7/23/2003
کي گفته وقت طلا است؟:دراين عمردرازسي واندي ساله يک بارنشد جلسه اي يا همايشي به تورم بخورد که سروقت آغازشودازجلسه هاي مطالعاتي کارشناسان ساده وجلسه هاي نقد ادبي بگير تا جلسه هايي که آدم هاي کله گنده اي مانند وکيل ووزير درآن حضوردارند(آره بابا ما کم الکي نيستيم!!).درمملکت آريايي اسلامي حتي ديداردلدادگان هم مشمول همين قاعده است وکاربه جايي کشيده است که بانوان گرامي ازاين شگردبراي محک زدن ميزان شيفتگي وپاي بندي دلداده ي بيچاره استفاده مي کنند.عاشق بيچاره نيم ساعتي هم پس ازقرارسر خيابان تخت طاووس اين پا وآن پا مي کندوسرانجام پي کارش مي رود .شب زنگ مي زند به يار که عزيزم پس چرا نيامدي؟يار هم نه برمي دارد ونه مي گذارد ومي گويد«ديگران دوست پسردارندما هم دوست پسر داريم!!برو ببين عسل دوست پسرش چند ساعت واسه اش منتظر مي مونه!!»
دوستي تعريف مي کرد به سرپرستي گروهي براي گذراندن دوره اي به ژاپن رفته بودند.دراين دوره هرروز صبح با کارشناسي سرخياباني مثلا سرخيابان ميشي تانا قرارمي گذاشتند که گروه را ببردبه بازديدفلان کارخانه.درپايان دوره يارو کارشناس ژاپني ازدوست ما مي پرسد: ترا به جان مادرت بگو چطور هميشه سروقت مي آمديد ؟به گروه خون ايراني ها نمي خوره ازاين کارها بکنند!! دوست ماهم ناچارمي شود اعتراف کند که به بچه هاي گروه گفته است به جاي ساعت ۸ ساعت ۷ بيايند سرقرار!!!
خلاصه کاربه جايي کشيده است که برخي مي گويند اين«وقت - پشم پنداري!!»جزو ويژگي هاي وراثتي ايرانيان است ودگرگون بشو نيست واگرهم مدتي پنهان بماند سرانجام روزي سربرمي آورد!!مثال شان اين است که طرف به کانادا مهاجرت مي کند(خوشا به سعادت شان!!) وآن جا چنان مقررات راهنمايي رانندگي رارعايت مي کند که خودش هم حيران مي ماند اما همين که تابستان برمي گردد به ميهن آريايي اسلامي تا به بابا ننه سري بزند با ماشين اخوي چنان درخيابان هاي تهران ويراژ مي دهد که بازهم خودش حيران مي ماند!!حالا چرا اين روضه راخواندم؟!!به خاطر اين که چندروز پيش رفتم به يکي ازاين اتاق هاي گفت وگوها ي دوستانه دراينترنت به قول خودشان پلتاک!!(تلفظ انگلوساکسون يادتان نرود!!!) وداغم تازه شد.قرار بود سرساعت ايکس بحث درباره ي مبارزات صنفي کارگري آغاز شودباشرکت رفيق فلان ازسازمان فلان ودورفيق ديگر هرکدام ازسازمان هايي ديگر!!ده دقيق گذشت خبري نشد.سرپرست اتاق براي مان ترانه اي پخش کرد.بيست دقيقه گذشت وملت داشتند سر به سرهم مي گذاشتند که سرپرست گفت آقاي فلان زنگ زده اند ونمي آيند.رفيق فلان هم من نمي دانم باچه اسمي آمده اند اگرهستند خودشان رامعرفي کنند.
چهل دقيقه گذشت بازهم خبري نشد.سرانجام قرارشد يکي ازرفقا که آمده بود بحث راشروع کند تااگرخدا خواست ديگران برسند.
رفيق حاضردراتاق هم خواست شروع کند که معلوم شد ميکروفون شان خراب است وآبي ازايشان هم گرم نمي شود!!
من ديگر ديدم طاقت نياوردم بدرودي نثاراتاق کردم وبيرون آمدم!!
حالا شما بگوييد وقت-پشم پنداري درذات ايرانيان است؟
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا