8/06/2003
درمحضر استاد:هيچ وقت حوصله شرکت درجلسه پلسه ها رانداشته ام چه اداري چه غيراداري.همه سعي مي کنند قلمبه سلمبه حرف بزنند وخودشان رامي گيرند.هميشه سعي مي کنم يک جوري جيم فنگ بشوم که پايم به جلسات کشيده نشود. هروقت هم که گيرمي افتم ازلج چنان درجلسات عاميانه و ولنگ و وازحرف مي زنم که بيا وببين.مي خواهم هرطوري شده نشان دهم که قلمبه سلمبه حرف زدن شان را پشم هم حساب نمي کنم!!براي همين وقتي سردبيرمجله زنگ زد که ساعت ۳ بعدازظهرجلسه گذاشته اند گفتم به احتمال نوددرصد مي آيم.مي دانست وقتي مي گويم نوددرصد يعني نيم درصد!!گفت «بيا .فلاني هم هست».انگاربخواهد دانه بپاشد برايم.ازيکي ازمورخان ريش سبيل دارقديمي نام برد.نام اش راکه شنيدم کنجکاو شدم که ازنزديک ببينم اش.دوست داشتم ببينم اين آدمي که اين همه ضدچپ است چه جنمي دارد.خلاصه کفش وکلاه کردم ويک ساعت زودترازاداره فلنگ رابستم.وقتي رسيدم جلسه هنوزشروع نشده بوداما يارو آمده بود.رفتم درست روبروي اش نشستم .تنهاکهنسال حاضردراتاق بود وقيافه اش بفهمي نفهمي شبيه عکس هاي اش درروزنامه هابود.چاقي بي اندازه اش توي چشم مي زد.چاقي اش به چاقي خارجي ها شبيه بود.کوه گوشت.روبروي اش نشستم وبي تاب بودم يک جوري گير بدهم بهش!!!امامديرمسئول هنوزنيامده بود وهمه دم فروبسته به ميز جلوي شان زل زده بودند.سردبير که آمد همه رامعرفي کرد.حدسم درست بود .خودش بود.هرکسي حرفي زد وپيشنهادي کردتا نوبت جناب روزنامه نگارمورخ رسيد.حالاحرف نزن کي حرف بزن.ماشالله به چانه.حرف هاي اش هم پربود ازتاريخ هاي دقيق.درست مثل مسعودبهنود .يک ربع مانده به ظهربود که احمدشاه داشت آروغ مي زدکه ماديان همسايه زاييد.انبان تاريخ بود.(بعدازجلسه هم رفتم چندتاازتاريخ هايي راکه گفته بودنگاه کردم همه اش درست بود!!مثلا گفته بود نشريه ريدرزدايجست درسال هزاروهشتصد ونمي دونم چي تاسيس شد!!).جلسه تمام شد وما واستاد وچندنفرديگرمانديم تاکمي گپ بزنيم.بزنيم که چه عرض کنم استاد براي مان گپ بزند.شيرپاک خورده اي ازدهنش پريد که کودتاي ۲۸ مرداد وفلان وبيسار!!استاد رامي بيني گفت«کدام کودتا؟بهتراست بگوييم غائله!!»ورفت سرمنبرکه چه کودتايي چه پشمي چه کشکي.جماعت هم ساکت نشسته بودند.بعدش هم گفت بابا شاه اصلا مصدق رادوست داشت.ديگرطاقت نياوردم وگفتم« ازکي تاحالا رسم شده است که آNم فرد محبوب اش رابه محاکمه بکشد وشوت کند به تبعيد درکنج روستايي فکسني؟»ازگستاخي من جا خورد!!فوري گفت بايد اسطوره شکني کرد.فهميدم که به بيماري پسندروز يعني بت شکني دچارشده است آن هم بت هاي ازدنيا رفته!!طرف گمان کرده بود که جزو ملي مذهبيون هستم.ديگرفقط به من نگاه مي کرد.قدري درباره ي پوچي ملي گرايي سخن راند وبازهم رفت سراغ بت شکني!!اين بارگيرداد به شريعتي وگفت «اين بابا اصلا شهيد نشده است.شاه اگرمي خواست بکشدش توي همين ايران کلک اش را مي کند نه درانگلستان.به زنش خانم پوران شريعت رضوي هم اين راگفتم.گفتم که کسي که روزي دويست نخ سيگاربکشد بي بروبرگردکله پا مي شود!!» بعدش هم گفت که خودش درلندن گزارش پزشک نمي دانم رويال چي چي راخوانده است که نوشته مرگش ازفلان بهمان است(اسم فرنگي چندبيماري رابرد)واطمينان دادچنين پزشکي محال است خالي بندي کند.صحبت کادرافسران حزب توده شدمنتظر بودم بدوبيراهي بگويد که بحث راشروع کنم ولي چيزي نگفت ودوباره رفت سراغ مليون.انگارحسابي مراعوضي گرفته بود.
سرانجام استادبراي رفتن به جلسه ي ديگري رخصت خواست ورفت.ولي خداوکيلي بانک متحرک اطلاعات تاريخي است!!اما تحليل هاي اش تا دلتان بخواهد آبدوغ خياري بود!!باهم همکارشده ايم.گمانم زيادهمديگرراببينيم.دلم لک زده براي روزي که جلوي من گير بدهد به جنبش چپ !!


0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا