3/19/2004
چس ناله هاي نوروزي!!: نمي دانم چرا درآستانه ي سال نو آدم بيشترسنگيني بار هستي را حس مي کند(کوندرا بازي؟شايد!!!).هوا تازه تر مي شود به ويژه در اين تهران خراب شده که همه از دوسه روز پيش فلنگ را مي بندند دبرو که رفتي به زادگاه وپادگاه وشهرهاي تفريحي، اما باز هم انگار وزنه اي سنگين به قفسه ي سينه ي آدم آويزان مي شود وهي دراندروني تن آونگ وار نوسان مي کند.مواظب نباشي شايد تلو تلو بخوري وجماعت گمان کننددمي به خمره زده اي.احساس گذرايي است اما هست ،نمي شود زيرسبيلي ردش کرد.درمواقع ديگر سال هم هست ولي درآغاز سال نو انگار پررنگ است(به حق چيزهاي نشنيده؟شايد!!).نگاهي به پشت سر مي اندازي مي بيني درپس اين همه سال تازه داري تاتي تاتي كنان چگونه انديشيدن ،چگونه نگريستن،چگونه سخن گفتن،چگونه دست به کار شدن و چگونه وصف حال خودگفتن را ياد مي گيري.پيش خودت مي گويي نکند اين همه سال که رفت باد هوا شده باشد.مي ارزيد که اين همه سال بگذرد وتازه اندک اندک توازني به هستي ات راه يابد؟از خودت مي پرسي اگراين گونه نمي آمدم وآن گونه مي رفتم چه مي شد؟فرقي نمي کرد؟اگردرروستايي مانده بودم وچوپاني مي کردم چه مي شد؟اگرمانند پدردردوازده سالگي مي رفتم ماهي گيري پيشه مي كردم دردل خزربهتر نبود؟آيا زيستن دراين شهر بيغوله ودست وپازدن درتاروپود ديوان سالاري ،حراج كردن جان وروان نيست؟گاهي هم آدم به خودش مي گويد نکند هنگامي که به دنيا مي آييم آگاهي وتوازن کامل داريم وزندگي چيزي نيست جز ويران شدن اين آگاهي وتوازن!!
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا