8/03/2003
بد جور بر خورده !!!: يادش به خير روزگار سرجواني ، هروقت غروب ها دل‌مان مي‌گرفت مي‌رفتيم پياده روي درخيابان هاي درندشت اين شهرغول آسا که تهران ‌باشد.بچه‌ها اصطلاح خوبي داشتند آن موقع ها.اگرزيبارويان خندان گروگر ردمي‌شدند مي گفتند خوب بر خورده!!اگر هم بدگلان اخمو خيابان راقرق کرده بودند مي گفتند بد برخورده!!ازآن هنگام سال ها گذشته است ، هريک به گوشه اي قلاب سنگ شده ايم اما آن واژه ي قماربازان همچنان به کارمي آيد!!چندروزپيش که ازاداره بيرون آمدم بدجوري بر خورده بود!!هنوز درست وحسابي ازدروازه ي اداره بيرون نرفته بودم که ديدم درست پشت ميله هاي اداره چند جوان برومند افتاده اند به جان جوان ديگري ومشت ولگد است که نثارمي کنند.آن که کتک مي خورد جوان سرخ پوشي بود که مدام مي گفت:«به خدا مي خواستم آدرس بپرسم ازش!!» اندکي پايين ترهم خودرويي ايستاده بود.ازاين خودروهاي زشت که شبيه گوه هستند.چه مي دونم ماتيس مي گويندپاتيس مي گويند!!زن جواني هم صندلي جلوي اش نشسته بود.نه صندلي راننده.هفت قلم آرايش کرده بود.
تندتند رفتم که هرچه زودترازاين صحنه ي زشت دورشوم.بعدازظهر خراب شده بود!!انگارروي قلبم رنگ سياه پاشيده باشند.شايد هم لجن!!منگ منگ رسيدم به چهارراهي که ۴۰۰ متربااداره امان فاصله دارد.ديدم پژوي سفيدي درست دروسط خيابان پيچيد جلوي پيکاني که معلوم بود مسافرکش است وپرازمسافرهم بود.راننده ي پژو فرز دررابازکرد وپايين پريد.زني بودحدودسي وپنج سال.موهاي جلوي سرش اززير روسري آبي بيرون زده بود.طلايي طلايي و قيصري.چشم هاي اش اندکي خون گرفته بود.مانتو هاي پوست پيازي پسندروزپوشيده بود.به پيکان که رسيد خم شد دست اش را ازشيشه ي عقب که بازبود به درون برد.شروع کرد به زدن جوانک زردنبويي که ساکت نشسته بود.مي خورد ودم نمي زد.زن فحش مي داد ومي زد.کثافت.لجن.زن خسته که شد روبه راننده کردوگفت«خاک توي سرت که هرآشغالي راسوارمي کني!!».راننده که سبيل هندي وارداشت مي خنديد.درتمام مدت کتک خوردن هم همراه با ساير مسافران داشت مي خنديد.به جوان زردنبو؟به زن؟ نمي دانم.زن سوارشد وراه افتاد.کنارش دخترنوجواني نشسته بود.شيشه هاي طرف دخترجوان پايين بود.
ديگرمنگ منگ بودم.فکرمي کردم جوان زردنبو چه حالي داردالان؟نفهميدم چطورازپل عابرپياده گذشتم وخودم رابه آن سو رساندم.حال نداشتم منتظراتوبوس بمانم.زيرپل ايستادم تا با سواري بروم.اندکي که ايستادم زير خورشيد بي رحم اين روزها ،پيکاني ازراه رسيد.فقط يک نفرجلو سواربودکه پياده شد.من هم ديدم دربازاست نشستم جلو.راننده راه افتاده نيفتاده گفت«ديدي اش؟» باتعجب نگاهش کردم.گفت«همين جواني که پياده شد» .گفتم «يادم نمي آد» فقط يادم بود که جواني سرتاپا سياه پوش بود.گفت«آش ولاش بود!!» پرسيدم«معتاد بود؟» نگاه عاقل اندرسفيهي به من انداخت وگفت «نه بابا.ابنه اي بود.داغونش کرده بودند» بعدش هم زد زيرخنده!!
تمام اين رويدادها را تنها با پيمودن نيم کيلومترديده بودم.قبول داريد که چگالي خيلي بالا بود؟بدجور برخورده بود!!
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا