5/04/2005
زانوان پينه بسته ي من!!!!
سرفه ي خشكي چندماهي گريبان گيرحقيراست ودست بردارنيست.بارنخست رفتم پيش پزشك كهن سال وكراواتي اداره(اگرسن وسال كم تري داشت به ا ش مي گفتم خوب حال مي كني كراوات مي زني ها ناقلا!!يادت هست اوايل انقلاب شعارمي دادندكراوات ورافتادبه كون انترافتاد؟!!).يك مشت قرص وشربت برايم نوشت افاقه نكرد.درگام بعدي رفتيم سراغ پيرزني كه پزشك خانوادگي ايل وتبارعيال از1/1/1 تا الان بوده است.خيلي خوش خنده بود.موهاي اش را هم پركلاغي رنگ كرده بود.يك مشت قرص وشربت هم ايشان به خوردمان دادند كه افاقه نكرد.سرانجام رفتيم سراغ پزشك متخصصي درمحله ي خودمان.غيرازحق ويزيت 5000 تومني فرق ديگرش فزود.سرتان را دردنياورم امروزصبح كله ي سحرناشتا شال وكلاه كرديم رفتيم سراغ آزمايشگاه.نيم ساعتي درصف مانديم تا نوبت مان رسيد.حواله امان دادندبه جواني باروپوش سفيد تا خون مان را بگيرد.پيراهن جين آبي به تن داشت وسبيل بوري پشت لب.نشاندم روي صندلي وكشي را محكم بست به بازويم.ديدم پنج تا لوله درآورد بيرون.گفتم ديگه چي براي خودم مي مونه؟
خنديد.دفعه هاي پيش كه خون مي دادم چشم هايم را مي بستم تا حالم به هم نخورد.اين بارحماقت كردم وچشم ازسرنگ برنداشتم.نصف سرنگ پرنشده بود كه اللهي به اميدتو!!چشمهايم سياهي رفت.چنددقيقه بعدروي تخت كناراطاق چشم بازكردم.جوان سبيل بوربالاي سرم بود.گفت :چرانگفتي حالت بدمي شه؟!!تا روي تخت ازت خون بگيرم؟!!
جوان سبيل سياهي هم برايم شربت آبليمو آورد.خواستم بلندشوم كه سبيل بورگفت:بخواب آمپول آزمون هم بايد بزنم!!
وسط آرنجم سرنگي تزريق كردودورش را نقطه چين كرد.انگاربراي حساسيت سنجي است.
ازتخت كه پايين آمدم سبيل بورگفت:درون اين دايره نبايدآب بخورد.وضونگيرباتيمم نماز بخوان!!
اين را كه شنيدم حوش وحواسم حسابي آمد سرجاي اش!!
گفتم : ببخشيدبراي زانوهايم هم اگرپمادخوبي بدهيد ممنون مي شوم چون ازبس كه سجده رفته ام پينه بسته!!!
هاج وواج نگاهم كرد!!بعدهم زد زيرخنده!!خنده اش كه بندآمد گفت: گفتم شايد اهل نمازباشيد!!!
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا