8/24/2003
هواهوا!!:درخانه چه شب باشد چه روزناچاريم کفش هاي مان راپنهان کنيم چون فيل بامدادک که يادهندوستان مي کند ناگهان مي بيني که کفشي رادارد کشان کشان مي آورد مي گذاردميان اتاق واگرسفره پهن باشد ميان سفره.يعني اين که هواي بيرون به سرش زده است.گاهي ساعت دوازده شب اين کاررامي کندوناچارمي شوم ببرم اش پشت بام تااندکي آتش بسوزاندوآرام شود.دراين پشت بام نوردي هاي گاه وبي گاه واژه هاي سوسک!!،ماه،ابروآنتن رايادگرفته است.ازهمه جالب تريادگرفتن واژه ي هواپيما بود.شب هاازروي بام خانه ،هواپيماهايي که درفرودگاه مهرآباد نشست وبرخاست مي کنند همانند ستاره هايي متحرک به چشم مي آيند.بامدادک خيلي زود متوجه متحرک بودن شان شد.من هم براي اش گفتم که اين ها هواپيما هستندويادگرفت.اما نمي تواند بگويد هواپيما مي گويد هوا.کاربه جايي رسيده است که شب ها اونخستين بارهواپيماهارامي بيندوبافرياد هواهواآن ها رانشانم مي داد.براي اين که دوزاري اش جابيفتددرون خانه هم چندبارهاپيماي کوکي اش راازروي کمدپايين آوردم وبه راه انداختم تابداند هواپيما چه شکلي است.به اسباب بازي اش هم مي گويدهوا!!!
تااين که هفته ي پيش هواپيماي واقعي راازنزديک ديد.کاري پيش آمد وناچارشديم باهواپيما (به قول بامدادک هوا) به ولايت برويم.هنگامي که بااتوبوس مي خواستيم پاي هواپيما برويم اين مرتيکه اتوبوس راگذاشته بودروي سرش.چپ وراست هواپيماهارانشان مي داد وفريادمي زدهواهوا!!ملت ازخنده روده برشده بودند.هنگامي هم که داشتيم سوارمي شديم مدام مي گفت هواهوا.اما به گمانم نفهميد که سوارهواپيما شديم هرچند که وقتي مادرزن جان ازاومي پرسد باچي رفتي شمال؟ مي گويد هواهوا!!!
پي نوشت:مي دانيد که حراست فرودگاه درقرق برادران سپاه است به ويژه تالاري که درآن بايد منتظربماني تااتوبوس بيايد وبروي پاي هواپيما.دراين بخش برادران سپاه براي خودشان دم ودستگاهي دارندکه يکي اش هم دکه ي روزنامه فروشي است.دراين دکه فقط نشريات دست راستي رامي فروشندازرسالت وکيهان بگيرتا سياست روز و لثارات الحسين(اين هم شد اسم!!)يک بارکه بامدادک خودش رارساند به پاي اين دکه ي کذايي،بغل اش کردم وايستادم به تماشاي روزنامه ها ومجله ها.جوانکي پشت دکه ايستاده بودازاين هايي که ريش هپلي واري دارند،انگشترعقيق کت وکلفتي به انگشت کرده اند وپيراهن طوسي يقه آخوندي راشلخته وارروي شلوارانداخته اند!!ازدکه روزنامه فروشي درخانه روزنامه ي ياس نو راخريده بودم وتوي کيفم بود اما ازروي بدجنسي پرسيدم«ياس نو داريد؟» نگاهي به سرتاپايم انداخت وچشم اش روي پاهاي بي جورابم درون کفش تابستاني درنگي کرد وبعد گفت«نه اخوي» مي خواستم بگويم«اخوي باباته!!» اما تعجب اغراق آميزي انداختم توي صورتم وگفتم«اهههه تموم شد؟!!» گفت«نمي آريم» گفتم«همبستگي چطور؟!!» گفت«هرچي داريم همين هااست!!» به زورجلوي خنده ام راگرفتم!!بامدادک راگذاشتم روي زمين تا بدودبه آن سوي تالارومن هم به دنبال اش.
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا