نامه ي دوست:امروز توي آزمايشگاه داشتم كار مهمي انجام ميدادم و تا ظهر بايد تحويل ميدادم كه
ديويد رييسم تلفن كرد و گفت كار مهمي با من دارد گفتم سخت گرفتارم صبر كن تا ساعت ۹ صبح ،وقت استراحت . گفت ميآيم آزمايشگاه. آمد وگفت :
ديشب پسرم از نزديك بغداد كه مقر گردانش است تلفن كرد گفتم:
خوب شكر كن كه زنده است. گفت:
ولي از من خواست كه سريع برايش چندين كالر ( قلاده مانند است دور گردن سگ و گربه ميبندند كه كك و شپش نگيرند )
بخرم بفرستم پسرم گفت از توي خاك و زمين عراق حشره اي سياه و كوچك ميجهد و ميرود توي تنشان . سربازان امريكايي به تنگ آمده اند از اين جانور. تنشان را ميگزد و همه سخت خارش گرفته اند دكتر جبهه گفته تنها چاره بستن كالر دور گردن و نزديك زير بغل و كشاله ران است . مخصوصا توي شورت سربازها پر شده از اين جانور .. به شدت خنده ام گرفته بود و داشتم غش ميكردم
ديويد هم از خنده من ميخنديد . گفتم :
پس خاك عراق كك (سوبول----->گيلکي ) انداخته تو تنبان امريكايي ها ؟ ديويد گفت:
حالا بي شوخي اين همه كك چطور در خاك عراق هستند و مردم با آن ها چه كار ميكنند گفتم:
تو داستان نمرود را شنيدي حتما . گفت:
نه . گفتم:
در كتابهاي مذهبي قديم آمده كه نمرود ادعاي خدايي داشت . ولي ناراحت بود كه يك اوسا كريمي ( بقول بامداد!! )
اون بالا نشسته . تصميم گرفت با خدا بجنگد داد برج بلندي درست كردند و به
لشگرياناش دستور داد از بالاي برج با تير كمان به طرف آسمان شليك كنند . اوسا كريم ديد روي نمرود ]يلي زياد شده سريع سپاهي عظيم از پشه هاي كار كشته و تعليم ديده در اردوگاههاي بن لادن را فرستاد سراغ نمرود و سپاهياناش . اين پشه ها رفتند توي چشم و گوش و دهان آن ها و شروع كردند به نيش زدن . سپاه نمرود گروه گروه از برج مي افتادند و ميمردند .... حالا هم فكر ميكنم اوسا كريم تباني كرده با صدام و كك فرستاده در تنبان ارتش و در نتيجه به تنبان رامسفيلد و بوش ..
ديويد ميخنديد و فكر ميكرد اين قصه را خودم ساخته ام و جوكي است براي بوش
حالا ميخواستم از
بامدادك بپرسم : فدايت شوم تو كه داناي كلي چه فكر ميكني ؟
بامدادک:ازاين اوسا کريم هرچي بگي برمي آد غيرازدورکعت نماز!!!!