اندر احوالات بامدادک!!:درست جلوي چشم مان بزرگ شدبي آن که متوجه شويم!!اين مرتيکه بامدادک را مي گويم!!حالا ديگرجمله هايي مي پراندگنده تر از دهن اش.مسکاک (مسواک!!)مي زند.خودکارراازدستم مي گيرد ومي گويد:«
ترجمه بکنم!! »خودکاررابرمي گرداند ومي گويد «
ترجمه کن بابايي !! »مي پرسم:«
از چه زباني ؟ »مي گويد: «
ازفينگريزي!! »سرفه که مي کنم مي گويد:«
دارو بخور بابايي !!»مي پرسم:«
چي بخورم؟» مي گويد :«
بروخن (بروفن!!) ».
خودش مي تواندبرودتوي تخت خواب اش.اين کارش خيلي جالب است.با دست ها
نرده اش را مي گيرد، با پاها تقه اي مي زند و با شکم تا مي شود روي نرده.بعد هم با کله ولو مي شود درون تخت.هيچ چيزش نمي شودچون تشک کف تخت نرم است.اما از پس بيرون آمدن بر نمي آيدچون مي داند با کله ولو شدن کف اتاق، گيرم موکت پوش باشد ،عاقبت خوشي ندارد.بيرون كه مي خواهدبيايد شروع مي کند به دادزدن:«
بگيريد بچه رو !!! »گاهي هم مي گويد«
بامدادي گير کرده!!».ديشب دوباره دادش بلند شد اما اين بار مي گفت:«
بابايي گير کرده!! »رفتم ببينم چي شده.کارت پايان خدمتم رفته بود زير لبه ي آينه .طرف هم هي زور مي زد دربياوردش نمي توانست!!
تا يادم نرفته بگويم که اين روزها ورد زبانش هم اسم
پابلو نرودا است.ول کن نيست.عکس اش را روي نوار ديده است!!