‌ترسيد از يك اعدام ديگر . چون برادرش خلبان نيروي هوايي بود و از افراد رده بالاي حزب توده كه بعد از ۲۸ مرداد اعدامش كرده بودند . نامش منوچهر بود و آن چنان محبوبيتي در ميان دوستان و اشنايان و جوانان داشت كه بعد از اعدامش شايد حد اقل ۲۰۰ نفري ضد حكومت شاه شدند . زماني كه منوچهر را اعدام كردند شايد فرامرز كودك ۴ ساله اي بود ولي تصويري بسيارخوب ازدايي اش در ذهن داشت .
يك روز كه من و همسرم از كار برمي گشتيم با تعجب ديديم كه دري كه از ساختمان به حياط باز مي‌شد و معمولا موقع خارج شدن از منزل از تو قفل مي‌كرديم باز است . من خودم در را قفل كرده بودم . لوازم اطاق‌ها هم مختصري دست خورده بود. چند كشو نيمه بازبود . ولي هيچ چيزي به سرقت نرفته بود . چند شب بعد نيمه هاي شب از پشت بام صداي قدم كسي به گوش رسيد. همسرم كه خواب سبكي دارد بيدار شد و فرياد زد كي اون بالاست ؟تا لباس بپوشد در خانه به صدا در آمد و همسرم ديد ماشين سياه رنگي به سرعت دور شد بلافاصله به كلانتري قلهك تلفن كرد و گفت كه دزد آمده بود و در رفته . افسر كلانتري نام همسرم را پرسيد و بعد گفت نگران نباشيد دزد نيامده . اين قضيه براي ما سوال بزرگي شده بود تا اين كه چند شب بعد كه همسرم داستان را براي دايي اش تعريف مي‌كرد او گفت پي گيري نكن . ساواك به دنبال فرامرز مي‌گردد لابد فكر كرده اند كه ممكن است در منزل اقوام دور مخفي شده باشد . شما تنها نيستيد ما از اين مزاحمت هاسخت به عذاب بوديم مهماني دادن را کنارگذاشتيم چون معمولادر مهماني ها از جكومت بد مي‌گفتيم و مي‌ترسيديم كه مهمانان مان هم به‌خطر بيفتند . مزاحمت هاي ساواك ادامه داشت تا يك شب فرامرز نزديك سينما هما با چند تا از رفقا در يك حمله مسلحانه با وجود رشادت فراوان به ضرب گلوله كشته شد . مجلس يادبودي در خانه گرفتند ولي مادرش تاكيد كرد كه بر خلاف دستور ساواك كه گفته بودند نبايد مجلس ترحيم بگيرند دارد اين مراسم را برگزار مي‌كند اما از كسي هم توقع آمدن ندارد .من و همسرم رفتيم از سر خيابان ساواكي پر بود . معمولا شلوار خاكستري مي‌پوشيدند با کت سرمه اي و يك روزنامه لوله كرده هم دست شان بود . معمولا توي روزنامه اسلحه شان رامي گذاشتند . خانه پر از جمعيت بود مادر فرامرز بي هيچ وحشتي حرف مي‌زد . گفت تنها برادرم را اعدام كردند پسر بزرگم را مثل آب‌كش سوراخ سوراخ كردند . هنوز يك پسر ديگرم و دخترم را دارم . ما دلمان پر از مهر مردم بود و هست . دارم فكر مي‌كنم كه ‌آن روز كه برسد اين‌ها كجاو در چه سوراخي مخفي خواهند شد . و..... كه زنگ در را زدند و خواهش كردند كه مردم بروند . ما به تدريج خانه را ترك كرديم ولي نفرت از ديكتاتور آن چنان در دل همه مان پر رنگ شد كه لحظه اي ترك مان نمي‌كرد .
چند سال بعد فرزين برادر فرامرز هم كه تازه معمار شده بود و ازدواج كرده بود به چريك‌ها پيوست . زمان انقلاب فرزين ومادرش در صف اول بودند و وقتي به سربازخانه ها حمله شد هر دوتاي‌شان مسلح بودند . بعد از انقلاب وقتي دولت خواست كه اسلحه ها را تحويل بدهند فرزين و مادرش جزو اولين كساني بودند كه اسلحه شان را تحويل دادند. زن فرزين حامله بود قرار شد به ياد عموي اش نامش را فرامرز بگذارند . روبروي دفتر كار فرزين يك مغازه لوازم كودكان بود كه فرزين تختخواب بچه اش را آن جا سفارش داده بود . به زنش قول داده بود وقتي به خانه مي‌رود تختخواب را هم خواهد برد. دفتر كارش را ۶ بعد از ظهر تعطيل كرد . خيابان ناگهان شلوغ شد تظاهرات ناگهاني مجاهدين . فرزين به مغازه نرسيده بود كه پاسداران گرفتندش . بدون اينكه حتي اجازه دهند تلفن به خانه بزند به اوين بردندش و همان شب تير باران شد . ديگر پوران خانم پسري نداشت
شنيده ام پير و شكسته شده . ميگويد منتظر است . نمي‌تواند بميرد بايد مثل دفعه اول به ذلت افتادن ديكتاتور رابه چشم ببيند .هر روز براي نوه اش داستان پدر و عمو را مي‌گويد كه چقدر عاشق مردم بودند
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا