3/17/2004
سجادسوري!!:ديروزبلبشويي بود درميهن آريايي اسلامي که بيا وببين!!وفات امام سجاد که با ترقه بازي که چه عرض کنم بمب بازي شب چهارشنبه سوري قاطي شود همين مي شود ديگر!!ديروز همه همکاران زود از اداره جيم شدندکه گير بمب بازي هاي ملت به پا خاسته نيفتند.اما من ناچار بودم بمانم کارهاي تلمبار شده ي آخر سال را راست وريست کنم.هنگامي که از اداره بيرون آمدم ساعت حدود هفت غروب بود.هنوزخيابان ها مانند جبهه هاي حق عليه باطل نشده بود. تک وتوکي صداي ترقه مي آمد .توي خيابان شيراز عده اي جمع شده بودند وبوفه اي(اسم بوفه که مي آد کمرم درد مي گيره!!پدرخانه تکاني بسوزه!!) کت وکلفت را آتش زده بودند وپايکوبي مي کردند.وقتي رسيدم به چهارراه نظام آباد اوضاع خيلي قاراشميش بود.درست سرچهارراه حسينيه اي داشت براي امام چهارم نوحه خواني مي کرد .بغل گوش همين حسينيه چندتا جوان با موهاي دم اسبي وريش هاي دل پيرو لاستيکي را وسط خيابان آتش زده بودند.هوا پر شده بود از بوي لاستيک ونوحه وصداي ترقه!! به اين مي گويند ترش تره!!برادران نيروي انتظامي هم يکي از اين اتاق هايي را که به صورت کاروان به ماشين هاي سفري وصل مي کنند(روي اش به زبان فرنگي نوشته بود گولدن کاروان!!!) گذاشته بودند سر چهارراه وهرچندگاه حمله مي کردنديکي از جوان ها را مي گرفتند ومي بردندتوي کاروان ودراين واپسين روزهاي سال نهضت خدمت رساني به مردم به خدمت شان مي رسيدند(خداوکيلي الان که سال دارد به پايان مي رسد مشخص شده است اين نام چه قدر تخماتيک بوده است!!).جالب اين جا بود که ملت هم دور کاروان جمع شده بودند واز پنجره ي پت وپهن اش نحوه ي خدمت رساني را تماشا مي کردند.يک عده ،بيشتر زن ها ،مي گفتند« بزنيد ذليل شده هارو بند دلمون پاره شد».عده اي هم مي گفتند« اين بيچاره ها چي كاره اند بريد ترقه سازهاي اصلي را بگيريد» واز اين حرف ها.شده بود عين تئاتر خياباني!!سرانجام يكي از برادران نيروي انتظامي كه ابزار خدمت رساني(همان باتوم خودمان!!) را زير بغل اش زده بود پرده را كشيد(رنگ جگري پرده هم خيلي جالب بود!!).حالا ديگر سايه ي برادران را مي توانستيم ببينيم كه داشتند خدمت رساني مي كردند!!
خوش بختانه صحيح وسالم رسيدم به خانه ي مادرزن جان!!(البته يک جا که بمبي انداخته بودند اگر يک دقيقه زودتر رسيده بودم همان بلايي سرم مي آمد که سر بازيکن تيم فوتبال کره ي شمالي دربازي با ايران آمد!!)خداراشکرفقط ازدودش نصيب برديم !!حتي يك دانه خش هم برنداشتم!!البته درخانه ي مادرزن جان هم اوضاع دست كمي از بيرون نداشت!!بامدادك چنان داد وفريادي راه انداخته بود كه بيا وببين!!توي حياط آتش درست كرده بودندواين مرتيكه هم از روي اش مي پريد ومي گفت:«زرد مني!!».مادرزن جان مي گفت اول که آتش راروشن کرديم مي گفت «کباب!!کباب!! » انگار ياد شمال و آقا جونو(پدر من) افتاده بود.دراين ميان واژه ي تازه اي هم ساخته است به ترقه مي گويد«دنگي!!».البته ترقه را هم بلد است اما هنگامي که تلنگ اش درمي رود مي گويد ترقه ترقه!!
خلاصه اين مرتيکه عين سرخ پوست ها شده بود وتمام سر وصورت اش رادوده مالي کرده بود.راستي کلمه ي چهارشنبه سوري را هم ياد گرفته است.راه به راه مي گويد« چهارشنبه سوري دنگي!!»
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا